داستانهای شاهنامه/ ماجراهای بهرام گور؛ از ازدواج با دختران آسیابان تا کشف گنج جمشید
هیچکس مانند تو سخاوتی چون دریا ندارد. این گنج به نام گنج گاوان مشهور بود و کسی نمیدانست کجاست تا تو آن را یافتی و به بینوایان دادی. بدان که نام تو در تاریخ زنده خواهد ماند.
دوات آنلاین-روزی بهرام گور برای شکار به بیشهای رفت که بسیار زیبا بود اما چهارپایی نبود پس فکر کرد که اینجا باید کنام شیران باشد.
ناگهان شیر نری دید پس تیری به پهلوی او زد. مادهشیر که این صحنه را دید بهسوی بهرام آمد و غرید اما بهرام تیغی به میانش زد و او را هم کشت.
پیرمردی به نام مهربنداد از این صحنه خوشش آمد و به نزد او آمد و بر وی آفرین گفت و سپس گفت: من دهقانی هستم که از دست این شیرها مستمند شده بودم و تو مرا نجات دادی حالا هرچه از شیر و می و انگبین که بخواهی برایت میآورم.
بهرام پیاده شد و جایی در کنار آب نشست و مهربنداد هم رفت و گوسفندانی کشت و غذا درست کرد و می هم آورد. سپس به بهرام گفت: تو مانند شاه هستی.
بهرام گفت: درست است و حالا این بیشه را به تو میبخشم.
این را گفت و رفت.
روزی دیگر شاه با سپاه به شکار رفت. در یک دست او هرمز کدخدای شهر و در طرف دیگر روزبه موبد به همراهش بود.
در آن روز شاه هیچ شکاری نیافت و ناراحت از شکار برگشت و به ده رفت.
عده زیادی برای دیدن سپاه به آنجا آمدند اما هیچکدام سلام و آفرینی به شاه نگفتند.
شاه عصبانی شد و به موبد گفت: این جای بداختر باید کنام دد و دام شود.
پس موبد نزد مردم رفت و گفت: شاه ازاینجا خوشش آمده است و همه شما را کدخدا کرده است و هیچیک نباید از دیگری فرمان ببرد.
مردم دیگر از کدخدا حرفشنوی نداشتند و هرکسی خود را شاخص میدید و به جان هم افتادند و بدین ترتیب ده ویران شد.
وقتی سال بعد شاه ازآنجا گذشت و آن وضع را دید از خدا ترسید و به موبد گفت: حیف شد که این ده ویران گشت.
موبد بهسوی کوه و برزن رفت و مردی سالخورده را یافت و از او درباره ده ویران پرسید و آن پیرمرد ماجرا را تعریف کرد.
موبد به او گفت: مردم را جمع کن. هرچه مال و منال بخواهی میدهم تا دوباره این ده آباد شود.
پس چنین کردند و آن ده بهزودی مانند بهشت سبز و خرم شد.
سال بعد که بهرام دوباره آنجا را دید از موبد پرسید چه شد که اینجا دوباره خرم گشت؟
موبد گفت: تنها به خاطر یک سخن این ده ویران شد و بعد دوباره آباد گشت و بعد موبد جریان را برای شاه گفت. بهرام از دانایی او شاد شد و به او انعام و صله فراوان داد .
هفته بعد شاه با موبدان و بزرگان به شکار رفت و شکارهای فراوانی زد و سرحال به شهر برگشت. درراه آتشی دید و به آنسو رفت و دهی خرم دید که آسیایی در آن بود و بزرگان در آنجا نشسته بودند و در آنسوی آتش دختران جشنی به پا کرده بودند و هرکدام تاج گلی از گل بر سر داشتند و دستهگلی در دست داشتند.
وقتی شاه را دیدند هیاهو به پاشد و شاد شدند. پس شاه آنجا اُتراق کرد و چهار دختر از ماهرویان را نزد شاه بردند.
شاه که از زیبایی آنها به وجد آمده بود، پرسید: شما دختران که هستید؟
گفتند: ما دختران آسیابان هستیم.
پدر دختران آمد و کرنش کرد.
بهرام گفت: آیا هنگام شوهر کردن ماهرویانت نرسیده است؟
پیرمرد گفت: جفتی برای آنها سراغ ندارم. آنها همه پاکیزه و دوشیزه هستند اما پولی ندارند.
بهرام گفت: آنها را به من بده.
پیرمرد گفت: آنها مالی ندارند.
بهرام گفت: من به پول آنها نیازی ندارم.
آسیابان گفت: هر چهارتا را به تو دادم.
خادمان آن چهار دختر را به حرم شاه بردند.
آسیابان متعجب به زنش گفت: این نامدار در این شب سیاه چطور اینجا راه یافت؟
زن گفت: آتش را دید.
صبح روز بعد فرستاده شاه آمد و گفت: اکنون شاه داماد توست و این ده را سرتاسر به تو میبخشد.
آسیابان و زنش متعجب و مبهوت ماندند.
هفتهای دیگر نیز شاه باز به شکار رفت. پس مردی پیر جلو آمد و گفت: بهرام شاه کدام است؟
موبد گفت: چهکار داری؟ تو نمیتوانی شاه را ببینی.
او گفت: اگر او را نبینم حرف نمیزنم.
پس او را نزد شاه بردند و مرد گفت: با تو سخنی پنهانی دارم و کسی نباید بشنود.
بهرام آنجا را خلوت کرد.
پیرمرد گفت: من دهقان و کدخدای این شهر هستم. آب را به اینجا کشاندم و وقتی آب زیاد شد خروشی برآمد و اکنون از آب آوای سنج میآید و به نظر میآید که گنجی آنجا باشد.
پس بهرام کارگران را آورد تا راهی برای زارع زدند و صبح همه زمین را کندند. پس خانهای از خشت پخته چون کوه پدیدار شد. تیری به آن زدند و سوراخی پدید آمد. خانهای بود پهن و دراز که در آن از طلا دو گاومیش ساخته بودند و آخوری زرین نیز برایشان قرار داده بودند که پر بود از زبرجد و یاقوت.
میان گاوها تهی بود و در آن انار و سیب و به ریخته و مروارید در میان آنها بود.
به دنبال نامی در گنج گشتند و بر گاو مهر جمشید را دیدند و به بهرام گفتند که گنج جمشید از آن تو شد.
اما بهرام نپذیرفت و گفت که آن گنج را به بیچارگان دهید و گوهرها را بفروشید و به زنان بیوه دهید.
پیرمردی به نام ماهیار به او گفت: هیچکس مانند تو سخاوتی چون دریا ندارد. این گنج به نام گنج گاوان مشهور بود و کسی نمیدانست کجاست تا تو آن را یافتی و به بینوایان دادی. بدان که نام تو در تاریخ زنده خواهد ماند.
منبع:کافه داستان/ داستانهای شاهنامه نوشته فریناز جلالی
12jav.net