داستانهای شاهنامه/ پادشاهی بهرام گور و داستان لنبک آبکش
روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید. پیرمرد گفت: در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند جهودی خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزادهای بخشنده به نام لنبک آبکش است.
دوات آنلاین-پادشاهی بهرام گور شصتوسه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد.
پس به بزرگان هر کشوری نامه نوشت و گفت باید همه از او فرمانبرداری کنند و در ترویج دین زرتشت بکوشند. ایرانیانی که با او مخالفت کردند از منذر خواستند تا واسطه آنها شود و شاه نیز آنها را بخشید.
سپس شاه مال و خواسته فراوانی به نعمان و منذر و سایر اعراب داد و آنها به شادی ازآنجا رفتند. سپس خسرو را جامه خسروی و اسب داد و او را یاور خود کرد. سپس گشسپ دبیر و جوانوی را صدا کرد تا اموال و خراجهای ایرانیان را بخشید و کارآگاهانی به نقاط مختلف فرستاد تا کسانی را که یزدگرد رانده بود جمع کنند و هرکس ستمی به او شده بود نیز جبران نمود و همه ایرانیان شادان گوشبهفرمان شاه بودند.
روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید. پیرمرد گفت: در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند جهودی خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزادهای بخشنده به نام لنبک آبکش است.
چون بهرام گور دربارﮤ ایشان پرسید, مرد چنین پاسخ داد كه لنبك آبكش سقائی است جوانمرد كه نیم از روز را به فروش آب می گذارند و در آمد آن را در نیمه دیگر خرج مهمانان از راه رسیده می كند و چیزی از بهر فردا نمی اندوزد اما براهام با آن همه گنج و دینار در پستی و زفتی شهرﮤ شهر است.
شاه فرمود تا بانگ برزنند كه كسی را حق آن نیست كه از لنبك آبكش آب خریداری كند. همینكه شب فرا رسید سوار شد و چون باد بسوی خانـﮥ لنبك راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهیان ایران دور مانده ام و اكنون بدین خانه رو آورده ام اگر اجازه بدهی تا در این خانه شب را بسر آورم به جوانمردیت گواهی می دهم.
لنبك از گفتار خوب و صدای او شاد گشت و گفت: ای سوار فرود آی كه اگر با تو ده تن دیگر هم بودند همه بر سرم جای می گرفتند.
بهرام فرود آمد و اسب را به لنبك سپرد. لنبك در زمان یك دست شطرنج پیشش نهاد و به فراهم كردن خوردنی پرداخت و چون همه چیز آماده گشت شاه را به خوردن خواند و پس از آن با شادی جام می پیش آورد.
بهرام خفت و چون بامداد پگاه چشم برگشاد لنبك از او درخواست كه آن روز هم مهمانش باشد و اگر یاری خواهد كسی را طلب كند. شاه پذیرفت و آن روز در سرای لنبك ماند لنبك مشك آبی كشید و به قصد فروختن بیرون رفت اما هرچه گشت خریداری نیافت. پیراهن از تنش بیرون كشید و فروخت و دستاری را كه در زیر مشك می نهاد در بر كشید, پس از آن به بازار رفت و گوشت و كشكی خرید و به خانه بازگشت آن روز هم خوردند و نوشیدند و مجلسی آراستند.
روز سوم باز لنبك نزد بهرام رفت و گفت: امروز نیز مهمان من باش.
بهرام پذیرفت و در خانه ماند. لنبك به بازار رفت و مشك را نزد پیرمردی گروگان گذاشت و گوشت و نانی خرید و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام یاری خواست.
بهرام گوشت را ستاند و به آتش نهاد. باز غذا خوردند و به یاد شهنشاه جام می برگرفتند.
روز چهارم لنبك گفت: گرچه در این خانه آسایش نداری, اما اگر از شاه ایران نمی هراسی دو هفته در این خانــﮥ بی بها منزل كن.
بهرام بر او آفرین كرد و گفت سه روز در این خانه شاد بودیم, سخنهای تو را جایی خواهم گفت كه از آن دلت روشن گردد و این میزبانی برایت حاصلی نیكو آورد.
پس از آن با دلی شاد به نخجیرگاه بازگشت و تا شب به شكار پرداخت و چون تاریك گشت پنهانی از سپاه روی سوی خانــﮥ براهام نهاد, حلقه بر دركوفت و گفت از شهریار دور ماندهام و راه را نمیدانم و لشكر شاه در تیرگی شب نمی یابم, اگر امشب مرا جای دهی رنجی از من نخواهی دید.
پیشكار نزد براهام رفت و آنچه شنید باز گفت: براهام پاسخ داد كه در اینجا اقامتگاهی نمی یابی.
بهرام اصرار كرد و گفت: یك امشب جایی بده دیگر چیزی نخواهم خواست.
براهام پیغام فرستاد: بیدرنگ برگرد كه این جایگاه تنگی است كه در آن جهود درویش و گرسنه ای برهنه بر زمین می خسبد.
بهرام گفت به سرای نمی آیم تا رنجی نرسانمت, اما بگذار كه بر این در بخسبم.
براهام گفت ای سوار می خواهی بر در بخسبی و چون كسی چیزیت را بدزدد مرا رنجه داری.
بهرام نزدیك در جای گرفت اما براهام كه او را پذیرفت پر اندیشه گشت, با خود گفت این مرد بیحیا از درم نمی رود و كسی ندارم كه اسبش را نگه دارد. پس گفت اگر این اسب سرگین بیندازد و خشت خانه را بشكند باید صبح زود سرگین را بیرون ببری و خاكش را جاروب كنی و به دست بریزی و خشت پخته تاوان دهی.
بهرام پیمان بست كه چنان كند, فرود آمد و اسب را بست و تیغ از نیام كشید.
جهود درخانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و به بهرام رو كرد و گفت: این داستان را از من بخاطر داشته باش.در جهان هرکس دارد ، میخورد و هرکس ندارد ، نگاه میکند.
بهرام گفت این داستان را شنیده بودم و اكنون به چشم می بینم. جهود پس از خوردن می آورد و از نوشیدن شاد گشت و باز رو به سوار كرد و گفت:
كه هر كس كه دارد دلش روشن است
درم پیش او چون یكی جوشن است
كسی كاو ندارد بود خشك لب
چنان چون توئی گرسنه نیم شب
بهرام گفت این شگفتی ها را باید بیاد داشت و چون صبح شد از خواب برخاست و زین بر اسب نهاد, براهام پیش آمد و گفت: ای سوار به گفتار خود پایدار نیستی. به یادت هست كه پیمان بستی كه سر گین اسب را با جاروب برویی.
بهرام گفت : کسی را بیاور که این کار را بکند و من پولش را میدهم .
براهام گفت : کسی را سراغ ندارم ، تو باید به قولت عمل کنی .
بهرام دستار حریری پر مشك و عبیر در ساق كفش داشت بیرون آورد و سرگین با آن پاك كرد و همه را با خاك به دشت انداخت, براهام شتابان رفت و دستار را برگرفت
بهرام در شگفت ماند. پس با شتاب به ایوان خویش بازگشت و همــﮥ شب در آن اندیشه بود و آن راز را با كس در میان ننهاد, صبح چون تاج بر سر نهاد فرمان داد تا لنبك آبكش و جهود بدنام را حاضر كردند, پس فرمود تا مرد پاكدلی بشتاب به خانــﮥ براهام برود و هر چه در آنجا می یابد همراه بیاورد.
مرد پاكدل چون به خانــﮥ جهود رسید همــﮥ خانه را پر از دیبا و دینار دید, از پوشیدنی و گستردنی و زر و سیم ؛ بحدی كه نتوانست آن را بشمارد. هزار شتر خواست و همه را بار كرد و كاروان ها براه انداخت.
شاه ایران پس از آن صد شتر از زر و سیم و گستردنی ها به لنبك آبكش سپرد و براهام را خواست و گفت كه آن سوار كه مهمان تو شد داستانت را برایم نقل كرد. پس از آن از سرگین و دستار زربقت و خشت و همه چیز با آن سفله سخن گفت و چهار درم به او داد تا سرمایه اش سازد, مرد جهود خروشان بیرون رفت.
منبع: mehremihan.ir
12jav.net