دوات آنلاین-پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود . او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمتهای مختلف میفرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند.
پسازآنکه اردوان(آخرین پادشاه اشکانیان) کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد. دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند. پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت: به او بگو اردشیر دشمن ماست و اینهمه بلا بر سر ما آورده. آیا درست است که با او همراه شوی؟ اگر میخواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران.
خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و به نزد او برد. وقتی اردشیر آن را به دست گرفت از دستش افتاد و شکست و دختر لرزان شد. اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد.
پس شاه به موبد گفت: سزای چنین زنی چیست؟
موبد گفت: باید سر از تنش جدا کنید.
پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد.
دختر به وزیر گفت: من کودکی در شکم دارم. صبر کن تا او به دنیا بیاید بعد مرا بکش.
وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت اما شاه نپذیرفت و بازهم دستور قتل او را داد. وزیر با خود فکر کرد شاه پسر ندارد اگر صبر کنم تا بچه به دنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمیدهم. پس زن را در خانه خود پنهان کرد . بعد فکر کرد ممکن است دشمنان بدگویی کنند بنابراین رفت و بخش مردانگیاش را برید و در نمک خواباند و در کیسهای نهاد و به در کیسه مهر زد و آن را نزد شاه برد و گفت: این به امانت نزد شما باشد.
وقتی هنگام زادن بچه رسید صدایش را درنیاورد و همه کارها را پنهانی انجام داد و نام کودک را شاپور نهاد. هفت سال کودک را مخفی کردند. روزی وزیر به نزد اردشیر آمد و او را گریان دید و علت را جویا شد.
او گفت: من پنجاهویک سال از عمرم میرود و هنوز پسری ندارم.
وزیر گفت: ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان میدهم.
شاه گفت: نترس. حرفت را بزن.
وزیر گفت: آن کیسهای که به امانت دادم بدهید.
پس کیسه را آوردند و او باز کرد و نشان داد و گفت: تو خواستی من دختر اردوان را بکشم و من این کار را نکردم چون فرزندی در شکم داشت پس قسمت مردانگیام را بریدم تا بدنامی پیش نیاید. اکنون پسرت هفتساله است و نامش شاپور هست و در کنار مادرش روزگار میگذراند.
شاه گفت: غم را از دلم برداشتی حالا او را با صد پسر همسال در میدان بیاور تا من او را شناسایی کنم.
وزیر چنین کرد و شاه به نظاره کودکان پرداخت سپس به یکی از افراد گفت: برو گوی را به نزد من بیاور تا ببینم کدامشان جرات نزدیک شدن به مرا دارند.
چنین کردند و کودکان هیچکدام بهجز شاپور بهطرف شاه نرفتند. شاه او را به بغل گرفت و سر و چشمش را بوسه داد و مال و اموال زیادی به وزیرش بخشید و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند.
سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود.
سپس شاه دستور داد تا سکه زدند و در یکطرف سکه نام اردشیر و در طرف دیگر نام وزیرش را حک کردند. بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید. پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جاییکه خسته شد و به وزیرش گفت: آیا نمیشود بدون جنگ جهان را به دست آورم؟
وزیر به شاه گفت: بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی.
پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت: اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران بهراحتی زیر سلطه شما میرود.
وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد و گفت : دشمن را به خانهام بیاورم؟
پس کسانی را به دنبال دختر فرستاد تا او را بیابند و بکشند. سوارانی به جهرم رفتند اما دختر فرار کرد. مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود.
دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت: اگر تشنه هستی الآن از چاه آب خنک میکشم.
شاپور گفت: خودت را رنج مده که خدمتکاران من هستند.
دختر به کناری رفت و غلام شاپور آمد تا سطل را از چاه بکشد اما نتوانست. شاپور او را سرزنش کرد و خود طناب را کشید و با سختي سطل را بیرون آورد پس دختر آمد و سطل را بیرون کشید و گفت: از نیروی شاپور بیگمان آب به شیر تبدیل میشود.
شاپور به دختر چربزبان گفت: تو از کجا مرا میشناسی؟
دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد.
شاپور از نژاد دختر پرسید و او گفت : من دختر کدخدای ده هستم.
اما شاپور نپذیرفت و گفت: دروغ نگو. تو از نژاد بزرگان هستی.
دختر گفت: اگر به من امان دهی راستش را میگویم.
شاپور گفت: تو در امانی.
دختر گفت: من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم.
پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت: این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش.
کدخدا هم پذیرفت. پس از ازدواج نه ماه بعد پسری به دنیا آمد که او را اورمزد نامیدند. مدتی گذشت و او هفتساله شد و او را پنهان میکردند. روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی میکرد. ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچکدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت.
همه متعجب شدند و شاه گفت: او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد.
پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت: من پسر شاپور هستم.
شاه خندید و به شاپور نگاه کرد. شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت: آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد میباشد.
شاه خوشحال شد و او را در برگرفت و به نامداران شهر گفت: هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد .
اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسر دارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه میآمدند و نام مینوشتند تا در موقع جنگ از آنها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود.
اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بیسوادان جایی در آنجا نداشتند. وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش میکرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آنها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش مینمود.
او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر درجایی زمین خراب بود یا آبوهوا خوب نبود خراج را برمیداشت.
وقتی اردشیر هفتادوهشتساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت: به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابستهاند. سه چیز تخت شاه را سرنگون میکند. اول بیدادگری دوم اینکه فرد بیهنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی. در زمان حمله دشمن فوراً سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز. حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز. این را گفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد .
منبع: کافه داستان-داستانهای شاهنامه- فریناز جلالی
12jav.net