دوات آنلاین-داراب بعد از مادرش همای بر تخت پادشاهی نشست.
پادشاهی داراب دوازده سال طول کشید. وقتی او بر تخت نشست با عدل و داد رفتار میکرد. پس دستور داد تا مردان کارآزموده از آب دریا رودی به هر کشوری برسانند و شهری ساخت و نام آن را داراب گرد نهاد.
سپاهی از اعراب از نژاد قتیب به سالاری شعیب تصمیم به حمله به ایران گرفتند. پس از جنگی که سه روز و سه شب طول کشید، در روز چهارم اعراب مجبور به عقبنشینی شدند و اموالشان به دست ایرانیان افتاد. مرزبانی در مرز قراردادند و هرسال از آنها باج میگرفتند.
از آنسو شاه روم که فیلفوس نام داشت لشکری از عموریه جمع کرد تا به ایران بتازد. سه روز جنگ آنها با داراب طول کشید و روز چهارم فیلفوس گریزان شد و زنان و کودکانشان را اسیر کردند و بسیاری را کشتند تا اینکه فیلفوس پیکی به همراه صندوقهای پر گوهر فرستاد و پیام داد که پشیمان شده است.
پس داراب با بزرگان مشورت کرد. آنها گفتند او دختر زیبایی دارد بهتر است تا او را به همسری بگیری. داراب پیکی فرستاد و به قیصر گفت که اگر نجات میخواهی باید دخترت ناهید را به همراه باج برای من بفرستی.
فیلفوس شاد شد که داماد او شاه است. پس چنین کرد و دختر را با اموال فراوان به داراب سپرد. شبی که ناهید و داراب خوابیده بودند از دهان ناهید بوی بدی آمد و شاه را ناراحت کرد. پزشکان را فراخواند و آنها پس از تحقیقات فراوان گیاهی به نام اسکندر به کام او مالیدند و او معالجه شد اما شاه دیگر نسبت به او سرد شده بود پس او را نزد پدرش فرستاد.
ناهید ناراحت بود و فرزندی هم در شکم داشت اما چیزی نگفت. پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و نام او را اسکندر نهاد و قیصر به همه میگفت که او فرزند خودش است و کسی از داراب نام نمیبرد.
در همان شب که اسکندر زاده شد مادیانی که در آخور قیصر بود نیز کرهای به دنیا آورد. بههرحال اسکندر بزرگ میشد و قیصر خیلی به او محبت میکرد و او را ولیعهد خود کرد. پس از اینکه ناهید از ایران به روم برگشت داراب همسر دیگری گرفت و او کودکی به دنیا آورد و نام او را دارا نهادند و 10 سال بعد داراب در حال مرگ بزرگان را فراخواند و پسرش را بر تخت نشاند و سپس درگذشت.
پادشاهی دارا
پادشاهی دارا چهارده سال بود. پس از اینکه سوگ داراب به پایان رسید، دارا بر تخت نشست. او مردی جوان و تندخو بود. پس نامههایی به هر سو فرستاد و از همه خواست تا مطیع او باشند. از هند و چین گرفته تا روم همه مطیع او بودند و برایش باج میفرستادند.
پس از مدتی فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست. نامداری حکیم به نام ارسطالیس در نزد او بود که پندهای بسیاری به او میداد و ازجمله میگفت که همه از خاکیم و به خاک میرویم. اگر نیک باشی نام خوب از تو میماند وگرنه جز بدی نخواهی جست و بسیاری پندهای دیگر.
اسکندر پندها را به گوش جان میشنید و بهفرمان او کار میکرد. روزی پیکی از ایران برای گرفتن باج سالانه آمد. اسکندر از آن باج کهن ناراحت بود و گفت: به دارا بگو که مرغی که تخم طلا میکرد مرد و ما زری نداریم که بدهیم.
سپس سپاه را مجهز کرد و به راه افتاد تا به مصر رسید. یک هفته با آنها جنگید و آنها را شکست داد و بسیاری از سواران به امانخواهی نزد او آمدند و سپس او از آنجا به ایران رفت.
وقتی دارا شنید که لشکر از روم میآید سپاهیانی از اصطخر جمع کرد و بهسوی روم به راه افتاد. اسکندر خود را بهصورت پیکی درآورد و با ده سوار بهسوی دارا رفت و دارا نیز او را به حضور پذیرفت.
پس اسکندر ابتدا درود به دارا فرستاد و گفت: اسکندر میگوید که آرزوی جنگ با ایران را ندارد و فقط میخواهد ازاینجا بگذرد و جهان را ببیند اما اگر تو دریغ کنی ما باهم میجنگیم.
وقتی دارا او را نگریست از شباهت او با خود تعجب کرد و به او گفت: نام و نژاد تو چیست ؟ من به گمانم تو اسکندر باشی.
اما اسکندر گفت: من پیک او هستم و پیام او را به تو دادم.
پس او را در جای رسولان نشاند و سفره گستردند و پس از مدتی او مست شد. شاه گفت: بپرسید چرا جام را نگه داشتهاي؟
ساقی از او پرسید و اسکندر جواب داد: جام به فرستاده میرسد. اگر آیین شما غیرازاین است جام را بگیرید.
دارا خندید و جامی پر از گوهر به او داد. در همین زمان باج خواهان دارا که به روم رفته بودند، اسکندر را دیدند و به شاه گفتند که او قیصر است.
اسکندر فهمید که رازش برملا شد پس کمی که هوا تاریک شد به همراه سوارانش فرار کرد و وقتی افراد دارا به خوابگاهش رفتند، او فرار کرده بود.
وقتی اسکندر به سراپرده خود رسید شاد بود و شمار لشکریان دشمن هم به دستش آمده بود و از پیروزی نیز مطمئن مینمود.
وقتی خورشید سر زد دارا بهسوی لشکریان روم رفت و اسکندر هم به حرکت درآمد و جنگ سختی درگرفت و یک هفته طول کشید.
روز هشتم دارا بهسوی فرات عقبنشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش تا لب رودبار آمد. بسیاری از ایرانیان کشته شدند. دارا دوباره از ایران و توران سپاه تهیه کرد و از آب گذشت و به جنگ اسکندر رفت و سه روز میجنگیدند و همه کشتهها افتاده بودند ولی باز اسکندر پیروز شد و دارا دوباره عقبگرد کرد و به جهرم رسید و ازآنجا به اصطخر رفت و به بزرگان گفت : امروز مردن بهتر از زنده ماندن در میان دشمنان شادکام است. حالا اسکندر تمام ایران را میگیرد و به زنان و کودکان رحم نمیکند. باید پشتبهپشت هم دهیم و دست از جان بشوییم.
پس دوباره لشکری ساخت. اسکندر از عراق شروع به پیشروی نمود و دارا هم از اصطخر حرکت کرد و باز جنگ درگرفت و همهجا را خون فراگرفت و باز هم دارا شکست خورد و بهسوی کرمان فرار کرد. اسکندر به اصطخر و فارس رسید و گفت: هرکس امان بخواهد او را میبخشم و به سپاهیان فرمان داد تا دست از خونریزی بکشند و دست تعدی به مال دیگران دراز نکنند.
دارا در کرمان همه بزرگان را جمع کرد و گفت: گویا قضای آسمانی چنین است که ایرانیان اسیر شوند.
بزرگان گریان شدند و نالیدند که ما مجروحیم و فرزندانمان را از دست دادیم و زنان و بچههای ما اسیر شدند پس باید با او صلح کنیم.
دارا پذیرفت و نامهای برای اسکندر نوشت. از دارای دارا بن اردشیر به قیصر شیرگیر. ابتدا شکر خدا را بهجا آورد و سپس تقاضای صلح کرد و گفت: گنجینه گشتاسپ و اسفندیار را به تو میدهم و همیشه یارت خواهم بود. بهتر است پوشیده رویان مرا محترم بداری که گذشت از بزرگان است.
اسکندر بعد از خواندن نامه دارا گفت: من پوشیده رویان را به تو برمیگردانم و ایرانیان را آزار نمیدهم و پادشاهی ایران هم از آن توست بهتر است که بازگردی.
وقتی دارا پیام اسکندر را شنید، گفت: این از مرگ بدتر است که نزد رومی به خدمت بایستم.
پس از مهتر هندوان برای گرفتن سپاه کمک خواست. وقتی قصد دارا به گوش اسکندر رسید دوباره باهم جنگیدند اما دارا از پس او برنیامد و بسیاری از لشکریان کشته شدند و دوباره دارا عقب نشست و به همراه سیصد سوار نامدار و دو وزیر به نامهای ماهیار و جانوسیار فرار کرد.
وزیران وقتی دیدند که دارا به چه ذلتی افتاده، گفتند بهتر است او را بکشیم تا اسکندر کشوری را به ما ببخشد پس جانوسیار دشنهای بر سینه شهریار زد و سواران برگشتند.
سپس وزیران به نزد اسکندر آمدند و گفتند: ما دارا را کشتیم.
اسکندر پرسید: حالا کجاست؟
پس او را نزد دارا بردند. اسکندر از اسب پیاده شد و سر دارا را به دست گرفت و خاک صورتش را سترد و گریان گفت: من برایت پزشک میآورم و معالجهات میکنم و پادشاهی و تخت و تاج ایران را به تو میدهم و این جفاکاران را به دار میزنم. من از قدیمیها شنیدهام که ما یک ریشه هستیم.
دارا گفت: من دیگر مرگم فرارسیده است پس از زندگی من پند گیر و مراقب اعمالت باش. من روزی همهچیز داشتم و کسی برتر از من نبود اما حالا زبون و بدبخت و در دم مرگ هستم.
اسکندر مویه میکرد و دارا گفت: گریه نکن این سرنوشت من بود ولی تو اندرزهای مرا بشنو و از خدا بترس و پوشیده رویان مرا در امان نگهدار و با دخترم روشنک ازدواج کن.
اسکندر نیز اطاعت کرد پس دارا جان داد و اسکندر جامه چاک میداد و ناله میکرد سپس دخمهای برایش ساختند و تنش را شستند و با دیبای رومی پوشاندند و بر تخت زرین در دخمه نهادند سپس ماهیار و جانوسیار را به دار کشیدند. وقتی ایرانیان چنین دیدند به اسکندر خوشبین شدند.
اسکندر بر تخت نشست و نامههایی به کشورهای مختلف نوشت و گفت که از مرگ دارا دلم خونین است هرکس به درگاه ما بیاید به او نیکی میکنیم. پس سکه به نام اسکندر بزنید و پیمان ما را نشکنید. مرزهای خود را بی دیدهبان نگذارید. با بیداد مبارزه کنید و بازار را بدون پاسبان مگذارید. کسی که از فرمان ما دست بدارد کیفرش را میبیند.
سپس شاه از کرمان به اصطخر آمد و تاج بر سر نهاد.
منبع: کافه داستان
12jav.net