داستانهای شاهنامه/ رستم به جنگ اکوان دیو میرود
نبرد رستم با اکوان دیو یکی از داستان های جذاب شاهنامه فردوسی است که می توانید خلاصه آن را به نثر ساده در اینجا بخوانید.
دوات آنلاین-خلاصه داستان جنگ رستم با اکوان دیو به نثر و زبان ساده در ادامه آمده است و خواندن این داستان جذاب شاهنامه فردوسی خالی از لطف نیست.
بعد از اینکه رستم توانست افراسیاب را شکست بدهد و او به چین فرار کرد کیخسرو جشن برگزار کرد و سپس اجازه داد رستم به زابل برود. یک روز که جشن آراسته بودند داستانی تازه رخ داد .
آن زمان چوپانان مردمی صاحب خرد بودند و علاوه بر چوپانی ، دیدبانی مرزو بوم را بر عهده داشتند . چوپانی نزد شاه آمدُ زمین را بوسه داد و گفت: یک گورخرمیان گله ها افتاده است که چون دیو غرش می کند و چون نره شیرخشمگین ، یال اسبان را از هم می درد ، رنگی زرین مثل خورشید دارد. خطی سیاه از یال او تا به دم کشیده شده ، درشت هیکل مانند اسبی تناور به نظر می آید.
کیخسرو دانست آنچه چوپان می گوید و نشانی می دهد گور نیست سپس رو به سرداران کرد و گفت : یکی از شما باید این حیوان را علاج کند.
همه صحبت کردند و عاقبت قرار شد از رستم برای راندن گور دعوت کنند.
کیخسرو نامه نوشت و به دست گرگین میلاد داد و گفت: ای پهلوان شب و روز باید روی اسب باشی و بهسرعت باد و دود این نامه را به رستم دستان برسانی! چون نامه را خواند به او بگو کیخسرو گفت چون نامه را خواندی یک روز هم در زابل نمانده و بسوی ما بیا.
گرگین بیرون آمد بر اسب نشست و نزد رستم رفت و رستم بسان گردباد روانه ایرانشهر شد .
چون نزد کیخسرو رسید گفت: شاها مرا خواستی ، کنون آمدم. چه می خواستی؟
کیخسرو به رستم گفت: کاری پیش آمده است که به گمان من اندک نیست ، اگر می پذیری من شادمان خواهم شد. چوپان دشت خبر آورد که گوری آزاد با رنگی زرین میان گله آمده و همه چیز را نابود می کند . حال خود دانی.
رستم گفت: با بخت تو از دیو و شیرو اژدها ترس ندارم. اکنون می روم تا آن گور را شکار کنم.
پس کمند بر بازو افکند، بر رخش نشست و روانه دشتی شد که چراگاه اسبان آن چوپان بود.
سه روز در آن سرزمین سبز و خرم به شکار مشغول بود. روز چهارم در روشنایی آفتاب گوری درشت اندام دید به رنگ طلا ، که چون باد از برابر رستم بجست.
رو به رو شدن رستم با اکوان دیو
رستم هی بر رخش زد و بهدنبال گور تاخت. هر لحظه که به گور می رسید او مسیر خود را عوض می کرد. رستم فکر کرد که با تیری آن را بر زمین افکند سپس اندیشیده با خود گفت: چنین حیوانی را نباید کشت. باید به کمند بگیرمش و همچنان زنده نزد کیخسرو ببرم.
رستم کمند را تاب داد و بر سر گور افکند، چون گور کمند را بدید چون باد از دایره کمند بیرون جست و ناپدید شد.
رستم پشت دست به دندان گرفت و دانست که آن حیوان گور نیست و بر آن بهزور نمی توان پیروز شد. یکباره فکرش رسید ومتوجه شد که این گور کسی جز اکوان دیو نیست و بهیاد آورد که از دانایان شنیده است که این دشت جای اکوان دیو است اما اینکه در پوست گور رفته شگفت بهنظر میرسد.
بیشتر بخوانید: داستان زندگی تهمینه و عشق او به رستم
بالاخره با خود گفت اگر اکوان دیو هم باشد پیروزی بر او فقط با شمشیر ممکن خواهد بود . (دیو نشانه پلیدی ها و نشانه اندیشه بد است . اکوان همان اکوان فارسیست به معنای اندیشه بد و بدکاری و اکوان دیو یک نماد از پندار و کردار زشت است در برابر اندیشه های خوب.)
رستم در اندیشه بود که دوباره گور به دشت آمد . تهمتن رکاب بر رخش زد کمان را به زه کرد و تیررا به سوی گور انداخت. چون کمان کشیده شد، گور دوباره ناپدید شد.
یک روز و یک شب رستم در آن دشت اسب می تاخت. کم کم از آنجا که می شد آب ونانی بهدست آورد دور شد. خستگی جانش را فرا گرفت. سر بر زین نهاد. بیدار و خواب بود که چشمه ای از آب صاف بهنظر آورد. پیاده شد آب نوشید و زین از پشت رخش برداشت. سر بر زین نهاد وکمی خفت. نمد زین را بر زیر پا افکند و رخش را به چرا آزاد کرد.
اکوان دیو از دور نگاه می کرد ، دید جهان پهلوان خوابش برده ، پس مانند بادخود را به رستم رسانید او را با زمین از جا کنده بدست گرفته بر آسمان برد. ناگهان رستم بیدار شد و دانست اکوان دیو در راه او دام گسترده است و با خود گفت اگر من کشته شوم ، افراسیاب ، ایران زمین را بر باد خواهد داد.
اکوان دیو چون جنبش رستم را فهمید گفت: ای پیلتن خودت بگو از این آسمان در کجا به زیرت بیاندازم ، در دریا یا کوه.
رستم با خود گفت کار دیو همیشه برعکس و وارونه است و هر چه راستی به او بگویی او با فکر کج خود جز آن خواهد کرد.
رستم گفت: داستانی دارم از دانایان چین که هر کس در آب بهوش آید و جان از کف دهد هرگز به بهشت نخواهد رفت. پس مرا به دریا پرتاب مکن که طعمه ماهیان شوم ، مرا بکوه بیانداز!
اکوان فریادی برآورد که تو را بجائی پرتاب می کنم که همیشه در آنجا نهفته بمانی. دیو چرخی خورده جهان پهلوان را به دریای آب افکند.
رستم شمشیر از نیام کشید و بجنگ ماهیان و نهنگان رفت. با دست چپ و دو پا شنا می کرد و با دست راست بر ماهیان خونخوار ضربه می زد.
منبع: https://www.mehremihan.ir
12jav.net