داستانهای شاهنامه / رستم آماده نبرد با سهراب میشود
رستم به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان باشید که زورتان به سهراب نمیرسد . این را گفت و رفت .
دوات آنلاین-هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید توسط سهراب باخبر کرد و او شاد شد اما وقتی کاووس باخبر شد با ناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست رستم سریع نزد آنها بیاید و کمکشان کند .
وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت، رستم تعجب کرد و گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی به وجود آید . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد .
رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فوراً به ایران برویم . رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت میکنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت: اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمیشناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمیشورد.
پس رخش را زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت:برو هر دو را دار بزن .
طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست. مصر و شام و هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش منند.
پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و گفت : اگر من خشمگین شوم کاووس و طوس کیستند که مرا به بند آورند؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا هستم. همه میخواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم. اگر من تاج و تخت را میپذیرفتم تو به این بزرگی نمیرسیدی . من بودم که کیقباد را به تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمیآوردم تو به این بزرگی نمیرسیدی. اگر من به مازندران نمیآمدم و دیو سپید را نمیکشتم تو الآن در اینجا نبودی.
سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان باشید که زورتان به سهراب نمیرسد . این را گفت و رفت .
بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز میشود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .
گودرز نزد شاه رفت و گفت: چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین میرویم. شاه پشیمان شد. پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور.
گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو میدانی که کاووس مغز ندارد . او میگوید و پشیمان میشود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند .
رستم گفت: من از کاووس بینیازم و دیگر با او کاری ندارم .
گودرز بازهم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما غلبه کنند.
رستم گفت:میدانی که من از جنگ فرار نمیکنم و بااینکه شاه قدر مرا نمیداند بازمیگردم.
وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را آزردم.
رستم پاسخ داد: ما همه بنده شاه و گوشبهفرمانت هستیم .
شاه گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم .
وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت. هومان از ترس آه کشید .
سهراب گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد نامداری نمیبینم.
صبحگاه تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را میشنید پس داخل شد .
زمانی که سهراب میخواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در یکطرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند. ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد.
سهراب که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد. خبر آوردند که او مرده است. سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست. سهراب قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری میداد.
گیو خروشید : کیستی؟
رستم خندید. گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد .
منبع: کافه داستان
12jav.net