داستانهای شاهنامه / رستم یک بار دیگر ایران را نجات داد
رستم سپاهی آماده کرد و فرستادهای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او میجنگیم و او را هم به زندان میاندازیم . رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت .
دوات آنلاین-کاووس تصمیم گرفت همه جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و ازآنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراجگزار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید.
شاه بربرستان تن به جنگ با او داد. پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزشخواهی برآمدند.
کاووس آنها را بخشید و بهسوی کوه قاف و باختر آمد و آنها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . ازآنجا شاه به زابلستان رفت تا یک ماه مهمان رستم بود . بعدازآن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراجگزاری شاه کنار کشیدند .
شاه سپاه را به آنسو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید. جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد.
اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر. سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت. کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد. پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم و اگر دخترم را بدهم دلم راضی نمیشود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد. پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید .
سودابه گفت : اگر چارهای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است. پس چرا باید ناراحت بود؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستادهای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود. او میخواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را نجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت: این دعوت را مپذیر که نیرنگ است اما کاووس کسی از آنها را مرد نمیدانست پس با دلیرانش بهسوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند .
یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت: من از کاووس جدا نمیشوم و اگر میخواهید مرا هم به زندان بیندازید.
شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند. سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی میکرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آنها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .
دریغست ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
رستم سپاهی آماده کرد و فرستادهای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او میجنگیم و او را هم به زندان میاندازیم . رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت .
رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در همریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین میبریم وگرنه او به شما هم رحم نمیکند. مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند. وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو.
رستم به سوارانش گفت :
چو ما را بود یار یزدان پاک سر دشمنان اندر آریم خاک
رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرارداد و در قلب سپاه نیز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد. هر طرف که رخش میتاخت گویی همانجا آتش افشاندهاند . رستم بهسوی شاه شام تاخت و او را از زین برداشت و بر زمین زد و دو دستش را بست.
زواره نیز بهسان شیر به سمت شاه مصر و شام رفت و او را به دونیم کرد . شاه هاماوران به هر سو مینگریست کشتهها را میدید . پس پیکی نزد رستم فرستاد و امان خواست. بدینسان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشید و به قیصر پیام داد که اگر از روم کسی به بر و بوم ما بتازد همان بلایی که بر سر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آنها هم میآید .
آنها پاسخ دادند ما چاکر شاه هستیم ولی افراسیاب ادعای تخت تو را کرده است و به آن تکیه زده . ما با او جنگیدیم و او بسیاری از ما را کشت. حالا که تو آزاد شدی اگر بخواهی به کمکت میآییم .
وقتی کاووس نامه آنها را خواند به افراسیاب نامه نوشت که دست از سر ایران بردار و توران برای تو کافی است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدری کنی رستم را میفرستم تا دمار از روزگارت درآورد .
افراسیاب از نامه کاووس خشمگین شد و پاسخ داد : بر و بوم ایران از آن من است و کسی تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکری بیاراست و قصد جنگ با افراسیاب را کرد و از آنسو افراسیاب هم لشکری از تورانیان آراست .
جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسیاری را هلاک کرد . افراسیاب به دلیران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او میدهم و ایران را به او میسپارم . اما ایرانیان با گرزهای سنگین تورانیان را کشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسیاب فرار کرد .
کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سویی پهلوانی را با سپاهیانی فرستاد ازجمله مرو و نیشابور و بلخ و هرات. سپس جهانپهلوانی را به رستم سپرد . چون مدتی گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دوخانه برای چهارپایان بسازند و دوخانه دیگر از آبگینه نیز برای خود ساخت و دوخانه نیز برای ذخیره سلاحهای جنگی فراهم نمود .
منبع: کافه داستان
12jav.net