داستانهای شاهنامه / هفت خان رستم؛ خانهای ششم و هفتم
چون رستم به جایگاه ایرانیان رسید رخش خروشی چون رعد برآورد. بانگ رخش به گوش کاووس رسید و دلش شکفته شد و آغاز و انجام کار را دریافت و رو به لشکر کرد و گفت : «خروش رخش به گوشم رسید و روانم تازه شد. این همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کی قباد با تورانیان برکشید.»
دوات آنلاین-پیشتر ماجرای خانهای اول تا پنجم را در این صفحه خواندید. حالا ادامه داستان و ماجرای خانهای ششم و هفتم را بخوانید:
خان ششم : جنگ با ارژنگ دیو
چون نیمه ای از شب گذشت از سوی مازندران خروش برآمد و به هر گوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته گردید. تهمتن از اولاد پرسید : «آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست ؟»
اولاد گفت : «آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوان نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه ارژنگ دیو است که هر زمان بانگ و غریو برمی آورد.»
رستم چون از جایگاه ارژنگ دیو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بر درخت بست و گرز و نیای خود، سام را برگرفت و مغفر خسروی را بر سر گذاشت و رو به خیمه ارژنگ دیو آورد. چون به میان لشکر و نزدیک خیمه رسید چنان نعره ای برکشید که گویی کوه و دریا از هم دریده شد.
ارژنگ دیو چون آن غریو را شنید از خیمه بیرون جست. رستم چون چشمش بر وی افتاد در زمان رخش را برانگیخت و چون برق بر او فرود آمد و سر و گوش و یال او را دلیر به گرفت و به یک ضربت سر از تن او جدا کرد و سر کنده و پر خون او را در میان لشکر انداخت. دیوان چون سر ارژنگ را چنان دیدند و یال و کوپال رستم را به چشم آوردند دل در برشان به لرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگریز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گریز پیشی می گرفت. تهمتن شمشیر بر کشید و در میان دیوان افتاد و زمین را از ایشان پاک کرد و چون خورشید از نیمروز به گشت، دمان به کوه اسپروز بازگشت.
آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت : «اکنون جایگاه کاووس شاه را بمن بنما.»
اولاد دوان در پیش رخش به راه افتاد و رستم در پی او به سوی زندان ایرانیان تاخت.
چون رستم به جایگاه ایرانیان رسید رخش خروشی چون رعد برآورد. بانگ رخش به گوش کاووس رسید و دلش شکفته شد و آغاز و انجام کار را دریافت و رو به لشکر کرد و گفت : «خروش رخش به گوشم رسید و روانم تازه شد. این همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کی قباد با تورانیان برکشید.»
اما لشکر ایران از نومیدی گفتند کاووس بیهوده می گوید و از گزند این بند، هوش و خرد از سرش برفته و گویی در خواب سخن می گوید. بخت از ما گشته است و از این بند رهایی نخواهیم یافت.
در این سخن بودند که تهمتن فرود آمد. غوغا در میان ایرانیان افتاد و بزرگان و سرداران ایران چون توس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوش و بهرام او را در میان گرفتند. رستم و از رنج های دراز که بر کاووس گذشته بود پرسید. کاووس وی را در آغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختی راه جویا شد.
آنگاه کی کاووس روی به رستم کرد و گفت : «باید هوشیار بود و رخش را از دیوان نهان داشت. اگر دیو سفید آگاه شود که تهمتن ارژنگ دیو را از پای درآورده و به ایرانیان رسیده دیوان انجمن خواهند شد و رنج های تو را بر باد خواهند داد. تو باید باز تن و تیغ و تیر خود را به رنج بیفکنی و رو به سوی دیو سفید گذاری، مگر به یاری یزدان بر او دست یابی و جان ما را از رنج برهانی که پشت و پناه دیوان اوست. از اینجا تا جایگاه دیو سفید از هفت کوه گذر باید کرد. در هر گذاری نره دیوان جنگ آزما و پرخاشجوی آماده نبرد ایستاده اند. تخت دیو سفید در اندرون غاری است. اگر او را تباه کنی پشت دیوان را شکسته ای. سپاه ما در این بند، رنج بسیار برده است و من از تیرگی دیدگان به جان آمده ام. پزشگان چاره این تیرگی را خون دل و مغز دیو سفید شمرده اند و پزشگی فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون دیو سفید را در چشم بچکانم تیرگی آن یکسر پاک خواهد شد.»
رستم گفت : «من آهنگ دیو سفید می کنم. شما هوشیار باشید که این دیو دیوی زورمند و افسونگر است و لشکری فراوان از دیوان دارد. اگر به پشت من خم آورد شما تا دیرگاه در بند خواهید ماند. اما اگر یزدان یار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ایران را دوباره باز خواهیم یافت.»
خان هفتم : جنگ با دیو سفید
آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نیز با خود برداشت و چون باد رو به کوهی که دیو سفید در آن بود گذاشت. هفت کوهی را که در میان بود به شتاب درنوردید و سرانجام به نزدیک غار دیو سفید رسید. گروهی انبوه از نره دیوان را پاسدار آن دید. به اولاد گفت : «تا کنون از تو جز راستی ندیده ام و همه جا به درستی رهنمون من بوده ای. اکنون باید به من بگویی که راز دست یافتن بر دیو سفید چیست ؟»
اولاد گفت : «چاره آنست که درنگ کنی تا آفتاب برآید. چون آفتاب برآید و گرم شود خواب بر دیوان چیره میشود و تو از این همه نره دیوان جز چند تن دیوان پاسبان را بیدار نخواهی یافت. آنگاه باید با دیو سفید درآویزی. اگر جهان آفرین یار تو باشد بر وی پیروز خواهی شد.»
رستم پذیرفت و درنگ کرد تا آفتاب برآمد و دیوان سست شدند و در خواب رفتند. آنگاه اولاد را با کمندی استوار بست و خود شمشیر را چون نهنگ بلا از نیام بیرون کشید و چون رعد غرید و از جهان آفرین یاد کرد و در میان دیوان افتاد.
سر دیوان چپ و راست به زخم تیغش بر خاک می افتاد و کسی را یارای برابری با او نبود. تا آنکه به کنار غار دیو سفید رسید. غاری چون دوزخ سیاه دید که سراسر آن را غولی خفته چون کوه پر کرده بود. تنی چون شبه سیاه و رویی چون شیر سفید داشت.
رستم چون دیو سفید را خفته یافت به کشتن وی شتاب نکرد. غرشی چون پلنگ برکشید به سوی دیو تاخت. دیو سفید بیدار شد و برجست و سنگ آسیایی را از کنار خود درربود و در چنگ گرفت و مانند کوهی دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شیر ژیان برآشفت و تیغ برکشید و سخت بر پیکر دیو کوفت و به نیرویی شگفت یک پا و یک دست از پیکر دیو را جدا کرد و بینداخت. دیو سفید چون پیل دژم به هم برآمد و بریده اندام و خون آلود با رستم درآویخت.
غار از پیکار دیو و تهمتن پر شور شد. دو زورمند بر یکدیگر می زدند و گوشت از تن هم جدا می کردند. خاک غار به خون دو پیکارگر آغشته شد. رستم در دل می گفت که اگر یک روز از این نبرد جان بدر ببرم دیگر مرگ بر من دست نخواهد یافت و دیو با خود می گفت که اگر یک امروز با پوست و پای بریده از چنگ این اژدها رهایی یابم دیگر روی به هیچکس نخواهم نمود.
هم چنان پیکار می کردند و جوی خون از تن ها روان بود. سرانجام رستم دلاور برآشفت و به خود پیچید و چنگ زد و چون نره شیری، دیو سفید را از زمین برداشت و بگردن درآورد و سخت بر زمین کوفت و آنگاه بی درنگ خنجر برکشید و پهلوی او را بریده و جگر او را از سینه بیرون کشید. دیو سفید چون کوه بیجان گشت و بر خاک افتاد.
رستم از غار خون بار بیرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر دیو را به وی سپرد و آنگاه با هم رو به سوی جایگاه کاووس نهادند.
اولاد از دلیری و پیروزی رستم خیره ماند و گفت : «ای نره شیر ! جهان را به زیر تیغ خود آوردی و دیوان را پست کردی. یاد داری که به من نوید دادی که چون پیروز شوی مازندران را به من بسپاری ؟ اکنون هنگام آنست که پیمان خود را چنانکه از پهلوانان در خور است بجای آری.»
رستم گفت :«آری، مازندران را سراسر به تو خواهم سپرد. اما هنوز کاری دشوار در پیش است. شاه مازندران هنوز بر تخت است و هزاران هزار دیوان جادو پاسبان وی هستند. باید نخست او را از تخت به زیر آورم و دربند کنم و آنگاه مازندران را به تو واگذارم و تو را بینیازی دهم.»
بینا شدن کی کاووس
از آن سوی کی کاووس و بزرگان ایران چشم به راه رستم دوخته بودند تا کی به پیروزی از رزم باز آید و آنان را برهاند. تا آنکه مژده رسید رستم به ظفر باز گشته است. از ایرانیان فغان شادی برآمد و همه ستایش کنان پیش دویدند و بر تهمتن آفرین خواندند. رستم به کی کاووس گفت : «ای شاه ! اکنون هنگام آنست که شادی و رامش کنی که جگرگاه دیو سفید را دریدم و جگرش را بیرون کشیدم و نزد تو آوردم.»
کی کاووس شادی کرد و بر او آفرین خواند و گفت : «آفرین بر مادری که فرزندی چون تو زاد و پدری که دلیری چون تو پدید آورد، که زمانه دلاوری چون تو ندیده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شیر افگنی چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر دیو را در چشم من بریزی تا مگر دیده ام روشن شود و روی تو را باز بینم.»
چنان کردند و ناگاه چشمان کاووس روشن شد. بانگ شادی برخاست. کی کاووس بر تخت عاج برآمد و تاج کیانی را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ایران چون توس و گودرز و گیو و فریبرز و رهام و گرگین و بهرام و نیو به شادی و رامش نشستند و تا یک هفته با رود و می دمساز بودند.
هشتم روز همه آماده پیکار شدند و به فرمان کی کاووس به گشودن مازندران دست بردند و تیغ در میان دیوان گذاشتند و تا شامگاه گروهی بسیار از دیوان و جادوان را بر خاک هلاک انداختند.
منبع: https://www.mehremihan.ir
12jav.net