2024/11/23
۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
پیشنهادات ما
داستان‌های شاهنامه / هفت خان رستم؛ خان اول تا سوم

داستان‌های شاهنامه / هفت خان رستم؛ خان اول تا سوم

رخش بی درنگ به بالین رستم تاخت و سم رویین بر خاک کوفت و دم افشاند و شیهه زد. رستم از خواب جست و اندیشه پیکار در سرش دوید. اما اژدها ناگهان به افسون ناپدید شد.

دوات آنلاین-رستم برای رها کردن کاووس از بند دیوان بر رخش نشست و به شتاب رو به راه گذاشت. رخش شب و روز می تاخت و رستم دو روز راه را به یک روز می برید. تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جویای خورش گردید. دشتی پر گور پدیدار شد. رستم پا بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوری را به بند درآورد. با پیکان تیر آتشی بر افروخت و گور را بریان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نیستانی نزدیک درآمد و آن را بستر خواب ساخت و جای بیم را ایمن گمان برد و به خفت بر آسود.

 

خان نخست : بیشه شیر

آن نیستان بیشه شیر بود. چون پاسی از شب گذشت شیر درنده به کنام خود باز آمد. پیلتن را بر بستر نی خفته و رخش را در کنار او چمان دید. با خود گفت نخست باید اسب را بکشم و آنگاه سوار را بدرم. پس به سوی رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشید و دو دست را برآورد و بر سر شیر زد و دندان بر پشت آن فرو برد. چندان شیر را بر خاک زد تا وی را ناتوان کرد و از هم درید.

 

رستم بیدار شد، دید شیر دمان را رخش از پای درآورده. گفت : «ای رخش ناهوشیار ! که گفت که تو با شیر کارزار کنی ؟ اگر بدست شیر کشته می شدی من این خود و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران می کشیدم ؟»

 

این بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.

 

خان دوم : بیابان بی آب

چون خورشید سر از کوه بر زد تهمتن برخاست و تن رخش را تیمار کرد و زین بر وی گذاشت و روی به راه آورد. چون زمانی راه سپرد بیابانی بی آب و سوزان پیش آمد. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ بر آن می گذشت بریان می شد.

 

زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پیاده شد و زوبین در دست چون مستان راه می پیمود. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان کرد و گفت : «ای داور داروگر ! رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد. من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزدان اند. من جان و تن در راه رهایی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان و رنج مرا به باد مده. مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.»

 

همچنان می رفت و با جهان آفرین در نیایش بود، اما روزنه  امیدی پدیدار نبود و هردم توانش کاسته تر می شد. مرگ را در نظر آورد و به دریغ با خود گفت : «اگر کارم با لشکری می افتاد شیروار به پیکار آنان می رفتم و به یک حمله آنان را نابود می ساختم. اگر کوه پیش می آمد به گرز گران کوه را فرو می کوفتم و پست می کردم و اگر رود جیحون بر من می غرید به نیروی خداداد در خاکش فرو می بردم. ولی با راه دراز و بی آب و گرمای سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره می توان کرد ؟»

 

در این سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه و تشنگی، سست و نزار شد و ناتوان بر خاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. نیرو کرد و از جای برخاست و در پی میش به راه افتاد.

 

میش وی را به کنار چشمه ای رهنمون شد. رستم دانست که این یاوری از جهان آفرین به وی رسیده است. بر میش آفرین خواند و از آب پاک نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و وی را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گور رفت.

 

گوری را بریان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پیش از خواب رو بر رخش کرد و گفت : «مبادا تا من خفته ام با کسی بستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی. اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»

 

خان سوم : جنگ با اژدها

رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهایی بود که از بیمش شیر و پیل و دیو را یارای گذشتن بر آن دشت نبود.

 

چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا دید. در شگفت ماند که چگونه کسی به خود دل داده و بر آن دشت گذشته ؟ دمان رو به سوی رخش گذاشت.

 

رخش بی درنگ به بالین رستم تاخت و سم رویین بر خاک کوفت و دم افشاند و شیهه زد. رستم از خواب جست و اندیشه پیکار در سرش دوید. اما اژدها ناگهان به افسون ناپدید شد. رستم گرد خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. با رخش تند شد که چرا وی را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالین گذاشت و به خواب رفت. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد.

 

رخش باز به سوی رستم تاخت و سم بر زمین کوفت و خاک بر افشاند. رستم بیدار شد و بر بیابان نگه کرد و باز چیزی ندید. دژم شد و به رخش گفت : «در این شب تیره اندیشه خواب نداری و مرا نیز بیدار می خواهی ؟ اگر این بار مرا از خواب باز داری سرت را به شمشیر تیز از تن جدا می کنم و خود پیاده به مازندران می روم. گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را به من واگذار. نگفتم مرا بی خواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب بر نینگیزی.»

 

سوم بار اژدها غران پدیدار شد و از دم آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از بیم رستم و اژدها نمی دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم خشمگین بود.

 

سرانجام مهر رستم او را به بالین تهمتن کشید. چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را به سم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرین چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تیرگی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و به سوی اژدها تاخت و گفت : «نامت چیست که جهان بر تو سر آمد. می خواهم که بی نام به دست من کشته نشوی.»

 

اژدها غرید و گفت : «عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را به خواب نمی بیند. تو جان به دست مرگ سپردی که پا در این دشت گذاشتی. نامت چیست ؟ جای آن است که مادر بر تو بگرید.»

 

تهمتن گفت : «من رستم دستان از خاندان نیرمم و به تنهایی لشکری کینه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببینی.»

 

این بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آویخت که گویی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون لخت کوهی بی جان بر زمین افتاد. رستم جهان آفرین را یاد کرد و سپاس گفت. در آب رفت و سر و تن بشست و بر رخش نشست و باز رو به راه نهاد.

 

ادامه ماجرا را اینجا بخوانید.

 

منبع: https://www.mehremihan.ir

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.