داستانهای شاهنامه/ ماجرای تولد رستم و کمک سیمرغ
در یکروزگی چون بچهای یکساله بود و همتایی نداشت . کودک را رستم نام نهادند. رودابه دستور داد عکس رستم را بر حریر دوختند و برای سام فرستادند . وقتی سام عکس را دید شاد شد و جشنی برپا کرد
دوات آنلاین-بعد از مدتی آثار بار در رودابه نمایان شد و او بهشدت سنگین و ناراحت و زرد شده بود تا اینکه یک روز از هوش رفت و در کاخ ولوله شد .
سیندخت ناراحت بود. زال به بالین رودابه آمد با دلی پر از غم ناله میکرد که ناگاه به یاد پرسیمرغ افتاد. پس مجمری آورد و آتش افروخت و پر سیمرغ را سوزاند .
در دم آسمان تیره شد و سیمرغ ظاهر گشت و گفت : چرا نگرانی ؟ رودابه برایت فرزند نامداری میآورد . چاره این است که خنجری آبگون بیاوری سپس رودابه را با می مست و بیهوش کنی و بعد بچه را از پهلوی او درآوری و مطمئن باش او دردی نخواهد کشید. سپس آنجا را که چاک دادهای بدوز و گیاهی را که به تو میدهم با شیر و مشک بکوب و در سایه خشککن.
سپس آن را به پهلوی رودابه بمال و ازآن پس پر مرا بر آن بمال و خیالت آسوده باشد. زال رفت و کارهایی را که سیمرغ دستور داده بود انجام داد.
سیندخت از دیده خون فرومیریخت و میگفت : کجا ممکن است از پهلو بچه به دنیا آید ؟ وقتی بچه به دنیا آمد پسری بود مانند پهلوانی بالابلند با موهای سرخ و صورتی گلگون مانند خورشید رخشان و دودستش پرخون بود . از این بچه پیلتن همه متعجب شدند. وقتی رودابه به هوش آمد بچه را نزدش بردند.
در یکروزگی چون بچهای یکساله بود و همتایی نداشت . کودک را رستم نام نهادند. رودابه دستور داد عکس رستم را بر حریر دوختند و برای سام فرستادند . وقتی سام عکس را دید شاد شد و جشنی برپا کرد . رستم 10 دایه داشت که او را شیر میدادند ولی بااینحال از شیر سیری نداشت.
وقتی شیرخوارگی او پایان یافت و به خوردن نان و گوشت افتاد. بهاندازه پنج مرد غذا میخورد و بهسرعت رشد میکرد .
وقتی خبر به سام رسید که پسر زال شیر مردی شده است آرزومند دیدار کودک شد و به زابلستان رفت. پس زال و مهراب به پیشوازش آمدند و از او استقبال کردند. وقتی سام از دور رستم را دید چهرهاش شکفت.
رستم تخت او ببوسید و تعظیم کرد و به ستایش نیای خود پرداخت پس رفتند و جشنی گرفتند و مهراب میگفت : من ترسی از زال و سام و منوچهرشاه ندارم من رستم را دارم و دوباره آئین ضحاک را زنده میکنم و زال و سام از صحبتهای او به خنده درآمدند.
زمان خداحافظی سام رسید و او با چشمانی اشکبار خداحافظی کرد . به دلش افتاده بود که دیگر چند صباحی به پایان عمرش نمانده است . پس به زال سفارش کرد که جز دادگری پیشه مکن . فرزندان را بدرود گفت و رفت . زال و رستم تا سه منزلی او را بدرقه کردند و با چشمانی اشکآلود بازگشتند.
منبع: کانال داستانهای شاهنامه
12jav.net