گفتوگو با پدر ستایش قریشی درباره وضع زندگی افغانستانیها در ایران
خاک اینجا مرا گرفته اما افغانستان وطنم است
یک روز مادرم دستم را گرفت و آورد ایران. من اینجا زندگی کردهام، خاطره دارم، خاکش من را گرفته؛ اما خب افغانستان وطنم است، میروم لب مرز، باد هیرات به من میخورد حالم عوض میشود
دوات آنلاین-«شیرآقا قریشی»، پدر ستایش دختربچه ۹سالهای است که اردیبهشت سال گذشته به دست نوجوانی ایرانی به قتل رسید. شیرآقا دقیقا نمیداند چند سال دارد و میگوید چون در افغانستان شناسنامه نبود، کسی سال تولد او را نمیداند. او ۴۰ سال است در ایران زندگی میکند و نحوه قتل دردناک دخترش این مرد را به یکی از چهرههای مهم در روزنامههای ایران تبدیل کرد. شیرآقا پنج فرزند داشت که با مرگ ستایش حالا چهار فرزند شدهاند. او برایمان نه از قتل و پرونده پرپیچوخم دخترش، بلکه از زندگی خصوصیاش میگوید؛ از رنج مهاجرت و روزگاری که در ایران داشته است. شیرآقا گلهمند است که چرا افغانستان او را پس زد، بااینحال میگوید عاشق زادگاهش هرات است و اگر روزی کشورش به آرامش برسد، بازمیگردد.
چند سال است به ایران مهاجرت کردهای؟
نمیدانم ۱۰ یا ۱۵ساله بودم که به ایران آمدم، زمان جنگ روسها بود کشورمان را اشغال کرده بودند و من هم چون نزدیک مرز ایران زندگی میکردم، به ایران آمدم. آن موقع هیرات (هرات) زندگی میکردم، تصمیم گرفتم مهاجرت کنم؛ البته خیلی هم دست خودم نبود، مجبور بودم. با مادر و یک خواهر و یک برادرم به ایران آمدیم. فکر میکنم حدود ۴۰ سال پیش بود.
چرا مهاجرت کردید؟ وضعیت افغانستان خیلی بد بود؟
بله، خیلی بد بود، کار نبود، جنگ بود، آدم میکشتند، تجاوز بود، چاره نداشتیم آمدیم ایران.
در ایران کسی را هم داشتید؟
بله قوم (فامیل) داشتیم. خالهام ایران زندگی میکرد، دیگران هم بودند، پدرم گفت وطن، وطن است، ترکش نمیکنم؛ اما مادرم طاقت نیاورد، گفت بچههایم را میکشند، ما را برداشت و آمد ایران. برادرهای بزرگم در افغانستان ماندند.
چرا برادرانت نیامدند، مگر نمیگویی جنگ و بدبختی بود؟
پدرم در افغانستان ماند، برادرهایم که بزرگ بودند بهخاطر پدرم ماندند؛ زمین کشاورزی داشتیم، آنها کار میکردند، البته بعد از چند سال آنها هم آمدند. فقط یک برادرم حالا در افغانستان است، او مانده که از پدرم مراقبت کند، میآید و میرود.
چطور وارد ایران شدهاید؟
آن موقعها مثل حالا نبود، خودمان را به مرز رساندیم و آمدیم به خاک ایران، کسی جلوی کسی را نمیگرفت، انگار که بروی خانه همسایه، پاسپورت و اجازه ورود و خروج نمیخواست، راحت میرفتیم و میآمدیم. من که داشتم از پدرم جدا میشدم، گریه کردم، مادرم گفت فکر کن میروی خانه خالهات میهمانی، خواستی برمیگردی، همینطور هم بود، پیاده راه افتادیم و چندباری هم سوار ماشین شدیم، بعد رسیدیم به گلستان فعلی. خالهام بیرجند بود، رفتیم پیش او و مدتی آنجا بودیم تا اینکه کار پیدا کردیم.
در این مدت اصلا به افغانستان سرزدهای؟
وقتی روسها شکست خوردند و طالبان آمدند، همگی برگشتیم افغانستان، گفتیم سر زمین کار میکنیم و همهچیز روبهراه میشود؛ اما نشد، طالبان از روسها بدتر بودند. خیلی وضعیت خرابی بود، دوباره برگشتیم، اینبار من به مشهد رفتم، چند سالی آنجا کارگری میکردم، چند سال هم در مرز تایباد کار میکردم. پولی جمع کردم و به تهران آمدم و از آن به بعد در تهران زندگی میکنم.
چرا در مشهد نماندی؟
تهران بهتر است، بیشتر کار پیدا میشود. آن موقع زن و بچه هم داشتم، دیگر نمیشد هرطوری دلم میخواهد کار کنم.
بچههایت در تهران به دنیا آمدند؟
سالی که طالبان پیروز شدند با دخترخالهام ازدواج کردم و به افغانستان رفتم. دختر بزرگشده ایران را به افغانستان عروس بردم. آنجا زنم باردار شد و دخترم به دنیا آمد، بعد به ایران برگشتیم. بقیه بچههایم در ایران به دنیا آمدند.
وضعیت زندگی در ایران چطور است؟
همهجا خوب و بد هست. خب در ایران به من هم بد شد. دخترم را کشتند، ستایش دختربچه بود پدر برایش بمیرد، مظلوم مُرد؛ اما ایرانیها آدمهای خوبی هستند. ۴۰ سال هزاران ایرانی به من خوبی کردند، فقط یک نفر به من بدی کرد. حتی مقامات ایرانی با من دیدار کردند و از من دلجویی کردند. واقعا ایرانیها انسانهای خوبی هستند. به ما نان دادند، آب دادند، اینجا خانه و زندگی داریم، البته سختیهای مهاجرت هم هست؛ اما آدم نباید خدا را فراموش کند، اگر در افغانستان میماندم معلوم نبود حالا چه وضعی داشته باشم. تر و خشک که نباید با هم بسوزند. آنقدر که در ایران با من همدردی کردند، اگر در افغانستان بودم این اتفاق نمیافتاد. خدا را شکر لقمه نانی به دست میآوریم و میخوردیم. بچههایم را بزرگ کردم.
بچههایت مدرسه میروند؟
دختر بزرگم مدرسه نرفت؛ یعنی میدانید چه شد، زمانی که او به سن مدرسه بود، من کارگر بودم، باید هر سال ۲۰۰ یا ۳۰۰ هزار تومان بابت مدرسهاش میدادم؛ برای من پول زیادی بود، چند سالی درس خواند، بعدش نتوانستم پول را جور کنم، دیگر نگذاشتم مدرسه برود، مثل حالا نبود که بچههای افغانستانی راحت مدرسه بروند. برای ما خیلی سخت بود. خب آدم نباید نان حرامی کند، ایرانیها در جنگ بودند، تحریم شدند، خودشان بهسختی نان میخوردند؛ اما خب ما را هم قبول کردند.
ایرانیها با شما چطور رفتار کردند؟
ما کارگریم، هرجا برویم همینطوری است، خیلی به ما احترام نمیگذارند، در افغانستان هم همینطور است؛ اما خب ما در ایران حداقل زن و زندگی سالم داریم، اینجا دکتر هست. مدرسه هست. کار کنیم پول درمیآوریم؛ اما در کشور خودمان اینطوری نیست.
خیلی از افغانستانیها زمان جنگ به پاکستان یا کشورهای اروپایی و آمریکا رفتند، چرا ایران را انتخاب کردی؟
طبیعت افغانستان با من نساخت، بچه افغانستان بودم؛ اما من را پس زد، بدبختی کشیدم در آن کشور. ایران هم خیلی راحت ما را قبول کرد، اصلا سخت نگرفت، ما آمدیم و زندگی را شروع کردیم. خب چه کاری بود، میرفتم کشوری که زبانش را نمیدانستم؟ بدبختی میکشیدم، با سختی زیاد وارد میشدم. همین ایران نزدیک هم بود خوب بود دیگر هر وقت میخواستم برمیگشتم.
این همه سال در ایران زندگی کردهای، به نظرت زندگی در ایران چطور است؟
من نمک نمیخورم نمکدان بشکنم، خدایی خوب بود، کممعرفتی است بگویم به من بد کردهاند؛ بعضیها بد کردند؛ ولی بیشتریها خوب کردند. الان شدهام مثل ایرانیها، فارسی را مثل آنها صحبت میکنم. غذای ایرانی میخورم، لباسهایم مثل ایرانیهاست، مگر میشود بگویم از ایرانیها خوشم نمیآید، تعطیلات آنها را دوست دارم.
البته خب مثلا ما در افغانستان سه روز تعطیلی عید فطر داریم، در ایران دو روز است، ما همان سه روز را تعطیل میکنیم. یا تعطیلات عید قربان را به رسم افغانستان برگزار میکنیم؛ اما آداب ایرانیها را هم دوست داریم و برگزار میکنیم. طبیعت افغانستان من را دوست نداشت؛ اما طبیعت ایران با من سازگار بود. گذران بچههایم میشود.
بچههایت ازدواج کردهاند؟
دختر بزرگم عقد کرده است؛ اما بچههای دیگرم کوچک هستند. دختر که درسی نخواند، گفتیم شوهرش بدهیم یکی از فامیل، دامادم شده.
اگر پسرت عاشق دختری ایرانی شود یا خواستگاری ایرانی برای دخترانت بیاید قبول میکنی؟
والا چه بگویم، تا حالا که پیش نیامده؛ اما اگر پیش بیاید میگویم بچهام خودت تصمیم بگیر؛ ولی خب به نظرم کار سختی است. باید ببینم بچهام در آن خانواده اذیت نشود. اگر همهچیز خوب بود، خب چه بهتر. ایرانیها بهتر از ما زندگی میکنند. بچهام راحتتر زندگی میکند.
اگر کشورت وضعیت خوبی پیدا کند برمیگردی؟
والا چه بگویم، یک روز مادرم دستم را گرفت و آورد ایران. من اینجا زندگی کردهام، خاطره دارم، خاکش من را گرفته؛ اما خب افغانستان وطنم است، میروم لب مرز، باد هیرات به من میخورد حالم عوض میشود. هرکاری کنیم، خانه همسایه است. با اینکه مردم خوبی دارد ولی هیچجا وطن آدم نمیشود. وضع خوب شود و بتوانم سرزمین پدرم کشاورزی کنم، میروم بچههایم را هم میبرم. نخواستند برمیگردند ایران اما من باید آنها را ببرم تا وطنشان را ببیند. البته بچههایم با لهجه ایرانی فارسی صحبت میکنند و دوست دارند ایرانی باشند؛ اما هرطور شده آنها را با هیرات (هرات) آشتی میدهم، شاید خاکش آنها را بگیرد، من عاشق هیراتم.
اگر یک روز از ایران به افغانستان برگردی، فکر میکنی با خاطره خوش بروی؟
خب مردم اینجا به ما نان دادند، کار دادند، به ما خوش گذشت، فکر میکنم با خاطره خوش بروم، قلبم جریحهدار شده، بچهام اینجا زیر خاک است، حتما برمیگردم؛ اما بروم میگویم ایرانیها هم خوب دارند هم بد. بعضی وقتها ضعیفکشی کردهاند؛ ولی بیشتر وقتها دستم را گرفتند، مثل همین مرگ ستایش. واقعا ایرانیها دستم را گرفتند، مرهم زخمم شدند.
12jav.net