2024/04/26
۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
دادگاه خانواده؛ شوالیه رویاها و بانوی سفیدپوش در دادگاه

دادگاه خانواده؛ شوالیه رویاها و بانوی سفیدپوش در دادگاه

دوستش داشتم بیشتر از هرکس و هرچیزی،به او اعتماد کرده‌ بودم و فکر می‌کردم اگر نباشد نمی‌توانم زندگی کنم. پسری بود که همه دختران محل دنبالش بودند خوش‌پوش و خوش قیافه.به هیچ دختری توجه نمی‌کرد و خیلی‌ها دوست داشتند حتی یکبار نگاه‌شان کند اما محمد هیچ‌وقت حتی سرش را بالا نمی‌گرفت.

دوات آنلاین-مریم و محمد زوج جوانی هستند که حتی از قبل از ازدواج به یکدیگر علاقه داشتند اما بعد از شروع زندگی مشترک به این نتیجه رسیدند که انتخاب درستی نکرده‌اند.مریم حالا برای طلاق اقدام کرده و در دادگاه خانواده شماره دو تهران تشکیل پرونده داده است.

 

پرده اول،روایت مریم

دوستش داشتم بیشتر از هرکس و هرچیزی،به او اعتماد کرده‌ بودم و فکر می‌کردم اگر نباشد نمی‌توانم زندگی کنم. پسری بود که همه دختران محل دنبالش بودند خوش‌پوش و خوش قیافه.به هیچ دختری توجه نمی‌کرد و خیلی‌ها دوست داشتند حتی یکبار نگاه‌شان کند اما محمد هیچ‌وقت حتی سرش را بالا نمی‌گرفت. سال اخر دبیرستان بودم هر روز صبح با هم سر خیابان می‌ایستادیم و منتظر سرویس می‌شدیم او سر کار می‌رفت و من به مدرسه.

 

تنها سالی بود که از مدرسه رفتن خوشحال بودم چون هر روز صبح محمد  را می‌دیدم. مدرسه که تمام شد تصمیم گرفتم وارد دانشگاه شوم کنکور دادم و قبول شدم. ترم اول دانشگاه بودم،هنوز محمد را فراموش نکرده‌بودم و هر وقت با دوستانم دور هم جمع می‌شدیم حرف محمد می‌شد تا اینکه یک روز مادرم گفت برایم خواستگاری آمده‌ است نپرسیدم کیست به مادرم گفتم من دارم درس می‌خوانم او هم قبول کرد جواب رد بدهد.

 

فردای آن روز وقتی مادر محمد را جلوی در خانه دیدم باورم نمی‌شد کسی که به خواستگاری‌ام امده شوالیه جوانی است که در رویاهایم می‌دیدم. من جواب منفی به کسی داده بودم که حتی فکرش را هم نمی‌کردم یک روز به خواستگاری‌ام بیاید. نمی‌دانستم باید چه کنم مادرم داشت با آن زن حرف می‌زد و گفته‌های مرا برایش تکرار می‌کرد. وقتی آن زن رفت از مادرم پرسیدم چه شد؟ اضطراب زیادی در صدایم بود مادرم با بی‌توجهی گفت دست بردار نیست می‌گوید چند روز دیگر دوباره می‌اید از من خواست با تو صحبت کنم. زن بیچاره تو را برای پسرش پسندیده‌است.

 

فرصت به طور کامل از دست نرفته بود.خوشحال شدم و همان موقع به مادرم گفتم سه روز دیگر امد بگو من موافقم. مادرم تعجب کرده‌بود معنای حرفهایم را نمی‌فهمید. با این حال اصرار کردم بیایند. یک هفته بعد به خواستگاری آمدند محمد مثل همیشه آرام بود،هیچ حرفی نمی‌زد و هر از گاهی اگر پدرم از او سوال می‌پرسید جواب می‌داد.

 

جواب مثبت داده ‌‌شد و قرار نامزدی را گذاشتیم. در این مدت با محمد بیرون می‌رفتم هیچ رفتار خشنی از او ندیدم. می‌گفت مادرش من را برای او انتخاب کرده و از این انتخاب خیلی راضی است چون من همان دختری هستم که می‌خواهد.گاهی از من می‌خواست در خیابان نخندم و بیشتر رعایت کنم خیلی دوستش داشتم و فکر می‌کردم این مسائل زیاد مهم نیست.

 

مدت کوتاهی از نامزدی‌ام گذشته‌ بود که ازدواج کردیم. در ان زمان سال اول دانشگاه را گذارنده‌بودم. مدتی بعد از ازدواج‌مان بود که درگیرهای ما شروع شد. محمد از من می‌خواست به دانشگاه نروم در حالیکه این شرط من بود که درسم را تمام کنم.درگیری‌های شدیدی داشتم و با حمایت پدرم توانستم ادامه تحصیل بدهم.

 

در این سالها خیلی به من سخت گذشت چون محمد ازارم می‌داد خودش من را به دانشگاه می‌برد و خودش به خانه باز می‌گرداند گاهی از سرکلاس که بیرون می‌آمدم  می‌دیدم جلوی در نشسته تا ببیند من چه می‌کنم. کلافه شده ‌بودم اما نمی‌توانستم از او دل بکنم. با اینکه اذیتم می‌کرد،وقتی می‌دیدمش لذت می‌بردم مثل همیشه خوش‌پوش و خوش قیافه بود هم‌کلاسی‌هایم می‌گفتند مراقب باش دختران دیگر شوهرت را از دستت بیرون نیاورند.

 

درسم که تمام شد بچه‌دار شدم امیدوار بودم داشتن بچه او را سر عقل بیاورد و آرام‌اش کند بچه می‌توانست زندگی ما را ارام‌تر و محکم‌تر کند. فکر می‌کردم شوهرم اینطوری بیشتر مرا دوست خواهد داشت اما اوضاع بدتر شد.

 

بعد از به دنیا آمدن دخترم او حتی من را کتک می‌زد. ابروی من را پیش دوستان و فامیل حفظ نمی‌کرد هرجایی که دستش می‌امد مرا می‌زد و می‌گفت باید به حرفش گوش کنم. بدترین کاری که با من کرد در عروسی خواهرم بود.

 

داشتم با مادرم و چند زن دیگر که از اقوامم بودند به سالن می‌رفتم و صحبت می‌کردیم و می‌خندیدم یکدفعه محمد به سمت من حمله کرد و کتکم زد می‌گفت تو آرایش داری و بلد هم می‌خندی می‌خواهی با این کارت جلب توجه کنی.

 

آن روز همه شخصیتم خرد شد. نمی‌دانستم باید چه کنم. از او جدا شوم یا بمانم. فقط می‌دانم آنقدر ناراحت بودم که نتوانستم در مراسم بمانم و به خانه پدرم رفتم دخترم را هم با خودم بردم. دخترم دوساله بود و هنوز شیر می‌خورد. محمد به خانه پدرم آمد، بچه را گرفت و رفت.

 

یک ماه در خانه پدرم ماندم و بعد هم با واسطه مادر و پدر شوهرم برگشتم. آنها قول دادند محمد دیگر این کار را نکند.به خاطر دخترم برگشتم. چند ماهی خوب بود،کاری به کارم نداشت. البته باز هم روزی چندبار از محل کارش با من تماس می‌گرفت تا ببیند خانه هستم یانه.

 

یک روز در میان هم مرا به خانه مادرم می‌برد و وقتی خودش می‌خواست از سر کارش برگردد دنبالم می‌امد اما چند ماه بعد رفتارهای بدش دوباره شد مثل اول،عصبی و پرخاشگر شده بود.حتی اجازه نمی‌داد برای خرید بیرون بروم. اگر بچه مریض می‌شد باید صبر می‌کردم تا بیاید .اجازه نمی‌داد خودم بچه را به دکتر ببرم.

 

کلافه‌ام کرده‌بود تازه فهمیدم دیگر دوستش ندارم و نمی‌خواهم با او زندگی کنم اما بچه‌ام را چه می‌کردم. چند سال دیگر هم با همین بدرفتاری‌هایش سرکردم.در این مدت بارها از او کتک خوردم مرا سیلی می‌زد و گاهی موهایم را می‌کشید اما تحمل می‌کردم تا اینکه بار اخر، انقدر کتکم زد که در بیمارستان بستری شدم و یک ماه دستم در گچ ماند. دیگر نمی‌خواهم این شرایط را تحمل کنم حتی اگر بچه‌ام را بگیرد دیگر به این زندگی باز نمی‌گردم و طلاق می‌خواهم.

 

پرده دوم،روایت محمد

روزی که مادرم گفت دختری را پسندیده که فکر می‌کند می‌تواند برایم همسر خوبی باشد خیلی خوشحال نبودم. وقتی فهمیدم این دختر مریم است دیگر اطمینان داشتم او را دوست خواهم داشت و زندگی خوبی پیش رویمان است.

 

هر روز صبح که سوار سرویس بانک می‌شدم تا سرکار بروم مریم را می‌دیدم. او با چند دوستش سر خیابان می‌ایستاد تا سرویس مدرسه‌اش بیاید.در میان ان دخترها از همه زیباتر،متین‌تر و ارام‌تر بود. همیشه دلم می‌خواست بگویم چقدر از او خوشم می‌اید اما هیچ‌وقت جرات نمی‌کردم.مریم را همیشه با لباس سفید عروسی در کنار خودم تصور می‌کردم.روزی که به خواستگاریش رفتیم و انها قبول کردند را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود چون بهترین روز زندگی‌ام بود.

 

بعد از نامزدی مدتی با هم بیرون می‌رفتیم،مریم کارهایی می‌کرد که من خوشم نمی‌امد رفتارهایش باعث جلب توجه مردم می‌شد و این اتفاق من را ناراحت می‌کرد سعی می‌کردم خیلی ارام به او توضیح بدهم کارش اشتباه است.

 

فکر می‌کردم با گذر زمان همه چیز حل می‌شود بهتر همدیگر را می‌شناسیم و دیگر این مسائل پیش نمی‌اید اما بعد از ازدواج‌مان او نسبت به چیزهایی که من حساسیت داشتم بی‌توجه‌تر شد. مریم درس می‌خواند می‌دانستم با کارهایی که می‌کند توجه پسران را نسبت به خودش جلب می‌کند به همین خاطر نمی‌خواستم برود اما اصرار کرد و گفت باید برود سر این مسئله جنجالی به پا کرد و اخر هم پیروز شد. برای اینکه او درسش را تمام کند خیلی سختی کشیدم،با رییس‌ام درگیر می‌شدم چون مجبور بودم هر روز مرخصی ساعتی بگیرم با این حال شرایط را تحمل کردم و همه چیز تمام شد.

 

بچه‌دار شدیم اما بچه هم نتوانست رفتارهای او را درست کند زن پخته‌ای شده‌ بود یک مادر بود اما بلد نبود چطور رفتار کند. در خیابان می‌خندید، آرایش می‌کرد، با دوستانش بیرون می‌رفت با اینکه می‌دانست ناراحت می‌شوم.

 

اولین بار که کنترل خودم را از دست دادم وقتی بود که دیدم در عروسی خواهرش با چهره آرایش کرده بلند بلند صحبت می‌کند و می‌خندد.دیگر نتوانستم این رفتارش را تحمل کنم قبول دارم اشتباه کردم اما کار مریم هم اشتباه بود. بعد از ان بارها با هم درگیر شدیم اما مریم حاضر نشد به خواسته من تن بدهد.

 

او خودش مقصر این اتفاقات است.اگر از او می‌خواستم در خیابان کارهایی نکند که دیگر نگاهش کنند به خاطر عشقی بود که نسبت به مریم داشتم. من همیشه می‌ترسیدم او را از دست بدهم می‌ترسیدم یک روز عاشق مرد دیگری شود. می‌ترسیدم تنها شوم. حالا مریم درخواست طلاق کرده می‌خواهد من و بچه را به خاطر اشتباهات خودش و برخوردهای من ترک کند. بدون اینکه بداند هیچ مردی به اندازه من عاشق مریم نخواهد بود.من او را دوست دارم و از او خواهش می‌کنم دوباره برگردد،همدیگر را ببخشیم و دوباره با هم باشیم.

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.