2024/04/25
۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
دایان کیتون: واقعا نمی‌دانم خوشبختی یعنی چه

دایان کیتون: واقعا نمی‌دانم خوشبختی یعنی چه

همه مادران لحظاتی از نگرانی و اضطراب و حتی حس پوچی را در زندگی‌شان تجربه می‌کنند.

دوات آنلاین-لباس‌هایش قبل از خودش می‌آیند، این جمله را من درباره «دایان کیتون» شنیده بودم؛ اما تا‌زمانی‌که او را ندیده بودم متوجه معنای آن نشده بودم، اگر بخواهم توضیح بدهم باید بگویم که وقتی او را می‌بینید شاید بهترین توصیفی که پیدا کنید این باشد که او «خیلی دایان کیتونی» است، درواقع او به‌نوعی الگوی خاص‌بودن است، حالا هم به‌اندازه همیشه... .

 

از اواخر دهه ۷۰، زمانی که او واژه «استایل شلخته» را وارد کتاب واژگان مُد کرد، تقریبا همیشه از او به‌عنوان یکی از الگوهای تأثیرگذار روی مد و سلایق عمومی نام برده می‌شود. او در اواخر همین دهه در فیلم آنی‌هال درخشید (فیلم‌نامه این فیلم را نامزدش در آن زمان یعنی «وودی آلن» نوشته بود و اساس داستان اقتباسی بود از رابطه غریب این دو در آن مقطع) و از آن پس هم شیوه لباس‌پوشیدنش بسیار معروف شد.

 

او چه می‌پوشید؟ مخلوطی از لباس‌های زنانه و مردانه، پیراهن یا کت و‌ شلوار با کراوات و کمربند و کلاه مردانه و زنجیر و انگشتر و عینک و کفش زنانه و... حالا البته کلاه‌های مردانه هنوز نمادی از نوع لباس‌پوشیدن خاص او محسوب می‌شوند. الهام‌بخش او در این کلاه خاص، «آرور کلمان»، بازیگر فرانسوی است: «او را سر صحنه فیلم پدرخوانده دیدم (کیتون در آن فیلم نقش کی را بازی می‌کرد، دختری که با مایکل کورلئونه ازدواج کرد. نقش مایکل را آل پاچینو، یکی دیگر از نامزدهای سابق او بازی می‌کرد). او کلاه یکی از بازیگران مرد را برداشته بود و همیشه آن را روی سر می‌گذاشت. به خودم گفتم من هم باید چنین کلاهی سرم بگذارم. برای همین به گوودویل و ساپی میت رفتم و چند کلاه مردانه به شکل‌های مختلف خریدم...». البته حالا برند بارون‌هت کلاه‌هایی تولید می‌کند که مخصوص اوست و البته همه آنها در بازار هم پرفروش می‌شوند.

 

لباس‌های خاصِ یک مدل خاص

 

شلوارهای او هم خاص هستند، کاملا «آنی‌هال» با یک کمربند مثل کمربند وزنه‌بردارها که طراح لباس او طراحی کرده است. پیراهن راه‌راه سیاه و سفید با چند زنجیر بزرگ و یک یقه سفت ایستاده هم خاص به نظر می‌رسد. زیورآلاتش هم خاص است، چند دستبند و انگشترهای بزرگ و البته بسیار متفاوت با هم و یک مچ‌بند (بعضی از آنها اصل نیستند، در جعبه جواهراتم هر چیزی را که به نظرم ست باشد، برمی‌دارم و با هم استفاده می‌کنم).

 

موهایش تا سر شانه و نقره‌ای خاکستری است، چشمانش در پشت عینک سیاه و سفید می‌درخشد، حالت صورتش گاه به‌گونه‌ای است که احساس می‌کنی کاملا سرگرم شده و سرحال است و لحظاتی بعد حس می‌کنی همه‌چیز برای او بی‌معنی است. می‌گویند بخشی از شخصیت او این است که خود را معلق بین رهایی و تردید و همیشه در حالت از‌دست‌دادن نشان دهد، درعین‌حال که به‌شدت دوست دارد از خودش صحبت کند، به‌دلیل همین ویژگی‌ها رابطه خیلی خوبی با رسانه‌ها ندارد.

 

هنگامی که درباره فیلم جدیدش، Hampstead (که از جمعه 23 ژوئن اکران آن آغاز شده است) حرف می‌زند، صدایش آرام است و خیلی شور و هیجانی از خود نشان نمی‌دهد. او در این فیلم نقش یک خانم بیوه آمریکایی در لندن را بازی می‌کند که بر اثر یک اتفاق با مردی گریزان از دیگران و انزواگزیده (برندان گلیسون) که برای 17 سال خودش را در خانه و دور از دیگران حبس کرده آشنا می‌شود. «من فیلم‌نامه رابرت فستینگر را خیلی دوست داشتم، چراکه درباره زنی هم‌سن من (71 ساله) بود، کسی که خودش و معنای زندگی را گم کرده و یک روح سرگردان است و پس از آن ناگهان معجزه اتفاق می‌افتد. مثل وقتی که ما بی‌دلیل یک کار را انجام می‌دهیم و همان کار به‌ظاهر بی‌معنی بدل به فرصتی می‌شود که اجازه تغییر را به ما می‌دهد. این حالت فیلم‌نامه و توصیف این شرایط انسانی را دوست دارم».

 

با این حرف‌هایش حس می‌کنم در‌حال‌حاضر هیچ‌چیز عاشقانه‌ای در زندگی او وجود ندارد، هرچند شاید یک نوع دیگر از شادی در زندگی او باشد، یعنی لذت مادربودن. او 20 سال قبل یک دختر را که حالا 21ساله است، دکستر و بعد از آن یک پسر، دوک را که حالا 16ساله است، به فرزندخواندگی پذیرفت.

 

ناگهان، احساس پوچی

 

از او می‌پرسم با تمام بالاوپایین‌‌شدن‌های مادربودن و تضاد آن با شغلش، حالا احساس می‌کند که رابطه مادر و فرزندی کاملا برای او تحقق یافته است؟ «بله، قطعا، اما خب همه مادران لحظاتی از نگرانی و اضطراب و حتی حس پوچی را در زندگی‌شان تجربه می‌کنند»، پس از کمی مکث ادامه می‌دهد: «این عجیب‌ترین احساس ممکن است. همیشه حس خوبی‌ داری و مطمئنی کار درست را انجام می‌دهی، اما ناگهان حس می‌کنی نکند همه‌چیز بی‌فایده و پوچ است. این باعث ناراحتی من می‌شود. دائم به این فکر می‌کنم که آیا آنها خوب زندگی می‌کنند و آیا درست فکر می‌کنند؟ آیا همه‌چیز درست خواهد بود؟».

 

کیتون خیلی اوقات تک‌‌سیلابی است و بسیاری از سؤال‌ها را با تک‌جمله پاسخ می‌دهد (آیا شما احساس پیری می‌کنید؟ بله... آیا فکر می‌کنی این فیلم فقط مخصوص افراد مسن است؟ نه) گاه انگار روح آنی‌هال در جسم او حلول می‌کند و بدل به آدمی متفاوت می‌شود، با کلامی غنی و پر از جزئیات و البته گاه شاید کمی نامفهوم، انگار که دارد بلندبلند فکر می‌کند. در مقطعی از صحبت، بحث ما به مورد بیماری بولیما (حرص غذا‌خوردن) می‌رسد که او در حدود 30 سالگی، زمانی که نامزد وودی آلن بود، از آن رنج می‌برد. «آن‌موقع تمام سعی خودم را می‌کردم که یک سوراخ بزرگ را پر کنم. اشتیاق زیادی برای خوردن داشتم. یک ولع پایان‌ناپذیر... نه برای یک غذای خاص، این ولع را برای همه‌چیز داشتم. نمی‌توانم آن را توضیح بدهم، توضیح آن خیلی سخت است. هنوز هم نمی‌دانم چرا این‌گونه بود، اما باید به شما بگویم چطور متوقف شدم. برای پنج روز در هفته برای مشاوره نزد یک خانم رفتم. وضعیتم واقعا بد بود، اما آن مشاوره‌ها من را نجات داد».

 

آیا وودی آلن درباره آن بیماری اطلاع داشت؟ «نه، نه، هیچ‌کس نمی‌دانست. من واقعا این موضوع را از همه مخفی کرده بودم، اما از او درباره این مشاور پرسیدم... خب، بله، شاید هم موضوع را می‌دانست، اما مطمئن نیستم. فکر کنم در یک مکالمه از او پرسیدم: شاید من باید پیش مشاور... آیا کسی را می‌شناسی؟».

 

«مدتی طولانی نزد مشاور می‌رفتم. از همه‌چیز حرف می‌زدم اما نه از موضوع اصلی، تا اینکه یک روز روی صندلی دراز کشیدم، به او نگاه نکردم و درنهایت همه آن حرف‌های درونی‌ام را بیرون ریختم. گفتم: «می‌دونی چیه؟ من این‌جوری هستم و هرگز هم تغییر نخواهم کرد... هرگز نمی‌تونم خودم رو متوقف کنم... او اصلا چیزی نگفت. فقط اجازه داد من حرف بزنم. من حرف زدم و حرف زدم و بالاخره احساس راحتی کردم، چون بالاخره اعتراف کرده بودم. باید بگویم من نابغه مخفی‌کردن چیزها هستم...».

 

البته رژیم غذایی او غیرمعمول باقی ماند: «گوشت و ماهی را از رژیم غذایی‌ام حذف کردم. چیزی که باقی ماند غلات بود و آجیل و پنیر. باید بگویم که وضعیت من خیلی عجیب بود. خب وقتی مشکل بولمیای شما - که سه سال در تمام لحظات همراهتان بوده- از بین می‌رود، رابطه شما با غذا عجیب می‌شود. ممکن است هر چیزی برای شما بدل به غذایی شود که اصلا نمی‌توانید بخورید. من تا مدت‌ها عجیب غذا می‌خوردم».کیتون در سانتا آنای کالیفرنیا، به‌عنوان بزرگ‌ترین فرزند از میان چهار خواهر و برادر بزرگ شد. پدرش جک هال، مهندس عمران و مادرش دوروتی یک عکاس آماتور اما به‌شدت نوجو بود. در 13سالگی، کیتون از مادرش خواست هزینه کند تا در کلاس‌های کنی آیکن که در تولیدات هنری محلی بود، درس بازیگری بگیرد: «اما کنی علاقه‌ای به من نداشت و استعدادی در من نمی‌دید و هرگز من را در هیچ کاری به کار نگرفت. خب طبیعی بود که من هم به‌شدت ناامید شدم.. مادرم به کنی ماجرای ناراحتی من را گفت و او هم به مادرم گفت من باید به کلاس‌های مدل‌شدن بروم، زیرا به نظر او نه خوب به نظر می‌رسیدم و نه خوب می‌توانستم رفتار کنم. به نظر او باید چیزهایی یاد می‌گرفتم تا زنانه‌تر و شیک‌تر به نظر برسم. این حرف‌هایش من را دیوانه کرد و از آن به بعد دیگر به کلاس‌هایش نرفتم».

 

گریز از اجتماع

 

دایان کیتون معتقد است همان مشاوره‌ها و درمان روان‌کاوی بوده که به او کمک کرده است بر گرایش‌های ضد اجتماعی غلبه کند؛ اما این کار سخت بوده و تلاش بسیاری نیاز داشته: «من واقعا برای زندگی در اجتماع و داشتن یک زندگی اجتماعی واقعی مناسب نبودم. فکر می‌کنم این از صفات خانوادگی ما بود. دوست داشتم کمی از دیگران جدا و خیلی اوقات را در انزوا باشم. من جوانی نبودم که تحصیل را تمام کند و وارد اجتماع شود و کار کند و روابط اجتماعی داشته باشد. بلد نبودم دوست پیدا کنم و گروه و ‌دارودسته خودم را داشته باشم. البته چند دوست پیدا کردم و با آنها زمان می‌گذراندم، اما با وجود آنها هم هنوز وقت زیادی را تنهایی می‌گذراندم».در این جای بحث یاد خاطره‌ای از دوران کودکی می‌افتد که می‌گوید آن را فقط برای یکی، دو نفر تعریف کرده است. این خانواده هر آخر هفته به لاگونا بیچ می‌رفتند، زیرا پدر از آن غواصانی بود که اقیانوس را دوست دارند. یک روز، آنها در ساحل بودند و شاهد یک میهمانی شلوغ در یک چادر نسبتا بزرگ: «مردم غذا می‌خوردند و شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. یادم هست با خودم فکر کردم چرا زندگی ما این‌طور نیست؟ چرا ما از این میهمانی‌ها نمی‌رویم... این آغاز درک من درباره این موضوع بود که ما واقعا اجتماعی نبودیم. ما مهربان بودیم، اما اجتماعی نه...».

 

احساس مفید بودن

 

او پس از گذر از 30سالگی راهی برای اجتماعی‌شدن پیدا کرد که هم حس حضور در اجتماع را به او می‌داد و هم حس مهربان‌بودن را و البته او را دچار هراس هم نمی‌کرد. کیتون در آن مقطع به‌عنوان خیّر و همراه بنیادهای نیکوکاری در بیمارستان‌ها و خانه‌های سالمندان حضور می‌یافت و نقش همدم را برای افراد سال‌خورده یا درگیر با بیماری‌های صعب‌العلاج بازی می‌کرد: «حس می‌کردم باید کاری بکنم، هم برای خودم و هم برای دیگران، حضور در بیمارستان‌ها برایم سخت نبود، چون هم زمان چندانی را از من نمی‌گرفت و هم باعث می‌شد دائما تمرین مهربان‌بودن و سرگرم‌کننده‌بودن و شنونده خوبی‌ بودن بکنم..».در‌حال‌حاضر او مشغول تجربه حالتی مشابه آن دوران در زندگی واقعی‌اش است، او چند روز هفته را به عیادت برادرش می‌رود که دچار مشکل دمانس ناشی از آلزایمر است و در مرکز نگهداری بیماران دچار اختلال‌های شناختی کالور سیتی بستری است: «فقط به دیدن برادرم نمی‌روم. آنجا بیماران زیادی هستند که با خیلی از آنها و اعضای خانواده‌شان دوست شده‌ام و به آنها سر می‌زنم و احساس مفید‌بودن و کار درست را انجام‌دادن می‌کنم».دایان کیتون همیشه مادرش را به‌خاطر خلق‌و‌خوی هنرمندانه و نیز همراهی با کارهای عجیب‌و‌غریب دختر بزرگش ستایش می‌کند. او می‌گوید مادرش همیشه «همراه دیوانه‌بازی‌های من بود و حتی من را تشویق می‌کرد...». کیتون بخشی از شیوه لباس‌پوشیدن عجیب‌و‌غریبش را که بعدا الگویی برای بسیاری از جوانان و اصلا سبکی خاص در مد شد، مدیون مادرش می‌داند. کیتون به صنعت مد و سبک لباس‌پوشیدن اهمیت می‌دهد و معتقد است حیطه این صنعت حتی گسترده‌تر از سینماست، او مقایسه جالبی بین شهرهای لندن و لس‌آنجلس درباره سبک و سیاق لباس‌پوشیدن مردم عادی دارد: «به نظر من لندن پایتخت سبک لباس‌پوشیدن خیابانی است. در این شهر مردم هر روز که سر کار می‌روند در انتخاب لباس خود دقت می‌کنند و هر فرد سبک لباس‌پوشیدن خاص خودش را دارد. لزوما هم افراد ثروتمند نیستند؛ اما در هر میزان درآمدی که باشند، سبکی مناسب شخصیت و فکر خودشان پیدا می‌کنند؛ اما در لس‌آنجلس تقریبا کسی سبک خاصی از لباس‌پوشیدن ندارد، مگر آدم‌های مشهور و سلبریتی‌ها...؛ یعنی افرادی که همیشه مورد توجه هستند و خب خیلی‌ها هم سعی می‌کنند درست مثل آنها لباس بپوشند...».از او می‌پرسم هنوز هم خیلی به موضوع انتخاب لباس و ظاهرش اهمیت می‌دهد؟ و آیا هنوز هم در این زمینه احساس اطمینان‌نداشتن و تردید دارد؟ پاسخ سؤالم را با حالتی دقیقا آنی‌هال‌وار می‌دهد: «خب فرار از درگیری با این موضوع برای من ممکن نیست؛ اجتناب‌ناپذیر است... موضوع فقط درباره لباس‌پوشیدن نیست. همه زندگی ما با قطعیت‌نداشتن و با تردید درآمیخته، هیچ‌کس را پیدا نمی‌کنی که بتواند از تردیدهای پشت سر هم دور بماند. خب طبیعی است که وقتی در هیچ موردی تردید نداشته باشی خیلی خوب است، اما خب نمی‌شود...».

 

زندگی وقت فکر کردن به آدم نمی‌دهد

 

درنهایت مصاحبه را با این سؤال به پایان می‌برم که پس از همه مشکلاتی که پشت سر گذاشته و تجربیاتی که از سر گذرانده، آیا در‌حال‌حاضر خودش را خوشحال ارزیابی می‌کند؟ برای جواب سؤال وضعیت نشستن خود را تغییر داد، صاف روی لبه صندلی نشست، به چشمان من نگاه کرد و گفت: «خب نه، واقعا نه، من حتی نمی‌دانم خوشبختی دقیقا یعنی چه، وقتی کسی از من می‌پرسد خوشحالی یا خوشبختی نمی‌دانم درباره چه چیزی حرف می‌زند. هیچ‌کس خوشحال نیست، نمی‌تواند خوشحال باشد، اما شما مشغول زندگی‌کردن هستید و زندگی‌کردن خیلی به شما وقت فکر‌کردن نمی‌دهد. البته چیزهایی هستند که مثل معجزه هستند، می‌دانید... چیزهایی که ممکن است یک روز در زندگی ما را خیلی مهم و متفاوت کنند، روزهایی که احساس خوشبختی خواهید کرد، اما درمجموع... نمی‌دانم درباره این سؤال چه باید بگویم...».

 

در اینجا توقف کرد و پس از چند لحظه ادامه داد: «به نظر من این یک سؤال مسخره است، زیرا هیچ‌کس واقعا نمی‌تواند خوشحال و خوشبخت باشد، اگر شما خوشحال هستید، به نظر من از لحاظ ذهنی بیمار هستید. منظورم این است که چیزهای غم‌انگیز بسیار زیادی در زندگی وجود دارند...».

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.