2024/04/19
۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
سرگذشت تلخ پسری که در یک سبد در خیابان رها شد

سرگذشت تلخ پسری که در یک سبد در خیابان رها شد

وقتی 2 ساله شدم پدربزرگم مرا از مادرم می گیرد اما او هم اوضاعش بهتر از مادرم نبود. بعد از مدتی پدربزرگم که نمی تواند از عهده خرج و تر و خشک کردنم بربیاید یک روز مرا داخل سبد می گذارد و...

دوات آنلاین-تفاوت سنی چندانی با مادرش ندارد چون او هنگام ازدواج، سنی نداشت. مادرش به واسطه اعتیاد خانواده اش در قبال مقداری مواد سرپرستی اش به یک مرد سپرده و در 12 سالگی از او صاحب فرزند می شود. پسر جوان دوران کودکی اش را به دور از مهر مادری و سایه سرش در یک نهاد حمایتی سپری می کند و در تمام این مدت در حسرت آغوش گرم مادرانه می ماند و در خفا زار می زند. پسرک حسرت به دل می گوید: وقتی یاد دوران سیاه کودکی ام می افتم بی اختیار اشک هایم جاری می شود چون نه از مادرم خیری دیدم و نه از پدربزرگم که من را در دو سالگی در یک سبد قرمز رنگ سر راه گذاشت و به دنبال خوشی های زودگذرش رفت.

 

 پدرش پس از به دنیا آمدن او چشم از جهان فروبست. تفاوت سنی چندانی با مادرش ندارد چون مادربزرگش مادرش را در 7 سالگی در قبال مواد به یک نفر فروخته بود و او در 12 سالگی پس از ازدواج با همان مرد 40 ساله صاحب فرزند می شود. پسر جوان مصرف انواع مواد مخدر را در زندگی اش تجربه کرده است. مادرش بعد از به دنیا آوردن وی مدام از یک شهر به شهری دیگر در حال فرار بود چون به خاطر اعتیاد شدید صلاحیت نگهداری از فرزندش را نداشت و از ترس پدرشوهرش مدام تغییر مکان می داد.

 

پسر جوان می گوید: وقتی 2 ساله شدم پدربزرگم مرا از مادرم می گیرد تا با روش خودش من را بزرگ کند اما او هم اوضاعش بهتر از مادرم نبود. بعد از مدتی پدربزرگم وقتی می بیند که نمی تواند از عهده خرج و تر و خشک کردنم بربیاید یک روز مرا داخل سبد می گذارد و جلوی یک مرکز دولتی حمایتی رها می کند. من تا 15 سالگی در آن مرکز بودم تا آینده خودم را بسازم اما مادرم همه آرزوهایم را دود کرد. بعد از این که پسر به سن نوجوانی می رسد مادرش سرپرستی او را دوباره برعهده می گیرد و کنار مادربزرگش روزگارش را سپری می کند. اما این آخر داستان نیست و مادرش مدام پی خلاف و قاچاق مواد می رود. پسر نوجوان از دوران کودکی علاقه زیادی به ورزش کشتی دارد و در این راه موفقیت هایی کسب می کند. بعد از مدتی مادرش به جرم قاچاق مواد راهی زندان و پسرک با کلی مشکلات روحی و مالی رو به رو می شود.

 

 اعتیاد مادربزرگش بدتر از مادرش و از همه بدتر پدربزرگش سارق به تمام معنا بود و کلاه خیلی از ساده لوح ها را که به دنبال گنج بودند برمی داشت و از این راه ارتزاق می کرد. پسر نوجوان به ناچار برای تامین مخارج زندگی اش درس را رها می کند و در برخی مغازه ها به عنوان فروشنده مشغول به کار می شود. او می گوید: وقتی نوجوان بودم مادرم به زندان افتاد و سر این ماجرا اعصابم به هم ریخت و به خاطر همین کم کم از قلیان شروع کردم تا به مصرف شیشه رسیدم.

 

بعد از قلیان سراغ تریاک رفتم و کم کم کارم را رها کردم چوم حال فروشندگی را نداشتم. یک خواهر دم بخت داشتم و مادربزرگم اجناسی را که خیران و نهادهای حمایتی می دادند، می فروخت و خرج موادمان می کرد و آینده خواهرم هم مثل خودمان دود شد.

 

به خاطر هجوم انواع مشکلات و معضلات اجتماعی و همچنین داشتن خانواده ناسالم چندین بار دست به خودکشی زدم. حتی یک روز چند عدد قرص روان گردان خوردم که دچار تشنج  شدم. اگر مادربزرگم چند دقیقه دیرتر متوجه شده بود فوت کرده بودم. به خاطر مصرف قرص های روان گردان مدام دست به کارهای عجیب و در عین حال خطرناک می زدم، حتی یک روز چنان سرم را به تلویزیون کوبیدم که با شکسته شدن شیشه سرم داخل آن فرو رفت و دچار برق گرفتگی شدید شدم. موقعی که توهم می زدم سرم را محکم به دیوار می کوبیدم و مدام با وسایل  خانه جنگ داشتم و فکر می کردم همه آن ها دشمن من هستند.

 

 زمانی که مادرم از زندان آزاد شد فکر می کردم اوضاع خوب می شود اما ازدواج مجدد او روح و روانم را به هم ریخت. بعد از ازدواج مادر، پسر دوباره ساکن خانه پدربزرگ و مادربزرگش می شود که جز قانون گریزی، کلاهبرداری، سرقت و اعتیاد چیزی بلد نبودند. چند سالی را به اجبار کنار آن ها می گذراند و در این مدت چند بار راهی کمپ می شود اما فایده ای ندارد چون حامیانش مصرف کننده هستند. بعد از این اتفاقات مادرش به خاطر اعتیاد از سوی شوهرش طرد می شود و بعد از جدایی به خانه دودی پدر و مادرش برمی گردد. چون مادربزرگش مصرف کننده مواد صنعتی است او هم وارد این خط می شود و سوار بر قطار دودی خانواده تخته گاز به سوی تباهی و تاریکی به راه می افتد.

 

پدربزرگش مدام در کار قاچاق عتیقه جات بود که سر این ماجرا و کلاهبرداری از مردم چند بار راهی زندان می شود اما هیچ وقت از این راه بر نمی گردد تا این که روزی به خاطر مصرف بیش از حد مواد، به خواب ابدی فرو می رود. پسر جوان که از کودکی جز سیاهی و آوارگی چیزی ندیده است، می گوید: وقتی به خانواده ام نگاه کردم که با بیراهه رفتن مدام در لجنزار سیر می کردند و خیری هم از زندگی شان ندیدند ناگهان یک جرقه در ذهنم زده شد و به خودم آمدم. انگار چشمانم باز شد و راه را پیدا کردم. از آن وضعیت اسفناک و زندگی خفت بار خسته شدم، چون آینده ام را که سرنوشت خانواده ام بود، جلوی چشمانم می دیدم.

 

بعد از این اتفاقات تصمیم گرفتم به کمپ بیایم تا یک بار برای همیشه کمر افیون را خم کنم و از شر آن خلاص شوم. برای آینده ام نقشه دارم و می خواهم بعد از پاک شدن سراغ ورزش مورد علاقه ام بروم و در کنار آن با حرفه آموزی یک زندگی سالم و به دور از هیاهو و سیاهی را برای خودم دست و پا کنم.

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.