2024/04/20
۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
عشق‌نحس زنی درسال‌های نوجوانی

عشق‌نحس زنی درسال‌های نوجوانی

ما بعد از عقد مختصری زندگی‌مان را شروع کردیم. پدر ومادر او هم با این ازدواج مخالف بودند و از سر ناچاری من را به عنوان عروس خودشان قبول کرده بودند.

دوات آنلاین-"رویا-م"11 سال قبل در حالی‌که 17 سال بیشتر نداشت، دستگیر و کانون اصلاح و تربیت فرستاده شد.او 6 ماه بیشتر در آنجا نماند اما هنوز اثرات آن دوران از زندگی‌اش پاک نشده است. رویا مایل نیست درباره جرمش توضیح بدهد و فقط به اختصار می‌گوید عاشق پسری شده بود و چون خانواده‌اش با ازدواج آنها مخالف بودند یک روز از خانه مادر یکی از دوستانش مبلغ زیادی پول سرقت و بعد از آن فرار کرد اما روز دوم توسط ماموران کلانتری بازداشت شد.

 

رویا می‌گوید:"وقتی دستگیرم کردند خیلی ترسیدم. از طرفی فکر می‌کردم پدرم من را می‌کشد از طرف دیگر چون نمی‌دانستم زندان چه جور جایی است خیلی وحشت داشتم. کانون وحشتناک نبود اما سختی‌های خودش را داشت. پدر و مادرم وقتی فهمیدند چه اتفاقی افتاده است خیلی برخورد بدی با من کردند البته مددکاری در کانون بود که کمکم‌ کرد و در نهایت قرار شد من با آن پسر که حتی اسمش را هم نمی‌خواهم بیاورم ازدواج کنم."

 

رویا در آن زمان شاکی خصوصی هم داشت و بخشی از پولی را که دزدیده، خرج کرده بود برای همین 6 ماه طول کشید تا وی آزاد شود.او می‌گوید:"بعد از آزادی آن پسر وخانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمدند و ما بعد از عقد مختصری زندگی‌مان را شروع کردیم. پدر ومادر او هم با این ازدواج مخالف بودند و از سر ناچاری من را به عنوان عروس خودشان قبول کرده بودند. ما در اتاقی در خانه آنها زندگی می‌کردیم اما چون همیشه اختلاف و درگیری پیش می‌آمد شوهرم اتاقی را اجاره کرد.هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم شوهرم معتاد است."

 

زندانی سابق بارها به خاطر اعتیاد همسرش با او درگیر شد اما به گفته رویا اختلافات زمانی شدت گرفت که فهمید همسرش با زنان دیگری هم رابطه غیراخلاقی دارد. او می‌گوید:"می‌دانستم اگر حرف طلاق بزنم پدرم بی‌چاره‌ام می‌کند .او از همان اول گفته بود همه مسئولیت این ازدواج با خودم است.از طرف دیگر نمی‌توانستم در خانه چنین مردی بمانم. بالاخره دل را به دریا زدم و یک روز به کانون اصلاح و تربیت رفتم. به داخل راهم نداد من اسم مددکار سابقم را گفتم و توضیح دادم به کمک او احتیاج دارم بالاخره خود آن خانم هماهنگ کرد و من توانستم با وی صحبت کنم و راهنمایی بگیرم. قرار شد با شوهرم پیش مشاور خانواده برویم و من فرصت دوباره‌ای به او بدهم."

 

این کار نتوانست مشکلات را برطرف کند و در نهایت کار این زوج به دادگاه خانواده کشید. رویا توضیح می‌دهد:"رفتارهای شوهرم روز به روز بدتر می‌شد تا این‌که به توصیه مددکارم با پدر و مادرم حرف زدم و گفتم درست است که با اصرار خودم شوهر کردم اما حالا پشیمان هستم اولش جنجال راه افتاد اما کم‌کم پدرم نرم شد و برای طلاق کمکم کرد. من مهریه‌ام را بخشیدم و از آن زندگی مشترک بیرون آمدم."

 

رویا می‌گوید به شدت دچار افسردگی شده بود و احساس می‌کرد زندگی برایش معنی ندارد:"شش ماه از طلاقم گذشته بود که یک روز برادر کوچکم گفت اگر بخواهم می‌تواند برایم کاری پیدا کند. او دوستش داشت که پدرش متخصص اطفال بود و چون منشی‌اش از آنجا رفته بود به منشی نیاز داشت .وقتی موافقت کردم خود برادرم با پدرم حرف زد و رضایت او را هم گرفت."

 

زندگی رویا بعد از آن نظم و آرامش یافت. او می‌گوید:"تا پنج سال قبل در همان مطب بودم اما آقای دکتر فوت شد و من هم بی‌کار شدم .مرگ او خیلی ناراحتم کرد.مرد خوبی بود و همیشه کمکم می‌کرد و سعی می‌کرد رفتار خوبی با من داشته باشد.بعد از آن مدتی بی‌کار بودم تا این‌که به مطب پزشک دیگری رفتم و هنوز هم همانجا هستم .این دکتر را از قبل می‌شناختم خیلی به مطب قبلی‌ سر می‌زد و من را کاملا می‌شناخت.هنوز هم پیش او کار می‌کنم و از وضع‌ام راضی هستم."

 

رویا این روزها در حال تدارک دیدن جشن عروسی است. او می‌گوید:" با نامزدم رضا در در مطب آشنا شدم .او در طبقه پایین محل کار من در یک شرکت کار می‌کند. ماجرای خواستگاری‌اش به یک سال قبل برمی‌گردد من آن موقع جواب رد دادم دلیلش هم گذشته تلخی بود که داشتم و هنوز نتوانسته‌ام از آن فرار کنم اما خواستگاری دو بار دیگر تکرار شد و رضا گفت هر شرطی که داشته باشم قبول می‌کند من هم توضیح دادم موضوع شرط و شروط نیست و مشکلات دیگری وجود دارد اول نمی‌خواستم درباره گذشته‌‌ام حرف بزنم اما نمی‌دانم چه شد که یکدفعه گریه‌ام گرفت و همه داستان زندگی‌ام و ماجرای آن عشق نحس را تعریف کردم.

آن روز رضا رفت و تا یک هفته خبری از او نشد .حقیقتش خیلی ناراحت شده بودم و احساس سرخوردگی می‌کردم اصلا حال و حوصله کار کردن نداشتم اما با هیچ‌کس درددل نکردم تا این‌که رضا بعد از یک هفته سراغ‌ام آمد و دوباره خواستگاری کرد .من این دفعه ناخوداگاه از دیدن او آنقدر خوشحال شده بودم که احساس می‌کردم روی ابرها هستم.همان موقع هم بله را دادم البته گفتم پدر و مادرم هم باید موافقت کنند. شکر خدا آنها هیچ مشکلی نداشتند و کارها روی روال پیش رفت و ما به زودی عروسی می‌کنیم."

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.