داستان پليسي/ دکمه طلایی
کارآگاه با اشاره ابرو به دستیارش فهماند سر و ته بحث را جمع کند و تا دیر نشده سراغ شیما و برادرش بروند به هر حال تا این لحظه آنها تنها مظنونان پرونده بودند.
دوات آنلاین-سرگرد فیاض تا حالا سوار مترو نشده بود احساس خوبی نسبت به قطارهای زیرزمینی نداشت فکر میکرد حتما در ازدحام جمعیت نفساش میگیرد اما ستوان رحیمی بیشتر مواقع از مترو برای رفت و امد استفاده میکرد و معتقد بود در این شلوغی خیابانها بهترین وسیله همین است ،هم ارزان و هم سریع.
آنچه که بحث دو همکار را به اینجا کشانده تابلوی ایستگاه سرسبز بود اما این مکالمه خیلی زود و نیمه کاره رها شد چون آنها به مقصد رسیدند در کوچه اول بعد از چهارراه همه ساختمانها چهار یا پنج طبقه بودند و فقط یک خانه ویلایی دیده میشد.آنجا همان محلی بود که جوانی 31 ساله به اسم "حسن فریدونی"را کشته بودند.با دو سه ضربه چاقو.حسن در آن خانه تنها زندگی میکرد.
مادرش سالها پیش فوت شده و پدر همیشه در سفر بود اتفاقا امروز هم تازه از بندرعباس برگشته و همینکه کلید را چرخانده و وارد هال شده جسد پسرش را دیده و پلیس را خبر کرده بود.
کارآگاه قبل از اینکه با پدر حسن حرف بزند گشتی در خانه زد و بعد دوباره بالای سر جنازه حاضر شد.معلوم بود حسن با قاتل حسابی درگیر شده و تقلای زیادی کرده تا خودش را از چنگ او نجات بدهد.گلدان شکسته،میز دمر شده ،فرشی که زیر پا قوز برداشته بود و ....قطعا قاتل غریبه نبود این را نه فقط به خاطر نوشته روی دیوار بلکه از نشانههای دیگر هم میشد حدس زد.ستوان رحیمی عین کلماتی را که با زغال روی دیوار شیری رنگ نوشته شده بود،در دفترچهاش یادداشت کرد:"این هم سزای کسی که خیانت کند."
حسن به که خیانت کرده بود؟ پدرش که از این موضوع خبر نداشت شاید هم نمیخواست حرفی در این باره بزند.نه انقدر خونسرد بود که بشود صفت غیرطبیعی را به او الصاق کرد و تا چنان مغموم که نتواند حواسش را درست جمع کند.او زیاد از کارهای پسرش خبر نداشت.
- من بیشتر وقتم را تهران نیستم و حسن تنها میماند تا وقتی دبیرستان میرفت باز بیشتر به او میرسیدم اما از وقتی دانشکده رفت دیگر از کارهایش حرفی نمیزد من هم نمیپرسیدم دیگر بزرگ شده بود میتوانست گلیم خودش را از آب بکشد.در مغازه یکی از رفقایش کار میکرد و پول تو جیبی زیادی نمیخواست فقط بعضی وقتها که پولش ته میکشید به من رو میزد و همیشه میگفت قرض است اما هیچوقت پس نمیداد.من که چیز مشکوکی از پسرم ندیدم.اتفاقا خیلی هم اهل اخلاق بود حالا به که خیانت کرده نمیدانم.
بهترین راه برای فهمیدن این موضوع پرس و جو از دوستان نزدیک حسن به ویژه صاحبکارش بود.کارآگاه نگاهی به ساعتش انداخت 8 شب بود و تا انها به اقدسیه برسند و از صاحب پیتزافروشی پرسوجو کنند ،نهایتا دوساعت میکشید پس فیاض ترجیح داد وقت را هدر ندهد.
فرزاد-صاحب پیتزافروشی-جوانی خوش مشرب و قبراق بود اما وقتی شنید چه بلایی سر حسن آمده است مثل یخی که ساعتها زیر آفتاب مانده باشد،یکهو وا رفت برایش یک لیوان آب آوردند و ستوان هم جعبه دستمال کاغذی را جلویش گرفت تا اشکهایش را پاک کند.فرزاد دو مامور را به پشت پیشخوان دعوت کرد و به گوشهای از آشپزخانه برد.
- امروز مرخصی بود.ما روزها تعطیل هستیم ساعت 4 باز میکنیم.زنگ زد گفت مهمان دارد من هم گفتم نیا.اما نمیدانم مهمانش که بود
ستوان سر اصل مطلب رفت:"حسن درگیر ماجرای عاشقانهای بود یا باکسی رابطه خاصی داشت؟"
فرزاد به فکر فرو رفت تا انجا که حافظهاش اجازه میداد فقط یک مورد بود که ان هم زیاد حاد نبود یعنی میشد تمام شده فرضاش کرد اما به هر حال بهتر بود بگوید شاید کمکی میکرد.او آب باقیمانده در لیوان استوانهای دراز را تا ته سرکشید و گفت:"یک وقتی قرار بود با خواهر یکی از دوستانش ازدواج کند به نظرم اسم ان دختر شیما بود اما اخلاق شان به هم نخورد و به هم زدند."
فرزاد مشخصات شیما را توصیف کرد .او چند بار این دختر و برادرش را که به مغازه آمده بودند،دیده بود و حتی میدانست خانهشان در اتیساز است.جوان چینی به پیشانیاش انداخت و گفت:"میخواستم یک واحد بخرم برادر شیما آتیساز را پیشنهاد داد حتی یک روز من و او و حسن سری به آنجا زدیم ولی آپارتمان چشمگیری پیدا نکردیم."
کارآگاه با اشاره ابرو به دستیارش فهماند سر و ته بحث را جمع کند و تا دیر نشده سراغ شیما و برادرش بروند به هر حال تا این لحظه آنها تنها مظنونان پرونده بودند. ساعت حدود 10 و نیم شب بود که دو همکار به ورودی آتیساز رسیدند و همان موقع تلفن کارآگاه زنگ خورد و کسی خبری را داد که فیاض حسابی شوکه شد.وقتی تلفن را قطع کرد به دستیارش گفت:"دیر رسیدیم. طرف خودکشی کرده.اسمش شایان است."
به هر حال آنها باید بالا سر جنازه میرفتند.متوفی هم سن و سال حسن بود. جنازهاش پای یکی از ساختمانها غرق در خون نقش بر زمین شده و جسد هنوز گرم بود. نگهبان مجتمع میگفت حادثه حدود نیم ساعت قبل اتفاق افتاد.فیاض با دقت همه چیز را برانداز کرد.او خیلی بعید میدانست شایان خودکشی کرده باشد. خانهاش در طبقه سوم بود و معمولا کسی چنین ارتفاع کمی را برای پرواز به سوی مرگ انتخاب نمیکند.ستوان در گوش رییساش گفت:"شاید رفته طبقههای بالاتر یا پشت بام."
فیاض با انگشت پنجره باز اتاق خواب خانه شایان را نشان داد:"پس انجا چرا باز است؟"
هزار و یک جواب برای سوال فیاض وجود داشت اما ستوان حرفی نزد تا ببیند رییساش دلیل دیگری هم در چنته دارد یا نه.کارآگاه با طرف دیوار ساختمان رفت و با دست به ان کوبید:"فاصله جنازه تا دیوار خیلی کم است انگار او را کشته و بعد جسدش را اینجا انداختهاند.وقتی کسی میپرد باید محل سقوط با دیوار فاصله داشته باشد."
رحیمی فکر کرد این حرف زیاد هم بیراه نیست اما نگهبان ورود و خروج هیچ غریبهای را به ساختمان ندیده بود:"فقط یک پیک پیتزافروشی.آمدنش را دیدم اما رفتنش را نه.رفته بودم طبقه دوم.آب گرمشان قطع شده بود رفتم ببینم چه شده."
دو مامور بدون اینکه منتظر اجازه نگهبان بمانند به طبقه سوم رفتند.در آپارتمان بسته بود اما با کمک دو مامور کلانتری آن را شکستند و داخل رفتند.شایان ظاهرا در این خانه تنها زندگی میکرد.از وقتی حسن از ازداوج با شیما منصرف شده،دختر همراه پدر و مادرش به شهر خودشان رامسر رفته بودند پدر شیما و شایان آسم داشت و هوای تهران برایش سم بود.کارآگاه یک راست به اتاقی رفت که به فضای باز مشرف بود.در اتاق همه چیز مرتب و طبیعی به نظر میرسید نه نشانهای از درگیری نه حتی قطرهای خون.ستوان هم چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند تا شاید سرنخی گیر بیاورد.یک دکمه طلایی رنگ در نگاه او قاب گرفته شد.دکمه درست پای تخت افتاده بود.آن را برداشت و به رییساش نشان داد.پشت دکمه لوگوی تولیدی "شیک"حک شده بود."شیک"کت و شلوارهای گرانی داشت.
هر دو در خانه به جستوجوی خود کت گشتند ولی فایدهای نداشت.کت قطعا برای شایان نبود.شاید موقع درگیری او و قاتل از لباس عامل جنایت کنده شده و انجا افتاده بود اما اگر وقوع درگیری حقیقت داشت،چرا هیچ نشانهای دیده نمیشد.
کارآگاه بالاخره جواب را پیدا کرد البته در حد یک فرضیه.عکس قاب گرفتهای از شایان روی کیس کامپیوترش بود.عکس را در اتاق خودش گرفته بود روی تخت مجسمه برنزی یک فیل قرار داشت که حالا از ان خبری نبود.خود تخت هم روکش سبز و قرمزی داشت اما الان فقط یک ملحفه سفید روی ان کشیده شده بود یعنی میشد اینطور تصور کرد که قاتل با آن مجسمه قتل را انجام داده و جسد را از پنجره آرام بیرون گذاشته و بعد روتختی خونی و آلت قاتله را با خود برده است.غیبت نگهبان هم موقعیت خوبی را فراهم کرده بود.فیاض با احتیاط ملحفه را کنار زد.تشک تمیز بود اما او با کمک ستوان ان را پشت و رو کرد و ان موقع بود لکههای خون پدیدار شد.
معما چو حل شود،آسان شود.ستوان تازه توانسته بود صغری و کبریها را کنار هم بچیند او به فیاض رو کرد و گفت:"کسی که حسن را کشته میخواسته اینطور وانمود کند که قاتل شایان است بعد قتل او را خودکشی نشان داده تا ما بیخیال پرونده شویم.واقعا که ادم زرنگی است."
فیاض لبخند معناداری زد و دستیارش را وادار به سکوت کرد حالا ان دو به این فکر میکردند که از قاتل اصلی فقط یک دکمه طلایی رنگ دارند و دستشان به جای دیگری بند نیست.شاید قاتل به عنوان پیک وارد ساختمان شده بود برای همین از نگهبان پرسوجو کردند اما طرف لباس مخصوص فستفود خودشان را به تن داشت و نگهبان با اطمینان میگفت او کت و شلواری نبود.بعد از نیم ساعت بالاخره واحدی که پیتزا سفارش داده بود،پیدا و از پیک ناشناس رفع اتهام شد .
شاید فرزاد دوباره میتوانست کمک کند.فیاض تلفنی با او صحبت کرد اما مرد جوان ایندفعه سرنخی نداشت.به پدر حسن هم امیدی نبود با این وجود رحیمی از او هم پرسوجو کرد:"به غیر از صاحبکار پسرت کسی دیگر را نمیشناسی؟طرف باید خوشپوش باشد و احتمالا پولدار."
دو ماه قبل وقتی پدر حسن تهران بود،حسن دو نفر از دوستانش را به خانه دعوت کرده بود.مرد به حافظهاش فشار اورد یکیشان که همین شایان بود.نفر دوم هم نیما نام داشت.ستوان اسم نیما را در گوشی موبایل شایان پیدا کرد و فیاض تصمیم گرفت برای به دام انداختن مظنون ترفندی بزند او با تلفن همراه شایان شماره او را گرفت.نیما سر زنگ سوم گوشی را جواب داد.کارآگاه خودش را معرفی کرد.
- شایان خودکشی کرده ما هم میخواهیم پرونده را ببندیم ظاهرا او یکی از دوستانش را کشته و بعد عذاب وجدان گرفته به هر حال هرچه بوده ،تمام شده ما هم زیاد وقت نداریم علاف این جور پروندهها شویم فقط باید یکی دو نفری شهادت بدهند که حسن و شایان به خاطر شیما با هم اختلاف داشتند.میخواستیم به شما زحمت بدهیم.
نیما از این پیشنهاد استقبال کرد.او در حالی که سعی داشت وانمود کند شوکه شده است ،گفت:"اتفاقا الان نزدیک آتی ساز هستم اگر آنجا هستید خودم را میرسانم."
متهم نیم ساعت بعد رسید او هنوز همان کت و شلواری را به تن داشت که موقع قتل پوشیده بود.فیاض همین که دید دکمه پایین کت کنده شده است به نیما دستبند زد او خودش نمیدانست چه شده است و سعی داشت با داد و فریاد خودش را خلاص کند اما ستوان برگ برنده را رو کرد:"موقع قتل این دکمه کتتان جا ماند."
قاتل شتابزده به کتش نگاه کرد او تا ان لحظه متوجه این اتفاق نشده بود.نیما همان شب در اگاهی به هر دو قتل اعتراف کرد:"حسن و شایان دست من پول داشتند گرفته بودم تا با ان کار کنم و سودشان را بدهم ولی ضرر کردم آنها پولشان را میخواستند به خصوص حسن.داشت دیوانهام میکرد بالاخره نقشه را کشیدم میدانستم حسن بیخیال خواهر شایان شده برای همین هر دو نفرشان را کشتم تا خودم را خلاص کنم."
ساعت نزدیک به 5 صبح بود و فیاض بدجوری خوابش میآمد ترجیح داد به جای اینکه به خانه برود،سری به آسایشگاه بزند و کمی استراحت کند.
12jav.net