پایانتلخ فرارزنمتاهلبا مرد غریبه
مردی از اهالی خراسان جنوبی که میگوید با مجبور کردن دخترش به ازدواج زندگی او را تباه کرد ماجرای فرار دخترش با مردی غریبه را این طور تعریف میکند:
دوات آنلاین-مردی از اهالی خراسان جنوبی که میگوید با مجبور کردن دخترش به ازدواج زندگی او را تباه کرد ماجرای فرار دخترش با مردی غریبه را این طور تعریف میکند:
سه سال پیش پسر برادرم به خواستگاری دخترم شیوا آمد. من و همسرم با وجود بی میلی باطنی شیوا، با این ازدواج موافق بودیم. او می گفت علاقهای به پسر دایی ندارم ولی من به حرفهایش توجهی نداشتم و به او می گفتم دختر، عشق و علاقه بعد از ازدواج به وجود میآید. خلاصه بعد از کلی دعوا و جنجال، دخترم را به عقد پسر برادرم درآوردم و پس از مدت کوتاهی با هم عروسی کردند و زیر یک سقف رفتند.آنها از همان اول با هم اختلاف داشتند؛ طوریکه چندین بار شیوا قهرکرد و به خانه ما آمد، اما هربار با ریش سفیدی بزرگ ترها دوباره به خانه اش بر میگشت. حامد که از دست کارهای شیوا کلافه شده بود پیش من میآمد و از همسرش گلایه و شکایت میکرد و میگفت: دختر شما حواسش به زندگیاش نیست و من مطمئن هستم او شخص دیگری را دوست دارد. رفتار مشکوک دارد و بر سر هر موضوعی توهین و فحاشی میکند اما من و همسرم او را دلداری می دادیم که شیوا کم سن و سال و بیتجربه است و به مرور زمان خوب خواهد شد. یک شب که شام را آماده میکردم، زنگ در به صدا در آمد.
وقتی در را باز کردم، حامد سراسیمه وارد خانه شد و گفت: شیوا گم شده است و از صبح هیچ خبری از او ندارم و گوشی همراهش خاموش است و دوستانش هم اطلاعی از او ندارند. حامد را آرام کردم و با او به خانه شان رفتیم و تا صبح منتظر شدیم ولی خبری از شیوا نشد، به پلیس هم اطلاع دادیم. 10 روز می گذشت اما خبری از او نداشتیم تا این که حامد تماس گرفت و گفت شیوا برگشته است و تا چند دقیقه دیگر او را به خانه شما میآورم. وقتی شیوا را دیدم، حالت روحی و روانی خوبی نداشت و هرچه از او سؤال کردیم که در این مدت کجا بود، حرف نمیزد تا این که پدرش او را به باد کتک گرفت و دخترم از ترس لب باز کرد و گفت: چند ماه پیش در یکی از شبکههای اجتماعی با پسری به نام بهروز آشنا شدم و با وعده های او تصمیم به فرار گرفتم. او گفت هر چقدر پول و طلا داری با خودت بیاور تا با هم جایی برویم که هیچ کسی دستش به ما نرسد. من هم طلا و جواهرهایم را با پساندازی که در بانک داشتم برداشتم و به محل قرار رفتم. در این 10 روز چند شهر را با هم گشتیم و شبها در چادر میخوابیدیم تا این که یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بهروز طلاها و پول ها را برداشته و مرا در چادر رها کرده است.
حامد بعد از شنیدن حرفهای شیوا گفت که دیگر حاضر نیست به زندگی با او ادامه دهد. من به او حق میدهم و خودم را مقصر این اتفاق میدانم؛ چون ازدواج حامد و شیوا بهدلیل اصرارهای بیجای من شکلگرفته بود و باعث شدم زندگی دخترم و آینده اش خراب شود.
12jav.net