داستانهای شاهنامه/ رستم رخش را چگونه انتخاب کرد
رستم بهسوی آنها تاخت و سواران را از زمین بلند میکرد و بر زمین میزد . قلون دید که گویا دیوی از بند رهاشده پس به او حمله برد و نیزه به جوشن او کوبید . تهمتن نیزهاش را گرفت و غرید و او را از زین بلند کرد و چون مرغی که به سیخ کشیده باشند به نیزه زد و به زمین کوفت با اسب از روی او گذشت همه سواران فرار کردند و سپاه قلون شکست یافت.
دوات آنلاین-بعد از کشته شدن نوذر به دست افراسیاب شبی زال به فکر افتاد که شاهی انتخاب کنند که علاوه بر اینکه از نژاد شاهان باشد دارای عقل و رای نیز باشد.
اگرچه طوس و گستهم فر و شکوه فراوانی داشتند ولی چون تدبیر درستی نداشتند به درد پادشاهی نمیخوردند . پس با موبدان مشورت کرد و آنها را به کمک طلبید و آنها نیز زوطهماسب را لایق دیدند. پس قارن با موبد و مرزبان با سپاهی به نزدش رفتند و مژده دادند که تاج فریدون به تو رسید. او بر تخت نشست و چون کهنسال بود عقل و تدبیر فراوانی داشت .
در این مدت دو لشکر ایران و توران همچنان رودرروی یکدیگر قرار داشتند. در آن زمان خشکسالی پدیدار شد طوری که سپاهیان ازهمگسیخته شده بودند. از سپاه توران فرستادهای سوی زوطهماسب آمد که: بسیاری از نامداران دو طرف از بین رفتهاند . بیایید کینهها را کنار بگذاریم و دست از جنگ برداریم. شاه پذیرفت و از جیحون تا مرز تور تا چین و ختن را به آنها سپرد پس زو به سمت پارس رفت و زال در زابل ماند و لشکر توران هم بازگشت . وقتی زو 86 ساله شد پس از پنج سال پادشاهی از دنیا رفت .
پادشاهی گرشاسپ
گرشاسپ 9 سال پادشاهی کرد . خبر به ترکان رسید که زو مرد و گرشاسپ پادشاه شد. افراسیاب که با خواری بازگشته بود مورد غضب پشنگ قرارگرفته بود .
پدر به او گفت : من تو را فرستادم که به جنگ دشمن بروی نه اینکه خون برادرت را بریزی.دیگر تا ابد با تو کاری ندارم . پس از چند سالی گرشاسپ درگذشت و این خبر به افراسیاب رسید و او به فکر افتاد سپاهی آماده و برای گرفتن تاجوتخت به ایران حمله کند.
به ایرانیان خبر رسید که افراسیاب میآید پس آنها به زابل رفتند و از زال کمک طلبیدند. او گفت : من دیگر پیر شدهام و به درد جنگ نمیخورم . پس به رستم گفت : جنگی در پیش است میدانم که تو هنوز جوانی و میخواهی جوانی کنی اما چه باید کرد که دشمن درراه است . آیا حاضری بروی ؟
رستم گفت: آیا کارهای من را در کوه سپند فراموش کردی؟ اگر من بخواهم از افراسیاب بترسم دیگر نام و نشانی از من در جهان نخواهد ماند . زال گفت: جنگ کوه سپند در برابر این آسان بود ولیکن من از کردار افراسیاب نسبت به تو میترسم . الآن زمان بزم و جوانی توست چگونه به خود اجازه دهم ترا به جنگ افراسیاب بفرستم ؟
چنین گفت رستم به دستان سام که من نیستم مرد آرام و جام
زال گفت: حال که چنین تصمیمی داری گرز سام را که با آن پیلان را از پا درمیآورد به تو میدهم .
رستم اسبی خواست که بتواند او و گرزش را حمل کند اما زال در فکر بود که کجا چنین اسبی بیابد .
رخش
زال هرچه گله در زابلستان بود حاضر کرد و از رستم خواست تا انتخاب کند اما هیچکدام تاب تحمل دست رستم را هم نداشت تا اینکه اسبانی از کابل آوردند و در آن میان مادیانی بود با سینهای چون شیر و پاهایی کوتاه و گوشهایی چون خنجر آبدار و با یال فراوان.
او کرهای زاده بود با چشمانی سیاه و سمی پولادین با تنی پرنگار و با نیروی فیل و به اندام هیون با جرات شیر و استوار چون کوه بیستون. رستم وقتی او را دید پسندید. از چوپان پرسید این اسب کیست؟ چوپان گفت صاحب آن را نمیشناسیم و او را رخش رستم میخوانیم. اگر مادرش کمند و سوار ببیند مانند شیر به کمک فرزندش میآید پس به فکر چنین اژدهایی مباش اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. مادرش غران بهطرف رستم آمد و میخواست سرش را بکند اما رستم غرید و مشتی بر سرش کوفت که مادیان برگشت. رستم اسب را گرفت و به چوپان گفت :این اسب چند است؟ او گفت: اگر تو رستم هستی بهایش راست کردن مرزوبوم ایران است. رستم شاد شد و پیش زال رفت .
دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نو آئین فرخ سوار
سپاهی از زابلستان حرکت کرد و در پیشاپیش سپاه رستم پهلوان و پشت او پهلوانان سالخورده بودند. افراسیاب که از آمدن آنان باخبر شده بود با خواری فرار کرد و رفت.
پسازآن زال به فکر افتاد شاهی از نژاد کیان برای تاج و تخت انتخاب کند. با موبدان به مشورت نشست پس آنها نشان کیقباد را دادند . زال به رستم سپرد که با لشکریانش به کوه البرز برود و بدون درنگ در عرض دو هفته او را بیاورد و بر تخت شاهی بنشاند . رستم بر رخش نشست و نزد کیقباد میرفت درراه ترکان به رستم رسیدند و با او به جنگ پرداختند ولی رستم با یک حرکت همه را تارومار کرد .
بسیاری کشته شدند و بسیاری بهسوی افراسیاب گریختند. افراسیاب قلون را فراخواند و گفت که به دنبالشان برو و مراقب باش زیرا ایرانیان اگر بفهمند ناگهان حمله میکنند . قلون حرکت کرد . رستم در یک میلی البرز کوه جایگاه باشکوهی دید و جوانی مانند ماه که بر روی تختی در سایه نشسته و پهلوانان در اطرافش نشستهاند پس رستم نزدیک رفت و تعظیم نمود.
آنها به او گفتند : ای پهلوان شایسته نیست که بگذری و فرود نیایی چون تو میهمان و ما میزبان هستیم پس بیا و با ماباش. رستم گفت :من باید به البرز کوه بروم. آنها گفتند: ای پهلوان در البرز کوه به دنبال که میگردی؟ ما از مردم آنجا هستیم و میتوانیم کمکت کنیم .
رستم گفت : به دنبال کیقباد هستم. همان جوان گفت : من نشانی او را دارم اگر تو بر سفره ما فرود آیی به تو خواهم گفت. رستم پذیرفت . جوان گفت : با او چه کارداری؟ رستم گفت : از زال برایش پیامی آوردهام زیرا تخت شاهی را برایش مهیا نمودهاند. جوان خندید و گفت : قباد خودم هستم. رستم در برابر شاه تعظیم کرد . قباد به رستم گفت : خواب دیدم که از سوی ایران دو باز سپید با تاجی بهسوی من میآمدند و آن را بر سرم گذاشتند . شب و روز تاختند تا نزدیک ایران رسیدند و قلون راه را بر آنها بست . قباد خواست در برابر او بجنگد که رستم گفت :جنگ کردن کار شما نیست . من و رخش در برابر آنها کافی هستیم و جز ایزد کمکی از کسی نمیخواهیم . رستم بهسوی آنها تاخت و سواران را از زمین بلند میکرد و بر زمین میزد . قلون دید که گویا دیوی از بند رهاشده پس به او حمله برد و نیزه به جوشن او کوبید . تهمتن نیزهاش را گرفت و غرید و او را از زین بلند کرد و چون مرغی که به سیخ کشیده باشند به نیزه زد و به زمین کوفت با اسب از روی او گذشت همه سواران فرار کردند و سپاه قلون شکست یافت.
منبع: کافه داستان
12jav.net