دوات آنلاین-"الهام-س"زنی است که 12 سال قبل وقتی 21 سال بیشتر نداشت به اتهام معاونت در سرقت روانه زندان شد و یک سال و نیم را در حبس ماند.او بعد از آزادی زندگی تازهای را آغاز کرد و اکنون میگوید زنی موفق است و از شرایطی که دارد احساس رضایت میکند.گفت و گو با الهام را بخوانید:
-با شوهرم مسافران تنها را سوار میکردیم و پولهایشان را به زور میگرفتیم.ان موقع زورگیری اینقدر زیاد نشده بود.شوهرم این راه دزدی را از یکی از دوستانش یاد گرفته بود و من را مجبور میکرد کمکش کنم.
-من برخلاف نظر خانوادهام در 20 سالگی ازدواج کرده و به تهران امده و بعد فهمیده بودم شوهرم معتاد است دیگر نه راه پیش داشتم ونه راه پس.باید میسوختم و میساختم.ما از هشت نفر دزدی کردیم تا اینکه سر مورد نهم گشت پلیس سررسید و دستگیر شدیم.
-ما را اول به کلانتری و بعد به آگاهی و آخر سر به دادگاه بردند .من در همان آگاهی به خانهمان تلفن زدم.مادرم گوشی را برداشت و خیلی خلاصه موضوع را برایش تعریف کردم اما پدرم تا سه روز دنبالم نیامد.روزی که میخواستند مرا به زندان منتقل کنند همدیگر را دیدیم و با بداخلاقی گفت خودت این شر را برای خودت درست کردی.ان موقع اگر سند میگذاشت میتوانستم بیرون بیایم اما خودش سند نداشت و به کسی هم رو نزد بعدش هم به دو سال زندان محکوم شدم که البته هفت ماه آخر را نکشیدم.
-سخت.من خیلی کم سن و سال بودم. خیلیها به اندازه سن من در زندان بودند .در تمام ان مدت سعی میکردم سرم به کار خودم باشد و با کسی کاری نداشته باشم.فقط با یک نفر که به خاطر اتهام مالی زندانی شده بود،دوست شدم وبا هم درددل میکردیم.من زودتر از او آزاد شدم و دیگر همدیگر را ندیدیم.
-شوهرم هنوز زندان بود. من به شهر خودمان برگشتم اما پدرم نمیخواست آنجا بمانم برای همین چند روز آنجا ماندم ولی بعد مجبور شدم به تهران برگردم . خانه قبلیمان را صاحبخانه به زوج دیگری اجاره داده بود.چند روزی را در مسافرخانه ماندم به دروغ گفتم پدرم مریض است.فکرم این بود که سریع دنبال کاری بگردم ولی مگر میشد؟یک هفته در تهران ماندم و بعد دوباره برگشتم شهر خودمان این دفعه پدرم اصلا مرا راه نداد برای همین ناچار شدم به خانه خالهام بروم.او همیشه با من رفتار خوبی داشت.اجازه داد مدتی در خانهاش بمانم.در شهر خودمان کاری برایم پیدا نمیشد .برای همین بعد از دو هفته دوباره به تهران برگشتم البته این بار فکری به سرم زده بود. به چند تالار عروسی رفتم و گفتم برای کارگری آمدهام.همه جا جواب رد دادند تا اینکه بالاخره آخری قبول کرد.خودشان به کارگر نیاز داشتند هیچ مدرکی هم از من نخواستند فقط شناسنامهام را گرفتند.من خیلی زود با زنی که سالها بود آنجا کار میکرد دوست شدم آن زن تنها زندگی میکرد و وقتی فهمید خانه و زندگی ندارم مرا به خانه خودش برد در همان مدت از همسرم جدا شدم.
-هنوز هم در همان تالار کار میکنم.الان آنجا برای خودم آبرویی دارم.ازدواج هم کردهام.شوهرم ،خواهرزاده همان پیرزنی است که کمکم کرد خود آن زن پارسال فوت شد.روحش شاد.او خیلی به من کمک کرد.
-هروقت مرخصی داشته باشم پیششان میروم .پدرم خیلی پیر شده و دیگر بداخلاقیهای سابق را ندارد.خدا را شکر همه چیز مرتب است و از زندگیام راضی هستم.