کد خبر : 137260 تاریخ : ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۸ بهمن - 06:53
بازی سرنوشت؛ زنم و مرد عکاس را با چاقو زدم اما شهین بی‌گناه بود دو سال از ازدواج من و شهمین می گذشت و او اصرار داشت که بیرون از خانه کارکند ولی من مخالف بودم پافشاری او و مخالفت های من زندگی مان را به آشوب کشاند و باعث شد زنم برای طلاق اقدام کند

دوات آنلاین-زن باید خانه دار باشد بنشیند گوشه آشپزخانه و به پخت و پز و بچه داری مشغول شود. این طرز تفکر من بود قبل از این که به زندان بیفتم.

 

آن زمان دو سال از ازدواج من و شهمین می گذشت و او اصرار داشت که بیرون از خانه کارکند ولی من مخالف بودم پافشاری او و مخالفت های من زندگی مان را به آشوب کشاند و باعث شد زنم برای طلاق اقدام کند بعد از آن بود که ریش سفیدان فامیل دور هم جمع شدند تا چاره ای پیدا کنند در خانواده ما طلاق معنی نداشت و تا بود این طور بود که زن باید از شوهرش اطاعت می کرد .

 

بالاخره نتیجه وساطت ها این شد که پدرم علیرغم میل باطنی اش از من خواست با کار کردن شهین مخالفت نکنم . چند روز بعد همسرم در یک عکاسی مشغول به کار شد این که او خیلی زود شغل پیدا کرده به نظرم مشکوک بود و حدس می زدم شهین از قبل صاحب عکاسی را که اسمش داود بود می شناخت و آنها رابطه ای با هم داشتند . با وجود این حدس سکوت کردم تا این که روز به روز شکم بیشتر شد زنم بعضی شبها به بهانه این که باید برای عکاسی از مجالس عروسی تا دیر وقت کار کند آخر وقت به خانه می آمد .

 

او در این ساعات کجا می رفت و چه اتفاقاتی می افتاد . این سوالها مثل خورده به جانم افتاده و دیگر حتم پیدا کرده بودم داود زیر پای شهین نشسته و او را از راه به در کرده است برای همین یک روز بدون مقدمه به عکاسی رفتم . داود و زنم را با چاقو زدم و بعد مغازه را به آتش کشیدم . نتیجه این کارم زندان بود تازه اگر یکی از آن دو نفذ فوت می شد من تا حالا اعدام شده بودم .

 

بعد از چهار سال وقتی آزاد شدم دیگر خانه و زندگی نداشتم . پدرم که فوت شده بود برادرهایم همه ازدواج و به همراه مادرم از تبریز مهاجرت کرده بودند . شهین هم که بدون موافقت من طلاق گرفته بود.تبریز دیگر جای من نبود باید از آنجا می رفتم از آدم ها و خیابان ها و مغازه هایش متنفر شده بودم .راهی تهران شدم . کمی پول داشتم وتوانستم اتاقی برای خودم اجاره کنم هنوز دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . وقتی سراغ پسر دایی ام به اسم نادر رفتم او توصیه کرد پیش یک روانپزشک بروم نادردر تهران برای خودش زندگی درست و حسابی جور کرده بود او دانشگاه رفته و مهندس کامپیوتر بود و خیلی چیزها سرش می شد اما از توصیه اش اصلا خوشم نیامد گفتم مگر من دیوانه ام که پیش روانپزشک بروم.

 

قبل از این که به زندان بیفتم راننده تاکسی بودم اما حالا ماشین نداشتم و آن را بابت خشی از دیه و خسارات مغازه از من گرفته بودند . می خواستم دنبال کار بروم اما اوضاع در تهران با شهر خودمان فرق داشت اگر مدرک تحصیلی نداشتی جواب سلام ات را هم نمی دادند حالا تکلیف من که یک سوءسابقه هم در پرونده ام ثبت شده ،روشن بود.

 

ناامید بودم و زندگی را پوچ و بی معنی می دانستم حالم روز به روز خراب تر می شد چند بار به سرم زد سراغ مخدر بروم اما خوشبختانه مقاومت کردم.پولم ته کشیده و اجاره خانه ام عقب افتاده بود دوباره سراغ نادر رفتم اما او گفت نمی تواند کمکی به من بکند سه برادر هم که هر کدام در شهری بودند و سرشان به کار خودشان گرم بود دیگر حوصله دردسر نداشتند و می دانستند من هر کجا که باشم شری به پا می شود.بالاخره تصمیم گرفتم پیش دکتر بروم .

 

روانپزشکم اتفاقا یک زن بود تا آن زمان عار می دانستم پیش یک زن درد دل کنم اما نمی دانم چه طور به آن دکتر اعتماد کردم او مقداری دارو برایم نوشت و قرار شد هر  45 روز یک بار به مطبش بروم.با کمک خانم دکتر روحیه ام کمی بهتر شد می خواستم سراغی از شهین بگیرم اما پزشکم اجازه این کار را نداد و گفت بهتر است به زندگی خودم بچسبم ،کار پیدا کنم ،درس بخوانم و دیپلم بگیرم و خلاصه این که سر و وضع خودم را رو به راه کنم.

 

هفت ماه ار آزادی ام گذشته بود که بالاخره در یک پرنده فروشی کار پیدا کردم از وقتی خودم را شناخته بودم در خانه پرنده داشتیم و من عاشق حیوانات بودم برای همین از شغلم لذت می بردم و صاحب مغازه که مردی به اسم امیر بود خیلی زود به من اعتماد کرد و به جز جارو کشیدن و بار جا به جا کردن کارهای دیگری را هم به من می سپرد. یک جفت قناری هم به من هدیه داد تا در خانه احساس تنهایی نکنم .آن یک جفت قناری به پنج قطعه تبدیل شد بعد قناری ها را آزاد کردم و یک کاسکو خریدم یاد گرفته بودم چه طور باید با این حیوان کار کرد و به او حرف زدن و حرکات آکروباتیک آموزش داد .

 

سرم حسابی گرم بود و بعد از دو سال زندگی در تهران احساس می کردم دیگر به نقطه ای رسیده ام که می توانم نفس راحتی بکشم .

 

تا آن زمان به ادامه تحصیل به طور جدی فکر نکرده بودم اما وقتی کاسکو را 200 هزار تومان فروختم و پول خوبی گیرم آمد تصمیم گرفتم آن را هزینه درس و مشق کنم .همچنان در پرنده فروشی کار می کردم و در خانه هم کاسکو و مینا تربیت می کردم . وقتی در نهضت سوادآموزی ثبت نام کردم 28 سالم بود و فکر می کردم مردم مرا مسخره کنند اما خیلی های دیگر هم همین وضع را داشتند وحتی بعضی ها بزرگتر بودند .

 

سال چهارم آزادی بود که امیر مغازه اش را فروخت ومن بیکار شدم البته نه بیکاری کامل.صاحب خانه ای ویلایی در زعفرانیه به من اعتماد کرده بود او از دوستان صمیم امیر بود وقتی مجبور شد برای یک ماموریت دو سال به خارج از کشور برود خانه اش را به من سپرد البته بدون حقوق . من در اتاق سرایداری زندگی و از خانه مواظبت می کردم در عوض در حیاط بزرگ آن پرنده نگه می داشتم مرغ عشق ،فنچ ،قناری و سار. پرندهها تخم می گذاشتند و من جوجه ها را در مولوی می فروختم . با این که کار تمام وقت نداشتم درآمدم به اندازه ای بود که شب ها گرسنه نمانم .

 

بعد از پاکسازی کوچه مرغی من ماندم و تعدادی زیادی پرنده . میناها و کاسکوها به اندازه کافی مشتری داشتند اما بقیه را نمی توانستم بفروشم برای همین به سرم زد یک مغازه برای خودم دست و پا کنم هر چه تهران را زیر و رو کردم مغازه ای که با پس انداز من جور در بیاید پیدا نکردم.آن زمان دیپلم گرفته بودم اما بر خلاف انتظارم این مدرک تحصیلی هم به کارم نیامد و چهار ماه حیران ماندم تا این که بالاخره نادر که برای خودش مغازه زده بود به من کار داد و شدم فروشنده .

 

او تعمیرات و کارهای تخصصی را انجام می داد من هم سی دی و فلاپی  و از این جور چیزها می فروختم . نادر صبح ها در یک شرکت کار می کرد و بعد از ظهرها به مغازه می آمد برای همین باید شش دانگ حواسم را جمع می کردم که یک وقت اشتباهی انجام ندهم . کم کم کار با کامپیوتر را یاد گرفتم و این هم برای خودش پیشرفت بزرگی بود .

 

بعد از دو سال صاحب خانه ویلایی برگشت و من دوباره اجاره نشین شدم اما شکر خدا مشکلی نداشتم چند بار نادر توصیه کرد ازدواج کنم اما خودم رغبتی نداشتم و ترجیح می دادم با کار و پرنده ها خودم را سرگرم کنم .

 

زندگی فراز و فرود دارد من در این سالها این موضوع را با گوشت و پوست واستخوانم لمس کرده ام در این مدت چندین و چند بار به دلایل مختلف مجبور به تغییر شغل شده ام و حالا در یک پرنده فروشی در اطراف تهران کار می کنم و روزگارم خدا را شکر چندان بد نیست.

 

حالا فهمیده ام شهین بیگناه بود و من نباید جلوی پیشرفت او را می گرفتم ای کاش تجربه های الان را در 20 سالگی داشتم اما به قول یکی از دوستانم که مویی سفید کرده است این تجربه ها به قیمت عمر آدمیزاد به دست می آید و خیلی گران است.

12jav.net