کد خبر : 137204 تاریخ : ۱۳۹۷ دوشنبه ۸ بهمن - 07:10
درخواست طلاق وسط جشن عروسی اگر اشکالی ندارد شماره اش را به من بدهد تا در مورد رشته درسی اش از او بپرسم، اما این بهانه ای بود برای شروع ارتباط ما

دوات آنلاین-قهر و دعوا و درگیری از همان ابتدای نامزدی الهه و مجید چاشنی زندگی آنها بود. گاهی بین این زوج جوان اختلاف ها و دعواهایی سر می گرفت که هر کسی در جریان آنها قرار می گرفت فکر می کرد بین آنها راه بازگشتی وجود ندارد. اما زوج جوان هر بار برای ماندن در کنار یکدیگر تلاش کردند و سرانجام عروسی شان سر گرفت؛ ولی حتی شب عروسی هم از دعواهای همیشگی شان بی نصیب نماند و الهه و علی همان شب به این نتیجه رسیدند که تمام تلاششان برای کنار هم بودن بیهوده بوده و راهی جز جدایی پیش روی ندارند. برای همین هم بود که الهه با همان لباس عروسی از همسرش قهر کرد و به خانه خواهرش رفت.

 

الهه و مجید بعد از دو ماه همدیگر را در راهروی شلوع دادگاه خانواده دیدند. هر دو بدون حرف و کلامی پشت در شعبه ۲۶۵ دادگاه خانواده ایستاده‌اند و منتظرند قاضی عابدی رسیدگی به پرونده آنها را آغاز کند.

 

الهه درحالی که نیم نگاهی به همسرش می کند، چنین می گوید: «یک روز با خودم فکر می کردم که اگر چند ساعت از مجید بی‌خبر باشم به قدری دلتنگی می شوم که دیگر حال خودم را نمی فهمم. آن روزها رسیدن به مجید و پوشیدن لباس سفید عروس برایم رویا بود. اما حالا می بینم که درست شب عروسی ما برایم به تلخ ترین خاطره زندگی ام تبدیل شد و درست از همان شب دیگر حتی نمی خواهم یک لحظه هم با مجید زندگی کنم.» .

 

عاشقانه ها

«الهه همسایه مان بود. نمی دانم چند سالی است که عاشق او هستم. شاید بتوانم بگویم از وقتی خودم را شناختم عاشق او بوده‌ام.» مجید این را می گوید و در مورد ادامه ماجرای آشنایی اش با الهه این طور توضیح می‌دهد: الهه فرزند کوچک خانواده‌شان بود و بعدها فهمیدم که برای همه خواهر و برادرهایش خیلی عزیز است. دردانه پدر و مادرش هم بود و من فکرش را نمی کردم که بعدها دقیقا از همین موضوع آسیبی جدی به زندگی ام وارد شود. آن روزها می دانستم که با وجود چهار برادر الهه نمی توانم به راحتی به او نزدیک شوم و سر حرف را با او باز کنم، اما هر روز عشق او را در دل خودم می‌پروراندم.

 

الهه رشته کلام را دست می گیرد و در ادامه حرف‌های مجید می گوید: «از رفتار مجید و نگاه‌هایش احساس می کردم که به من علاقه دارد. مراکه می‌دید دستپاچه میشد و سلام و علیک گرمی با خانواده ام می کرد و بارها موقع خرید از پدر و مادرم خواسته بود که به آنها کمک کند. در واقع نه تنها من بلکه خانواده ام هم فهمیده بودند که او مرا دوست دارد. فکر کردن به این که یک نفر به من علاقه دارد برایم شیرین بود. برای همین من هم دلم می خواست با او صحبت کنم.»

 

زمان گذشت تا این که الهه دانشگاه قبول شد: «وقتی دانشگاه شدم هر روز یکی از برادرهایم مرا به دانشگاه می برد اما خودم برمی گشتم. یک روز موقع برگشت از دانشگاه مجید را دیدم و سلام و احوالپرسی کرد. من هم کمی سر حرف را با او باز کردم و در مورد درسش از او سوال کردم. بعد گفتم اگر اشکالی ندارد شماره اش را به من بدهد تا در مورد رشته درسی اش از او بپرسم، اما این بهانه ای بود برای شروع ارتباط ما.»

 

مجید می گوید: «آن روز با خودم فکر می کردم که خواب می بینم. به حدی خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم.»

 

خواستگاری و ازدواج  

چند سالی از دوستی مجید و الهه گذشت تا این که بالاخره مجید تصمیم گرفت به خواستگاری الهه بیاید.

 

الهه می‌گوید: دلباخته همدیگر شده بودیم اما به خاطر شرایط زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و حتی با هم حرف بزنیم. تمام آرزویم رسیدن به مجید بود اما او خیلی خوب می دانست به خواستگاری من بیاید خانواده ام چه شرایطی برای او تعیین می کنند. برای همین از او خواستم تا مهیا شدن شرايط پا پیش نگذارد.»

 

مجید می گوید: «چند سال طول کشید تا بتوانم اوضاع زندگی ام را سر و سامان بدهم. بعد به خواستگاری الهه رفتم فکر می کردم حالا که به عشقم میرسم تمام رویاهای زندگیم  به حقیقت می پیوندد. اما درست از همان روزهای اول نامزدی زندگی برایم تیره و تار شد.»

 

مشکلات پی در پی

الهه می گوید: «از همان شب بله برون اختلاف ما آغاز شد. وقتی خواهر مجید با لحن تند گفت که مگر دختر شما چه امتیازی دارد که این همه شرط و شروط برایمان می گذارید خانواده من خیلی ناراحت شدند.

 

مجید می گوید: برخورد خانواده الهه با ما طوری بود که انگار ما از طبقه خیلی پایین تری هستیم. با این که ما از هر لحاظ شبیه هم هستیم و خانواده من از برخورد تحقیر آمیز آنها ناراحت شدند. آن شب با التماس من به خانواده ام ماجرا ختم به خیر شد و در واقع ما کوتاه آمدیم ولی مشکلاتمان تمامی نداشت.

 

دوران نامزدی الهه و مجید سراسر مشکل بود. الهه در مورد جر و بحث‌های آن زمان اضافه می کند: من قبول داشتم که برخورد خانواده‌ام تند بود و زیاده روی کرده بودند؛ اما من در این موضوع دخیل نبودم. با این وجود از همان اول، همین موضوع باعث شد که خانواده مجید با من رفتار سردی کنند و هر بار که آنها را می دیدم ناراحت میشدم و این موضوع موجب جر و بحث و دعوا بین ما میشد.»

 

مجید در ادامه می گوید: «خانواده الهه هر روز شرط جدیدی برایم می گذاشتند و وقتی میخواستم به خانه شان بروم احساس می کردم که وارد پادگان میشوم. تحت فشار زیادی بودم و خانواده خودم هم هر روز از رفتار خانواده الهه به من شکایت و ابراز ناراحتی می کردند. همه این فشارهای روحی باعث شد که سردی بدی بین من و الهه به وجود آید. گاهی سعی می کردم ارتباطمان را تقویت کنم و با محبت گرمی ایجاد کنم. اما این تلاش چند ساعت دوام می آورد و باز هم موضوعی دیگر موجب مشاجره و دعوا بین ما میشد.»

 

تا این که یک روز دعوای بین زوج جوان بالا گرفت و خانواده ها در مقابل هم قرار گرفتند.

 

الهه چنین ادامه می دهد: «روز تولدم به خانه مادر مجید رفتیم. مجید یک کیک گرفته بود و من هم خیلی ذوق داشتم و فکر می کردم لااقل به بهانه تولدم شاید چند ساعتی خوش باشیم. اما کیک را که آوردیم، خانواده مجید حتی سرشان را از تلویزیون به سمت ما برنگرداندند. رفتار سردشان باعث شد از شدت بغض احساس خفگی کنم. با ناراحتی لباس پوشیدم که از خانه شان بیرون بزنم. مادرش گفت چراسر هر چیزی ناراحتی راه می اندازی و من از لحنش خیلی ناراحت شدم و بدون خداحافظی بیرون آمدم.»

 

مجید در این مورد می گوید: «رفتار الهه خیلی شتابزده بود. اگر کمی صبر می کرد خانواده من به او تبریک می گفتند. اما مادر من هم از اینکه بدون خداحافظی بیرون رفت خیلی رنجید. ماجرا به همین جا ختم نشد و یک ساعت بعد مادر الهه زنگ زد و با گریه به من گفت با خانواده ات به خانه مان بیا. گفت حال الهه بد شده و با برادرش به بیمارستان رفته. خیلی نگران شدیم و سریع خودمان را به خانه شان رساندیم. ظاهرا فشار عصبی باعث افت فشار الهه شده و زیر سرم رفته بود. آن شب ما الهه را ندیدیم اما مادرش ملاحظه را کنار گذاشت و در همان حالت عصبانیت برخورد تندی با ما کرد. خانواده من هم بیرون آمدند و گفتند ما دیگر چنین عروسی نمی‌خواهیم.»

 

مجید اضافه کرد: «خانواده من به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند. الهه با من قهر بود و خانواده اوهم به شدت عصبانی بودند. نزدیک عروسی مان بود و نمی خواستم زندگی مان به این راحتی خراب شود. برای همین سراغ دایی بزرگم رفتم و از او کمک خواستم»

 

با وسالت بزرگترهای فامیل سرانجام قرار شد عروسی مجید و الهه سر بگیرد: فکر می کردم بعد از عروسی نقش خانواده‌ها کمرنگ میشود و مشکلات من و الهه هم کمتر خواهد شد برای همین در حالی که هنوز همه در دلشان از همدیگر دلخور بودند جشن عروسی ماسر گرفت.

 

اما شب عروسی اتفاقی افتاد که رابطه مجید و الهه را در کل تمام کرد. الهه می گوید: من هرگز به خانواده مجید بی احترامی نکردم. اما آنها حتی در جشن عروسی مان هم به من نگاه نکردند، با من عکس نگرفتند و رفتار سردشان با من همچنان ادامه داشت. احساس می کردم جلوی همه مهمانها خجالت زده شده ام. برای همین بعد از عروسی وقتی توی ماشین نشستم ناخودآگاه زدم زیر گریه. مجید عصبانی شد و داد زد و گفت گریه نکن. می گفت از تو و این وضع خسته شده ام. من هم از رفتار او عصبانی‌تر از قبل شدم و حرف های بدی به خانواده‌اش زدم. یکدفعه در کمال ناباوری به من یک سیلی زد. من هم گفتم ماشین را نگه دار، می‌خواهم پیاده شوم. او فکرش را نمی کرد که من واقعا پیاده شوم و نگه داشت و عذرخواهی کرد. دستم را گرفته بود که مانع من شود اما من پیاده شدم و با خواهرم تماس گرفتم که دنبالم بیاید.

 

آن شب الهه با لباس عروس به جای خانه بخت به خانه خواهرش رفت.

 

در دادگاه

الهه با یادآوری آنچه میان او و همسرش گذشت اشک می‌ریزد و می‌گوید: دل‌شکسته‌تر از آن هستم که حتی بخواهم به صورتش نگاه کنم.

 

مجید می‌گوید: الهه می‌توانست با خویشتن‌داری چنین آبروریزی بزرگی راه نیندازد. من همان موقع فهمیدم چه اشتباهی کردم. تحت فشار زیادی بودم اما همان لحظه از او عذرخواهی کردم. حالا با این افتضاحی که به بار آمده ادامه زندگی ما محال است. احترام خانواده‌هایمان که قبلا از بین رفته بود. حالا احترام میان خودمان هم از بین رفته و همه فامیل من و الهه از این جنجال باخبر شده‌اند. الهه را دوست دارم اما ادامه زندگی با این بی‌آبرویی و بی‌حرمتی را ممکن نمی‌دانم.

 

قاضی به درخواست زوج جوان حکم طلاق توافقی را صادر کرد.

 

منبع: همشهری سرنخ

12jav.net