دوات آنلاین-مردی میانسال با پوشهای در دست در راهرو دادگاه خانواده شماره دو نشسته است و انتظار میکشد نوبتش شود تا داخل یکی از اتاقها برود. او دل پری دارد و خیلی راحت شروع به حرف زدن میگوید البته اصرار دارد اسم و فامیل خودش نوشته نشود. درددلهای این مرد را پیگیر کارهای حضانت نوهاش است، بخوانید:
دخترم دو ساله بود که همسرم فوت کرد و من و ماندانا تنها شدیم. روزهای سختی را پشتسرگذاشتم اما سعی کردم به خاطر فرزندم قوی باشم و هرگز فکر نمیکردم زندگی دخترم روزی با خیانتهای شوهرش سیاه و تلخ شود .
زمان مرگ همسرم30 ساله بودم. روزی که خبر مرگ همسرم را دادند تلخترین روز زندگیام بود. نیمساعت قبل از اینکه جانش را از دست بدهد با من تماس گرفت و گفت ماندانا را پیش مادرش گذاشته و میخواهد به دیدار یکی از دوستانش برود. بعد از نیمساعت با من تماس گرفتند و گفتند زنم در بیمارستان است.
هنوز هم یادم نمیآید چطور خودم را به بیمارستان رساندم . پرستاران حاضر نبودند در مورد مرگش با من صحبت کنند و هرکدام مرا به دیگری میسپرد تا اینکه یکی از مسئولان حراست امد و در حالیکه مستاصل ایستاده بودم تا به من بگویند چه بلایی سر مریم امده ،دستش را روی شانهام گذاشت و تسلیت گفت.انگار دنیا روی سرم خراب شد با این غم چه باید میکردم نمیدانستم. مریم در راه خانه دوستش تصادف کردهبود.بعد از مراسم ختم بود که ماندانا را برداشتم و به خانه رفتم. حالا من بودم و دختر دو سالهام که باید بیمادر بزرگش میکردم. نمیدانستم چطور پوشکش را عوض و چطور برایش شیرخشک درست کنم.
نمیخواستم یادگار همسرم را دست کسی بسپرم. مادرم خیلی اصرار کرد ماندانا را به او بسپرم مادر مریم هم همینطور. فکر میکردند نمیتوانم از دخترم مراقبت کنم اما من او را ترک نکردم. هر روز صبح قبل از اینکه سرکار بروم ماندانا را به خانه مادرم میبردم ،خانهها خیلی نزدیک هم بود و مشکلی نداشتم. کارمند بودم و ساعت 3 برمیگشتم، ماندانا را از مادرم میگرفتم و به خانه میرفتم.هنوز هم خاطره تب کردنهایش برایم تلخ و درداور است.با او تب میکردم و با او میخندیدم. چهارسالش بود که او را به مهد بردم. وضعیت زمانی سختتر شد که مادرم فوت کرد و غم از دست دادن او هم به غم هایم اضافه شد.
با این حال تحمل کردم وقتی ماندانا به سن مدرسه رسید وضعیتم بهتر شد. اطرافیانم اصرار میکردند دوباره ازدواج کنم اما ماندانا همه زندگی من بود.نمیخواستم عذاب بکشد و فکر کند به خاطر خودم حاضرم او را به سختی بیندازم و اذیتش کنم.دخترم انصافا بچه خوبی بود اذیتم نمیکرد.وقتی از مدرسه به خانه میامد با اینکه سن کمی داشت خانه را مرتب میکرد.میگفت دوست ندارد خسته شوم. رابطه عاطفی من و ماندانا هر روز قویتر میشد. هنوز نوجوان نشدهبود که وظیفه خانهداری را به دوش گرفت و زودتر از انکه بداند بزرگ شد. اخر هفتهها باهم برای خرید میرفتیم.با هم خانه تکانی میکردیم و مسافرت میرفتیم.او دختر درسخوانی بود بدون اینکه از این بابت نگرانی داشتهباشم سعی میکردم مراقبش باشم و وسایل اسایشش را فراهم کنم.
دخترم در سن 18 سالگی مثل زنان خانهدار وسایل خانه را انتخاب و خانه را مدیریت میکرد، اوبزرگ شدهب ود و من از اینکه میدیدم یادگار مریم اینطور موفق است خوشحال بودم. آخرین سال دبیرستان در کنکور پزشکی قبول شد.بعد از سالها از ته دل خندیدم و از اینکه زندهام احساس رضایت کردم. ان شب با هم جشن گرفتیم .20 ساله بود که عاشق شد.دخترم بزرگ شدهبود و با اینکه دور شدنش از من نگرانم میکرد اما از اینکه بزرگ شده و معنای عشق را میفهمد خوشحال بودم. 7 سال درس خواند و برای خودش خانم دکتری شد بعد مازیار به خواستگاریاش آمد.
مازیار پسری بود که مریم او را عاشقانه دوست داشت. مهندس ارشد برق بود و دخترم با او در یک مهمانی آشنا شدهبود.راستش را بخواهید حسادت پدرانه داشتم و دلم نمیخواست دخترم ازدواج کند اما این واقعیت زندگی بود ماندانا داشت ازدواج میکرد و من هم هیچ بهانهای برای مخالفت نداشتم. تصمیم گرفتم برایش سنگ تمام بگذارم.هرچه در توان داشتم گذاشتم.خانهای در نزدیکی خانه خودم برای دخترم خریدم و با وسایل کامل به عنوان هدیه عروسی به او دادم.شب عروسی به عنوان هدیه ،گردنبندی را که شب عروسی خودم به مریم هدیه دادهبودم به او دادم تا فراموش نکند،مادرش همیشه نگران او است.دوباره تنها شدهبودم دخترم از من جدا شدهبود و من باید تنها زندگی کردن را تجربه میکردم. با اینکه هر روز به من سر میزد و بیشتر شبها خانه من بودند اما هر لحظه دلم برایش تنگ میشد.میدانستم خوشحال است و همین برایم کافی بود.دو سال بعد ماندانا صاحب پسری شد که نامش را اردوان گذاشتند.به اندازه دخترم او را دوست دارم و عاشقش هستم.تا یک سال پیش همه چیز خوب بود .
ان روز قرار بودمن اردوان را از مدرسه به خانه بیاورم، ماندانا تماس گرفت و گفت میخواهد به خانه من بیاید صدایش به شدت اشفتهبود و گریه میکرد. نگرانش شدم در تمام این سالها دخترم را اینطور ندیدهبودم، پسرک را سوار ماشین کردم و به خانه خواهرم بردم نمیخواستم مادرش را اینطور ببیند.به خانه رفتم و منتظر ماندانا شدم. وقتی امد انگار که 10 سال پیر شدهباشد پژمرده و گریان بود. او شوهرش را با زن دیگری بود و اشفته شده بود.میگفت سرزده به شرکت شوهرش رفته و دیده که او با منشی جوانش رابطه دارد. از ان شب به بعد دیگر ماندانا به خانه نرفت و کشمکشهایش با شوهرش شروع شد.مازیار اول عذرخواهی کرد و گفت اشتباه کرده است دخترم داشت نرم میشد که دوباره او را با همان دختر جوان دید.
بعدها فهمیدیم که مازیار آن دختر جوان را صیغه کرده و از او یک بچه هم دارد. دیگر راه برگشتی نبود،ماندانا دخترم که در این سالها با سختی زیادی بزرگش کردهبودم و همه رنجها را به خاطرش تحمل کردم داشت اب میشد از این بیحرمتی که دیدهبود.اما چیزی که ازارش میداد دوری فرزندش بود. مازیار برای اینکه ماندانا را راضی کند مهریهاش را ببخشد میگفت حاضر است او را طلاق دهد اما اردوان را با خودش میبرد.مجبور بودم دوباره با او حرف بزنم با مردی که دخترم را زجر دادهبود و من به چشم دشمن به او نگاه میکردم. وقتی با هم روبهرو شدیم به من گفت برای اینکه حضانت اردوان را به ماندانا بدهد خانه را میخواهد.او خانهای که برای ماندانا خریدهبودم و شب عروسیشان به انها هدیهدادهبودم را میخواست.
خیلی تلاش کردم که خانه را ندهم اما چیزی که از خانه برایم مهمتر بود دخترم بود که داشت جلوی چشمم اب میشد میدانستم ماندانا چه احساسی دارد.من برای او هم پدر بودم و هم مادر.
قبول کردم که خانه بدهم.حالا روزهای اخر این نحسی است و مازیار امده تا حضانت دائم و تام به اردوان را به دخترم بدهد.من خانه را به مازیار دادم مردی که هیچوقت عاشق دخترم نبود و به خاطر اینکه خانه و کمی پول داشت با او ازدواج کرد مازیار از همان ابتدا با منشی جوانش رابطه برقرار کردهبود و به طمع پول دخترم کنار او هم مانده بود.
یک سال است که من ، اردوان و ماندانا باهم زندگی میکنیم. البته کارهای قانونی تازه تمام شده و حالا برای آخرین مرحلهاش آمدهایم.من از نوهام پرستاری میکنم او را به مدرسه میبرم و کارهایش را انجام میدهم.از این به بعد ماندانا باز هم با من است و با اینکه میدانم چه زجری را تحمل میکند و ضربهای که مازیار به او زد چقدر برایش سنگین است اما خوشحالم که توانستهام پسرش را پس بگیرم انگار سهم ماندانا از این دنیا مثل پدرش تنهایی است.
میدانم او هم از این به بعد دیگر به ازدواج فکر نخواهد کرد و برای بزرگ کردن پسرش تلاش میکند.نمیدانم اگر حالا مریم زندهبود چه حسی داشت و چقدر به خاطر قلب شکسته دخترش ناراحت میشد.اما میدانم همچنان از ان دنیا برای ماندانا دعا میکند و مراقب دخترش است.