دوات آنلاین-"حکمیه-ب"زنی میانسال است که دادگاه شماره دو خانواده تهران را خوب میشناسد البته خودش هرگز در زندگی مشترک مشکلی نداشت بلکه به خاطر گرفتاریهای تنها دخترش با او همراه میشود و به دادگاه میآید.او داستان زندگی دخترش را این طور تعریف میکند:
اولینبار که متوجه شدم سارا در زندگی با شوهرش مشکل دارد زمانی بود که زخمی روی دستش دیدم. صورتش غمگین بود و سعی میکرد این غم را از من پنهان کند اما مگر میشود مادر غم فرزندش را نفهمد. دیدن صورت رنگ پریده و بیحالش چقدر برایم سخت بود. پرسیدم چه شده جوابی نداد. گفت خسته است و خانه تکانی او را از رمق انداخته. گفت دستش را با چاقو بریده و نباید نگرانش باشم اما مگر میشود،مادر باشی و پاره تنت زجر بکشد و تو بفهمی و نسوزی! گفتم هرچه شده به من بگو جلوی اشتباه را باید گرفت اما زیر بار نرفت. آن شب به خانه ما ماند و صبح که شد رفت.
موضوع را برای شوهرم گفتم،میگفت تو بدبینی چیزی نبوده اگر بود پنهان نمیکرد.میفهمیدم چرا دخترم موضوع را از من مخفی میکرد او بچه داشت و نگران بچههایش بود.
دوقلوهایش تازه زبان باز کردهبودند و نمیتوانستند به خوبی حرف بزنند. مدتی بعد دوباره متوجه کبودی روی بدن دخترم شدم این دیگر قابل کتمان نبود. قبل از اینکه زبانش به حرف باز شود چشمانش اشکآلود شد.پرسیدم چرا شوهرت چرا تو را کتک میزند و چرا این دعواها را تحمل میکنی ،میگفت شوهرش ادم لجبازی است و اگر با خواستهاش مخالفت کند اینطور کتک میخورد. زمانی که حسین به خواستگاری دخترم امدهبود به او گفتم نگار تنها دختر من است که خدا بعد از سالها به من داده و او را روی تخم چشمم بزرگ کردم.از او خواستم مراقبش باشد و به او اسیبی نرساند.
شرایط ازدواج را خیلی سخت نگرفتیم تا حسین بعدها دخترمان را اذیت نکند خودمان را پایبند مهریه زیاد و خانه و ماشین نکردیم و هرچه در توان داشتیم برای خرید جهیزیه گذاشتیم.نگار یکدانه دختربود و برای اینکه خوشبخت باشد هرکاری کردم. حسین گفت پول ندارد و نمیخواهد عروسی بگیرد، ما هم قبول کردیم فکر میکردیم عاشق دخترمان شده است سه سالی بود که با هم دوست بودند و حسین به دخترم گفتهبود خیلی دوستش دارد و بدون او نمیتواند زندگی کند. ما هم حرفش را باور کردیم و گفتیم هرچه سهلتر بگیریم این دو جوان راحتتر زندگی میکنند وبهتر میتوانند با هم کنار بیایند یک سال که از ازدواجشان گذشت دخترم باردار شد. بچهها دوقلو بودند.
دخترم سه ماه اول بعد از زایمان خانه ما آمد تا بتواند از بچهها مراقبت کند. حسین هم اصراری نداشت که دخترم برگردد. آن روزها همه این رفتار حسین را به عشق تعبیر میکردند و آن را به خاطر علاقهای که به خانوادهاش داشت میدانستند.من و شوهرم هم همینطور فکر میکردیم.
بعد از سه ماه دخترم به خانهاش برگشت میگفت نمیتواند بیشتر از این شوهرش را تنها بگذارد و نمیتواند بیشتر از این او را از بچههایش دور نگه دارد. هر روز به خانه دخترم میرفتم و به او سرمیزد.
بعد از مدتی نگار برای پسرهایش پرستار گرفت و رفت و آمد من کم شد. بیشتر دخترم بود که به خانه ما میآمد. دو سال بعد بود که متوجه درگیریهای نگار و حسین شدم،دخترم صبوری میکرد و سعی داشت چیزی به من نگوید و من متوجه این اختلافها نشوم.وقتی ماجرا علنی شد به دخترم گفتم بهتر است طلاق بگیرد اما قبول نکرد. گفت نمیداند نگران بچهایش بود از یک طرف میترسید حسین انها را از او بگیرد و از طرف دیگر میگفت اگر بچهها پیش خودش بمانند نمیتواند خرجشان را بدهد.
دلشورههای نگار را درک میکردم اما من هم نگران دخترم بودم هر شب که سرم را روی بالش میگذاشتم به او فکر میکردم به اینکه روز را چطور گذارنده و شوهرش که به خانه میآید با او چه رفتاری میکند.
نمیدانستم این درگیریها به خاطر چیست هربار که با نگار صحبت میکردم میگفت شوهرش از کارهای روزانه خسته و عصبی میشود و به همین خاطر هم این کارها را میکند. دخترم دوست نداشت دلیل اصلی اختلافاتشان را بگوید هربار هم که من میخواستم در مورد زندگیشان با حسین صحبت کنم قبول نمیکرد. دامادم به من میگفت این رابطه دیگر درست نمیشود. از اتفاقی که داشت میافتاد، میترسیدم.
دخترم راست میگفت تامین هزینه دو بچه خیلی سخت بود. او خیلی زود ازدواج کرده و فرصتی برای اینکه درس بخواند نداشت. بعد از اینکه دیپلم گرفت ازدواج کرد و خیلی زودهم بچهدار شد کاری هم بلد نبود انجام دهد وگرنه دوباره به او پیشنهاد میدادم ازشوهرش جدا شود این طوری من بچهها را نگه میداشتم و او کار میکرد.
آنها یک سال را همینطوری گذراندند. صورت تکیده دخترم نشان میداد وضعیت دارد خراب میشود اما خودش سکوت میکرد تا اینکه دوماه قبل تماس گرفت و گفت شوهرش یک هفتهاست به خانه نیامده،گفتم شاید گم شده و اتفاقی برایش افتادهاست اما نگار گفت حسین پیغام داده میخواهد با همسر جدیدش زندگی کند و دیگر علاقهای به او ندارد.کار تمام بود اما دخترم نمیخواست قبول کند میگفت میخواهد شوهرش را برگرداند میدانستم دیگر او را دوست ندارد اما به خاطربچههایش سعی میکند این زندگی را حفظ کند،امکاناتی نداشتم که دخترم را برگردانم و از طرفی چارهای هم نبود. با مادرشوهر دخترم صحبت کردم به او گفتم نباید حسین این کار را بکند سعی کردیم خیلیها را واسطه کنیم تا حسین برگردد و بچههایش را ترک نکند اما نشد. خانواده حسین میگفتند در انتخابش دخالت نکردند و حالا هم مسئولیت کارش با خودش است.
راست میگفتند آنها در ازدواج پسرشان دخالتی نکرده بودند اما حالا که این زندگی داشت به هم میخورد باید کاری میکردند آنها از ترس اینکه مهریه یا نفقه به گردنشان بیفتد حاضر نبودند کاری کنند. حسین داشت با دختری جوان که او را صیغه کردهبود زندگی میکرد و بچه من بود که زیر بار مسئولیت دوقلوهایش له میشد.او درنهایت تصمیم گرفت جدا شود مصمم شد روی پای خودش بایستد و واقعیت را قبول کند.به دادگاه خانواده امدیم و شکایت کردیم،برای نفقه دخترم و بچههایش. حسین هم برای اینکه مهریهنگار را ندهد بچهها را واسطه قرار داد و گفت اگر نگار بخواهد مهریهاش را بگیرد بچهها را بعد از 7 سالگی از او خواهد گرفت.
جان دخترم به بچههایش وصل است.ما هم آن بچهها را دوست داریم به همین خاطر هم با حقوق بازنشستگی شوهرم میسازیم و با اینکه به ما سخت میگذرد اما حاضر شدیم بچهها را نگه داریم تا دخترم کمتر آسیب ببیند.
ایکاش دخترم همان روزی که فهمید شوهرش به او خیانت کردهاست اقدام میکرد.او بعد ازتولد بچههایش فهمیدهبود شوهرش با کسی رابطه دارد و این رابطه از دوران بارداری او شروع شدهبود با این حال به خاطر بچهها تحمل کردهبود. به خاطر بچههایش کتک خورد و تحقیر شد باز هم تحمل کرد. یک سال است که با دخترم پلههای دادگاه را بالا و پایین میروم ،تا بتوانیم حقو حقوق او را بگیریم دخترم قبول کرده در قبال گرفتن حضانت بچهها از مهریهاش بگذرد اما خواهان نفقه بچهها است چرا که درامدش کفاف هزینه دو پسر را نمیدهد.در این یک سال به اندازه 10 سال پیر شدم.
خیلی سعی کردند نگار و وشوهرش دوباره با هم زندگی کنند .حتی قاضی خواستهبود انها با هم پیش مشاور بروند دخترم قبول کرد و گفت هر مشاوری که بگویند میرود تا زندگیاش را حفظ کند ولی حسین قبول نکرد.قاضی پیشنهاد داد به شورای حل اختلاف بروند تا موضوع نفقه را انجا با هم توافقی حل کنند باز هم نشد. حسین نمیخواهد به این زندگی ادامه دهد او میگوید نمیخواهد به این زودی مسئولیت قبول کند و زودبچهدار شدنشان زندگیشان را خراب کرد.آنطور که دخترم میگفت زمانی که باردار شد حسین به او پیشنهاد دادهبود بچه را سقط کند اما دخترم قبول نکردهبود.
نمیدانم چرا زندگیدخترم به این اینجا رسید و چرا اینطور دگرگون شد.شاید مقصر من بودم باید بیشتر سختگیری میکردم و مهریه سنگین میگذاشتم و اجازه نمیدادم انها به همین راحتی و از روی هیجان و خامی جوانی با هم ازدواج کنند. شاید باید بیشتر مراقب زندگی دخترم میبودم و اجازه نمیدادم دامادم شبها در خانهاش تنها باشد و بعد از به دنیا امدن بچهها نگار را زودتر به خانهاش میفرستادم.شایدهم باید دخترم را تشویق میکردم اول درس بخواند و کار پیدا کند و بتواند روی پای خودش بایستد و بعد ازدواج کند.آن وقت انتخابی بهتر داشت.حالا با دو بچه نه میتواند با مردی ازدواج کند و دوباره زندگیاش را بسازد و نه میتواند به خاطر فشارهای مالی طعم خوشی را بچشد.