کد خبر : 136844 تاریخ : ۱۳۹۷ شنبه ۲۲ دي - 06:50
داستان‌های شاهنامه/ ماجرای مرگ بهرام گور بهرام نزد اژدها رفت و شروع به تیرباران اژدها نمود و با پیکان پولادی دهانش را دوخت و گرزی بر سرش زد و اژدها بر زمین افتاد. آنگاه با تیغ دل اژدها را برید و با تبرزین گردنش را زد و به‌سوی شنگل رفت.

دوات آنلاین-بهرام گور بعد از پروزی در جنگ علیه توران و روم  به‌سوی ایران روان شد و به کسانی که پیر بودند و نمی‌توانستند کار کنند کمک کرد و خلاصه تمام غنائم را به این شکل خرج نمود و بقیه را بین لشکر قسمت کرد و سپس به تیسفون رسید.

 

نرسی و دیگران به پیشوازش آمدند و جشنی گرفتند و بعد بهرام به کارداران خود نصایحی کرد و نرسی را حاکم خراسان نمود.

 

سپس بهرام از موبد درباره قیصر پرسید. موبد گفت: او مردی با عقل و شرم است که افلاطون استادش بوده است و حالا نیز از کارش پشیمان است.

 

بهرام گفت: به‌هرحال او از نژاد سلم است و بهمن خود تاج بر سرش نهاد. بنابراین من با او به نیکی رفتار می‌کنم و فرستاده او را نزد خود می‌خوانم.

 

فرستاده را بار دادند و بهرام حالش را پرسید و فرستاده شروع به تحسین بهرام نمود و گفت: قیصر درودش را به شاه می‌رساند و گفته است تا هفت چیز از دانایان تو بپرسم.

 

بهرام دستور داد تا موبد موبدان را آوردند و فرستاده سؤالات خود را به این شکل گفت: بیرون و درون و زیروزبر چیست؟ فراوان چیست؟ بیکران چیز و خوار چیست؟

 

موبد گفت: برون آسمان است و اندرونش هواست. بیکران ایزد است. زبر بهشت و زیر دوزخ است. خوار کسی است که به خدا دلیر شود. فراوان هر جا رود به کام اوست و همیشه خرد همراهش است. من این‌قدر میدانم و بیش از آن را خداوند داند و بس.

 

فرستاده قیصر در برابر شاه کرنش کرد و موبد را بسیار ستود و شاه نیز شاد شد و خلعت و گنج به موبدش داد.

 

روز بعد فرستاده قیصر دوباره نزد شاه آمد و موبد به او گفت: ای مرد زیانکارتر چیست و سودمند کیست؟

 

فرستاده گفت: کسی که داناست تواناتر است و نادان همیشه خوار است.

 

موبد گفت: کمی فکر کن.

 

ولی فرستاده جوابی نداشت.

 

موبد گفت: هرکس که بی‌آزارتر باشد مرگش زیانکارتر است و به مرگ بدان شاد بودن رواست و این سودمند است.

 

فرستاده به شاه و موبدش آفرین گفت و سپس گفت که اگر بخواهی باج‌ بگیری ما آماده‌ایم.

 

شاه شاد شد. پس‌ازآن بهرام تصمیم گرفت که قسمت‌هایی از زمین‌ها را به پهلوانان سپاهش بسپارد و نصایحی نیز درزمینهٔ رعایت عدالت کرد.

 

وزیر نزد بهرام رفت و گف : همه جهان از جنگ و رنج و بیداد در امان است به‌جز هند که از دزدان پرآشوب است و به ایران نیز گاهی دستبرد می‌زنند.

 

بهرام گفت: من مانند فرستادگان به نزد شنگل شاه هند می‌روم و نامه‌ای پر از کین و مهر به او می‌دهم و میگویم یا باج دهد و یا جنگ کنیم.

 

چنین کرد و وقتی به دربار شنگل رسید به بارسالار گفت از طرف بهرام آمده است. فوراً او را به درگاه بردند و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود و برادرش در زیر تخت ایستاده بود. او را نیز بر کرسی زرین نشاندند و بهرام پیامش را داد.

 

وقتی شنگل پیام بهرام را شنید، شگفت‌زده شد و گفت: در جنگ شتاب مکنید. کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمی‌کند. همه کشور من کوه و دریا و چاه است و از مرز ایران تا دریای چین و تا اینجا همه بزرگان زیردست من هستند. دختر فغفور چین در حرم‌سرای من است و من پسری از او دارم و اینجا پر از پهلوانان است. اگر رسم و آئینی نبود سر از تنت جدا می‌کردم.

 

بهرام گفت: من فقط پیام‌آور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند و هرکدام بر دانای ما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم و اگر نمی‌خواهی صد سوار از هند را به جنگ یک‌تن از ما بفرست اگر بردند ما باجی از تو نمی‌خواهیم.

 

هنگام غذا سفره انداختند و به خوردن غذا و شراب پرداختند و بهرام مست شد و به شاه گفت: بگذار تا من با زورمندانت کشتی بگیرم.

 

پس بهرام جلو رفت و یکی از پهلوانان را بلند کرد و بر زمین زد طوریکه استخوان‌هایش خرد شد.

 

سپس نوبت تیراندازی رسید و بهرام هم هنر تیراندازی خود را نشان داد.

 

شنگل به شک افتاد که این هنر و زور و بزرگی در حد یک فرستاده نیست و به او گفت: تو باید برادر شاه باشی.

 

بهرام گفت: این‌طور نیست ، من علم و دانشی ندارم. مرا زودتر برگردان که شاه خشمگین می‌شود.

 

شنگل گفت: عجله نکن.

 

سپس به وزیرش گفت: به او اصرار کن که اینجا بماند و او را راضی کن و سعی کن نام و نشان او را بجویی که شاید بتوانیم او را سالار لشکر کنیم.

 

وزیر نزد بهرام رفت و سخنان شاه را گفت اما بهرام نپذیرفت و گفت: من سر از رای شاه نمی‌پیچم که این گمراهی است و نامم هم برزو است و باید فوراً بروم.

 

وزیر پیام را به شاه داد و شاه هند ناراحت شد و فکر کرد که او را پی کار خطرناکی بفرستد.

 

شاه به بهرام گفت: گرگی در کشور ماست که هیچ‌کس جرات حمله به او را ندارد و هیچ حیوانی حتی شیر نر هم جرات ماندن در آن بیشه را ندارد، باید بروی و او را بکشی.

 

بهرام گفت: راهنمایی با من بفرست.

 

بهرام نزد گرگ رفت و شروع به تیرباران او کرد و سپس خنجر کشید و سرش را برید.

 

وقتی شنگل چنین دید بهرام را نزد خود نشاند و گرامی داشت و همه به او آفرین گفتند اما شنگل نمی‌خواست او به ایران برگردد پس به بهرام گفت: خدا تو را فرستاده تا بدی را از هند بیرون کنی. کاری دیگر برایت دارم و آن کشتن اژدها است. اگر او را بکشی من باج هند را به‌وسیله تو برای ایران می‌فرستم.

 

بهرام پذیرفت و با راهنما به نزد اژدها رفت و شروع به تیرباران اژدها نمود و با پیکان پولادی دهانش را دوخت و گرزی بر سرش زد و اژدها بر زمین افتاد. آنگاه با تیغ دل اژدها را برید و با تبرزین گردنش را زد و به‌سوی شنگل رفت.

 

همه شاد شدند اما شنگل ناراحت بود زیرا می‌ترسید که مبادا او به ایران برگردد. تصمیم داشت نهانی او را بکشد اما یکی از فرزانگان دربار گفت: این کار درست نیست و برای تو زشت‌نامی به همراه دارد و ایرانیان بر ما خشم می‌گیرند.

 

شنگل بهرام را طلبید و گفت: من دخترم را به تو می‌دهم و تو را شهریار قسمتی از هند می‌کنم.

 

بهرام پذیرفت و گفت: اما دختری بده که به دیدنش شاد شوم.

 

شاه نیز با شادی او را برد تا خود یکی از دخترانش را انتخاب کند. بهرام دختری به نام سپینود را برگزید. یک هفته گذشت و به فغفور چین خبر رسید که مردی از ایران به هند آمده است و کارهای بزرگی انجام داده است و با دختر شنگل ازدواج‌ کرده است.

 

نامه‌ای به او نوشت و به تمجید او پرداخت تا به نزدش برود. وقتی بهرام نامه را خواند ناراحت شد و گفت: شاه من فقط بهرام گور است و اگر تو به‌جایی رسیدی این‌ها همه از اختر شاه بهرام بود زیرا :

 

هنر نزد ایرانیان است و بس

ندارند شیر ژیان را به کس

 

شاه ایران مرا به هند فرستاد نه چین و من به پول تو نیاز ندارم.

 

بعد از ازدواج بهرام با دختر شنگل، روزی به او گفت: می‌دانم که تو خیرخواه من هستی پس رازی را با تو میگویم و آن اینکه باید به ایران برگردم و تو را نیز با خود می‌برم اما کسی نباید بداند.

 

سپینود پذیرفت و گفت: جایی هست که پدرم گاهی آنجا سور به راه می‌اندازد و شاه و لشکر به آنجا می‌روند. وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن.

 

خورشید که سر زد شاه بهرام سوار بر اسب به‌سوی دریا رفت و به بازرگانان ایرانی برخورد. آن‌ها شاه را شناختند اما بهرام گفت: راز مرا برملا نکنید که جانم درخطر می‌افتد و ایران هم ویران می‌شود.

 

بازرگانان سوگند خوردند که گوش‌به‌فرمان باشند.

 

روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت: برزو مریض است و نمی‌تواند بیاید.

 

وقتی شنگل رفت زن به بهرام گفت: حالا زمان رفتن است.

 

پس هردو سوار بر اسب شدند و به راه افتادند تا به دریا رسیدند و سوار زورق شدند. سواری از قنوج پی به ماجرا برد و برای شنگل خبر آورد و شنگل عصبانی شد و به‌سوی دریا رفت و سپینود و بهرام را دید و آن‌ها را تهدید کرد.

 

بهرام گفت: تو مرا بسیار آزمودی و میدانی که اگر من با سی سوار باشم از هند چیزی باقی نمی‌ماند.

 

شنگل گفت: فرزندم را به تو دادم و بزرگت داشتم. چرا به من جفا می‌کنی؟

 

بهرام گفت: تو مرا نمی‌شناسی، من شاه ایران و توران هستم و ازاین ‌پس تو مثل پسرم هستی و دیگر هم از تو باج نمی‌خواهم.

 

شنگل شگفت‌زده شد و از او پوزش خواست و او را در برگرفت و هر دو باهم عهد بستند که به هم وفادار بمانند.

 

وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند و شادی کردند و به دست‌افشانی پرداختند.

 

از آن‌سو شنگل می‌خواست به ایران بیاید و شاه و دخترش را ببیند، پس پیکی فرستاد و خبر آمدنش را داد و به همراه هفت شاه به راه افتاد. شاه کابل و شاه هند و شاه سند و شاه سندل و شاه جندل و شاه کشمیر و شاه مولتان.

 

پس بهرام به پیشوازشان آمد و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و به‌سوی کاخ رفتند و پس از غذا و شراب شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند پس او را نزد دخترش بردند و شنگل از رفاه و آسایش دختر شاد شد و هدایای خود را به او داد.

 

صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار می‌رفتند و به همین سان مدتی گذشت. روزی شنگل به نزد دخترش رفت و روی کاغذ نوشت که بعد از من قنوج و تمام ثروتم به بهرام می‌رسد و آن کاغذ را به دخترش داد.

 

پس از دو ماه شنگل عزم رفتن کرد و بهرام نیز او را با اموال و هدیه‌های فراوان روانه ساخت.

 

پس‌ازآن بهرام به یاد مرگ افتاد. زیرا ستاره شناسان گفته بودند که شصت‌وسه سال پادشاهی می‌کند. بهرام دستور داد تا اموالش را شمارش کردند.

 

وزیرش گفت: تا بیست‌وسه سال نیاز به چیزی نداری.

 

شاه دستور داد خراج را قطع کنند و کسانی را به نقاط مختلف فرستاد تا از به وجود آمدن اختلافات و جنگ جلوگیری کنند.

 

سپس به همه کارداران خود نامه نوشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند. پس‌ازاینکه شصت‌وسه سال از سلطنت بهرام گور گذشت پسرش را فراخواند و تاج ‌و تخت را به او سپرد و درگذشت.

 

منبع:کافه داستان- داستانهای شاهنامه نوشته فریناز جلالی

12jav.net