کد خبر : 136802 تاریخ : ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۰ دي - 08:14
داستان‌های شاهنامه/ پیروزی بهرام گور بر تورانیان بدین‌سان شاه به خوشی روزگار می‌گذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و توران و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان با لشکری به‌سوی ایران آمد و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد.

دوات آنلاین-روزی شاه ایران یعنی بهرام گور به همراه روزبه به شکار رفت و یک ماه در دشت ماند و بعد قصد بازگشت کرد.

 

درراه به دهی رسید و خانه ‌خرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت: نه مالی و نه گاو و خری دارم و این هم‌ خانه من است.

 

پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور.

 

مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود .

 

شاه گفت: بالشی بیاور .

 

گفت : ندارم .

 

شاه گفت: شیر گرمی بیاور.

 

مرد گفت: گمان کن که خوردی و رفتی، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود.

 

شاه گفت: اگر گوسفند نداری این سرگین‌ها چیست؟

 

مرد گفت: سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانه‌ای برو که مکنت داشته باشد.

 

شاه نامش را پرسید و او گفت: نامم فرشیدورد است و هیچ‌چیز ندارم و بعد گریه سرداد.

 

شاه خندید و ازآنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید. از او پرسید مهتر این شهرستان کیست؟

 

او گفت: فرشیدورد است که صدهزار گوسفند و صدهزار شتر و صدهزار اسب و صدهزار الاغ و دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی می‌دهد و با خست زندگی می‌کند و زن و فرزندی هم ندارد.

 

شاه، بهروز را که مرد دانایی بود از میان سپاه انتخاب کرد و با صد سوار به همراه خارکن رهسپار نمود و به خارکن گفت: اموال او را به ما نشان بده تا یک‌صدم اموال را به تو بدهم.

 

پس دل‌افروز خارکن نیز چنین کرد و تمام اموال فرشیدورد جمع شد. بهروز نامه‌ای به شاه نوشت و کسب تکلیف کرد. شاه دستور داد تا اموال را به پیران و کودکان و زنان بیوه و بینوایان ببخشد.

 

 

روزی دیگر شاه تخت را در باغ نهاد و به مشاور خود گفت: من حالا سی‌وهشت‌ساله شده‌ام و دارم پیر می‌شوم پس دو سال دیگر هم به این طریق می‌گذرانم و بعد پلاسی می‌پوشم و عزلت پیشه می‌کنم که در چهل‌سالگی کم‌کم انسان باید به فکر مرگ باشد.

 

پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشه‌ای رسید که پر از شیر بود. شاه با شمشیر شیر را کشت. جفت او خواست بگریزد که او را هم به دونیم کرد و سر از تن بچه شیری که جلو آمد هم جدا کرد. یکی گفت: ای شاه مهر در دلت نیست؟ تو به شکار گورخر آمدی با شیران چه کارداری؟

 

شاه گفت: فردا روز شکار گورخر است .

 

موبد گفت: اگر ده سوار مثل تو بودند در روم و چین تاج ‌و تختی نمی‌ماند و همه به شاه آفرین نثار کردند.

 

سپس در دشت خیمه زدند و سفره انداختند و پس از غذا شاه گفت: بخت ما به خاطر شاه اردشیر بلند شده است. اسکندر ناجوانمردانه سی‌وشش تن از شهریاران را کشت و همه او را نفرین می‌کنند ولی همه بر فریدون آفرین میگویند چون جز نیکی نکرد.

 

سپس به سپاهیان گفت: اگر وقتی به شهر می‌رویم کسی دست تعدی به چیزی دراز کند او را برعکس به اسب می‌نشانم و پاهایش را می‌بندم و به‌سوی آذرگشسپ می‌فرستم تا آنجا به نیایش خدا بپردازد. اگر اسب کسی را تلف کنید یا میوه باغی را پامال نمایید از زندان در امان نمی‌مانید.

 

روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت. درراه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد.  گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دونیم کرد.

 

همه به او آفرین گفتند و او گفت: این از تیر من نبود بلکه خداست که دستگیر من است.

 

پس از مدتی که همه‌جا پر از گور شد ، حلقه‌هایی با نام بهرام گور در گوش آن‌ها کردند و سپس آن‌ها را رها کردند.

 

سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد.

 

پس‌ازآن به بغداد رفت و ازآنجا به کاخ بازگشت.

 

دوهفته‌ای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت. بدین‌سان شاه به خوشی روزگار می‌گذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و توران و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان با لشکری به‌سوی ایران آمد و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد.

 

وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار و بازی هستی و آن‌ها می‌خواهند به ما حمله کنند.

 

شاه گفت: خدا یاور ماست و ما آن‌ها را شکست می‌دهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند.

 

بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند. وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی نظیر گستهم و مهرپیروزبهزاد و مهربرزین‌خراد و بهرام‌پیروزبهرامیان و خزروان و رهام و اندمان و شاه گیلان و شاه ری و رادبرزین و قارن و برزمهر و برزین آژنگ چهر را فراخواند.

 

از ایرانیان شش هزار نفر درخور جنگ را به نرسی، برادرش سپرد و او لشکر را به آذربادگان برد و دو گروه شش‌هزارنفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد، بزرگان فکر کردند که شاه می‌گریزد.

 

وقتی بهرام به‌سوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد.

 

بزرگان که شاه را نیافتند، تصمیم گرفتند که فرستاده‌ای نزد خاقان چین بفرستند تا به هر شکلی که می‌تواند ایران را از ویرانی نجات دهد.

 

نرسی گفت: من خجالت می‌کشم که چنین چیزی از شاه بخواهم.

 

موبدی به نام همای را به نزد شاه توران فرستادند و گفتند هرچه بخواهی می‌دهیم و قصد جنگ نداریم.

 

خاقان شاد شد و به اطرافیان گفت: ما بدون جنگ ایران را به دست آوردیم.

 

پس پاسخ نامه را نوشت که ما در مرو صبر می‌کنیم تا باج ایران برسد. خاقان در مرو سپاه را نگاه داشت و با خیال راحت بدون طلایه و دیده‌بان به شکار و شراب و استراحت می‌پرداخت.

 

از آن‌سو بهرام که کارآگاهانی به همه‌جا فرستاده بود وقتی فهمید که خاقان در مرو است لشکر را به آن‌سو حرکت داد و فهمید که خاقان بی‌خیال و به آسودگی می‌گذراند.

 

شاه شاد شد و سحرگاه به رومیان حمله برد و خاقان به دست خزروان گرفتار شد و سیصد تن از نامداران چین هم اسیر شدند و بسیاری کشته و مجروح گشتند یا فرار کردند.

 

بهرام مدتی در مرو استراحت کرد و سپس عزم بخارا نمود و به آنجا حمله برد و لشکر را تارومار کرد.

 

بزرگان توران پیام فرستادند: حالا که خاقان را اسیر کردی اگر باج می‌خواهی بگو تا بفرستیم دیگر بیشتر از این خون بی‌گناهان را مریز.

 

بهرام دلش به رحم آمد و قرار شد که خراجی سالانه به ایران بدهند.

 

سپس شاه فردی به نام شهره را شاه توران کرد.

 

بهرام نامه‌ای به برادرش نوشت و ماجرای جنگ و پیروزیش را بازگفت و نرسی شاد گشت و وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند.

 

 

منبع: کافه داستان- داستانهای شاهنامه نوشته فریناز جلالی

12jav.net