کد خبر : 136796 تاریخ : ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۰ دي - 07:02
نقشه شوم مدیر برای کارمند دختر با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم، نفس نفس زنان از روی تختم بلند شدم و به سمت پذیرایی آمدم. مادر و پدرم با یکدیگر دعوا می کردند. مادرم ساکش را بسته بود که برود. آخر پدرم ورشکسته و همه پول هایش را از دست داده بود.

دوات آنلاین-دختری که بعد از یک سال کار در شرکتی خصوصی فهمیده است رییس‌اش به او نظر سوء دارد به مراجعه به مرکز مشاوره پلیس استان گلستان از مشاوران درخواست کمک کرد. او داستان زندگی‌اش را این طور تعریف کرد:

 

نمی دانم از کجا شروع کنم، نامش محسن بود، اصلا بگذارید از جای دیگری شروع کنم، همه چیز از یک آگهی تبلیغاتی شروع شد که رویش نوشته بود برای استخدام به یک خانم با مشخصات زیر نیازمندیم... نه اینطور هم مناسب نیست، از یک جای دیگر شروع می کنم.

 

با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم، نفس نفس زنان از روی تختم بلند شدم و به سمت پذیرایی آمدم. مادر و پدرم با یکدیگر دعوا می کردند. مادرم ساکش را بسته بود که برود. آخر پدرم ورشکسته و همه پول هایش را از دست داده بود.

 

تا چند ماه قبل ما سوار گران‌ترین اتومبیل ها می شدیم، فروشگاه که می رفتیم آنقدر خرید می کردیم که فیش پرداخت، هوش از سر می برد اما با لبخندی کارت عابر بانک‌مان را به فروشنده می دادیم و بدون هیچ غصه ای آن را پرداخت می کردیم. در این چند ماه، بعد از ورشکستگی پدرم، همه چیزمان را از دست دادیم.  آرامش‌مان هم داشت از دست می رفت. مادرم بهانه گیر شده بود و من و برادرم که تاکنون در ناز و نعمت بودیم انگار از خواب پریده باشیم.

 

در آن لحظه فریاد زدم بس کنید دیگر. همه ما می دانیم که چه بلایی سرمان آمده، همه ما می دانیم بدبخت شدیم، می دانیم با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنیم، به جای قهر و دعوا بیایید کاری کنیم، اصلا من می روم دنبال کار.

 

آن ها مات و مبهوت به من نگاه می کردند. این من بودم! همان شهنازی که صبح تا شب دنبال آخرین مدل ها بود و پول در جیبش صبوری نمی کرد. عصبانی لباس‌هایم را پوشیدم و سرگردان در خیابان به راه افتادم. دیدم عده‌ای پشت ویترین یک مغازه ایستاده اند، کنجکاو شدم ببینم چیست! آگهی برای کار بود. یک آگهی نظرم را جلب کرد، با شماره ای که آنجا بود تماس گرفتم. خانمی گوشی را برداشت و گفت یک ساعت دیگر آنجا باشم.

 

قرار بود با رئیس شرکت که می گفتند نامش آقای ناصری است صحبت کنم. وارد اتاق شدم، مرد موجه و موقری بود حدود 36سال سن داشت، شرایط کاری را گفت، در مورد من سوالاتی پرسید و عنوان کرد که یکی از شرایط کار در اداره، پوشش مناسب است، پوششم در آن حدی که می خواستند نبود اما به خاطر اینکه حقوق خوبی می دادند، قبول کردم.

 

من به عنوان کارشناس فروش استخدام شدم چون روابط عمومی خوبی داشتم. خیلی سریع در بین مشتری‌ها جا باز کردم، مورد اعتماد رئیس شرکت هم قرار گرفتم، به گونه ای که مرا در جریان تمام امور کاری می گذاشت. با درآمدی که داشتم، می توانستم در هزینه های منزل به والدینم کمک کنم. حالا دیگر آرامش به خانه ما برگشته بود چون مادرم هم سر کار می‌رفت و پدرم دوباره کارش را از سر گرفته بود. پدر بارها گفته بود بعد از اینکه اوضاع مالی مان خوب شود می توانم از کارم استعفا دهم چون دوست نداشت دختر دردانه اش سختی بکشد.

 

یک روز که در شرکت تنها بودم، رئیس مرا صدا کرد، من به اتاقش رفتم. او  گفت به خاطر عملکردی که از خودم نشان داده‌ام حقوق مرا افزایش خواهد داد، من خیلی خوشحال شدم دیگر از این بهتر نمی شد، از او تشکر کردم.

 

مدتی از این ماجرا گذشت. یک روز که در دفترم نشسته بودم، دیدم یک خانم وارد اتاق شد و بدون اینکه خودش را معرفی کند، گفت: خانم شهناز شما هستید؟ گفتم بله، شما؟ گفت: من، همسر آقای ناصری هستم. اولین بارم بود که می دیدمش! به احترامش از جا بلند شدم. او محکم دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: شنیدم که شما مدیر عامل شدین!

 

گفتم: بله؟ گفت: بعداً می فهمی و رفت. آقای ناصری با چهره‌ای بر افروخته در مقابل درب اتاق من ایستاده بود. دعوای شدیدی بین آن دو صورت گرفت. انگار تماس ها و پیامک های من که بابت موضوعات کاری بود دردسر ساز شده و همسر آقای ناصری را حساس کرده بود. من از جایم بلند شدم و کیفم را برداشتم. کلید اتاق را به آقای ناصری دادم و گفتم: استعفای من را قبول کنید من نمی‌خواهم باعث دعواها و اختلافات خانوادگی شما باشم.

 

آقای ناصری چون از اوضاع اقتصادی خانواده ام با خبر بود مانع رفتن من شد و روی به همسرش گفت: خانم برویم داخل اتاقم تا با هم حرف بزنیم. اما همین مسئله به شک بیشتر همسر آقای ناصری دامن زد. از آن پس من سعی می کردم تا حد ضرورت از تماس تلفنی خودداری کنم و اینگونه امور را به منشی شرکت سپردم.

 

اوضاع کمی آرام گرفته بود. یک روز که از کار روزانه خسته شده بودم و حال رفتن به خانه را نیز نداشتم. همکارم از در وارد شد گفت که به اتاق رئیس بروم. همکارانم برایم جشن تولد گرفته و غافلگیرم کرده بودند. آن شب از طرف همکاران به یک شام در رستوران دعوت شدم. بعد از خوردن شام، رئیس شرکت می خواست مرا به خانه برساند اما مخالف بودم که در نهایت با اصرارش پذیرفتم.

 

در راه بابت رفتار همسرش عذرخواهی و شروع به دردل کرد و از اختلافات خانوادگی‌اش گفت. من هم سعی کردم با او همدلی کنم. رئیس آن شب به من گفت: ممنونم از احساس خوبی که به من می دهید. نمی دانم چرا؟! اما احساس می کردم نباید اینقدر صمیمی شوم هر چه باشد او یک مرد متاهل است. با خودم می گفتم او مرد مورد اعتمادی است و اتفاقی نمی افتد. کم کم رابطه ما صمیمی شد، گاهی با هم برای شام بیرون می رفتیم و گاهی هم مرا به منزل می رساند. هر از گاهی همکارانم به من گوشه و کنایه می‌زدند که من دلخور می شدم و با خودم می گفتم امکان ندارد اتفاقی بیفتد.

 

6 ماهی از حضور من در این شرکت می گذشت که یک روز رئیس به من پیام داد که می خواهد مرا ببیند و از من خواست ساعت 2 بعد از ظهر به شرکت بروم. آن موقع زمانی بود که شرکت در شیفت عصر تعطیل می شد و همکاران برای استراحت به منزل می رفتند. وقتی رفتم در شرکت بسته بود. به او زنگ زدم، گفت داخل شرکت است و در را باز کرد. به سمت اتاقش رفتم و به عادت همیشگی در را بستم اما رئیس گفت، کسی در شرکت نیست در را باز بگذارید.

 

آن روز، روز کاری ام نبود و من با لباس غیر رسمی به اداره رفتم، آرایش غلیظی کرده بودم. آقای ناصری با رویی گشاده از من پذیرایی کرد و شروع به تعریف و تمجید کرد. کمی راجع به مسائل کاری با هم صحبت کردیم. اما این بار نگاهش با همیشه فرق می کرد، چشمانش برق می زد و لبخند گوشه لبش محو نمی شد.

 

او متأهل بود اما می‌گفت که به من علاقه مند شده. ترس تمام وجودم را گرفته و نفسم بند آمده بود. در این لحظه صدای زنگ آیفون به صدا درآمد. نگاه هایمان به سمت در دوخته شد. من از روی صندلی بلند شدم که در را باز کنم و می خواست مانع شود. تنها بودیم و امکان داشت هر اتفاقی بیفتد. ای وای بر من. آبروی خانواده ام چه می شد. خودم را به آیفون رساندم او دنبالم دوید تا مانعم شود اما من سریعا دکمه آیفون را زدم و در باز شد.

 

بعد از یک سال کار در این شرکت فهمیدم رشد و پیشرفت من به خاطر رفتار حرفه ای نبوده، بلکه رئیسم در ذهنش افکار شوم و پلیدی می پرورانده است...

 

نظریه کارشناس

ارتباط زن و مرد نامحرم بسیار حساس، ظریف و در عین حال خطرناک است و می تواند انسان را از مسیر تکامل دور کند. رسول گرامی اسلام(ص) در این باب می فرمایند: "بین مردان و زنان نامحرم جدایی ایجاد کنید تا با هم تماس نداشته باشند زیرا هنگامی که آنان رو در روی یکدیگر قرار گرفتند ‌و با هم رفت و آمد داشتند، جامعه به دردی مبتلا خواهد شد که درمان نخواهد داشت." این کلام پیامبر گرامی اسلام نشانگر حساسیت ارتباط بین زن و مرد نامحرم می باشد که راهی خطرناک است.

 

به طور کلی از مواردی که در برخورد با نامحرم از آن به شدت نهی شده است می توان به شوخی با نامحرم، تماس ها و ارتباط های غیر ضروری، خلوت کردن و تنها ماندن، فروتنی با نامحرم و گفت و گوی با لحن تحریک آمیز وسوسه انگیز، اشاره کرد.

 

نکته دیگر مسئله عدم نظارت والدین بر رفتار دخترشان بود که صرفا به درآمد حاصله و کسب موقعیت شغلی فکر می کردند. همچنین برخی عوامل به رئیس شرکت مربوط می شد که در بروز این آسیب نقش داشت، می توان به تنوع طلبی وی و عدم تعهد و پایبندی به ارتباط با همسر، عدم مسئولیت پذیری، مشکلات خانوادگی، ضعف در اعتقادات مذهبی، اختلالات شخصیتی و خلاء عاطفی و عدم ارتباط صمیمی با همسر اشاره کرد.

 

توصیه می شود به منظور پیشگیری از عواقب بعدی در جهت ارتقاء معنویت در خانواده ها تلاش شود و اصول ارتباط با نامحرم علی الخصوص در اجتماع به طور موثر و پر رنگ تر آموزش داده شود. لازم است به منظور پیشگیری از آسیب های بعدی در مددجو به آموزش مهارت های زندگی از جمله مهارت نه گفتن، مهارت حل مسئله ،آموزش مهارت های ارتباطی و آموزش به خانواده در زمینه نظارت و کنترل بر فرزندان اقدامات لازم انجام گیرد.

 

و اما از همه مهمتر نوع پوشش و آرایش غلیظ همواره محرک برای مردان و دردسرساز برای زنان است. در واقع نوعی چراغ سبز نشان دادن به جنس مخالف می باشد. اگر شهناز سادگی ظاهر و پوشش مناسب را پیشه می کرد هیچوقت رئیس نمی توانست به راحتی پا روی چارچوب ها گذاشته و خواسته ای نامعقول داشته باشد.

 

 

تهیه و تنظیم: مرکز مشاوره آرامش؛ فرماندهی انتظامی گلستان

12jav.net