دوات آنلاین-در قسمتهای قبل خواندید مهرانه به جرم قتل اعدام شد. او عروس خونبس بود به این معنی که به دلیل جنگ طایفه آنها با طایفهای دیگر و مرگ 22 نفر در این نزاعها پدر مهرانه او را به عنوان عروس به پسری از طایفه مقابل داد تا دعوا تمام شود اما مهرانه خودش عاشق پسری دیگر به نام یوسف بود و شوهرش کامران هم دختری دیگر به نام آمنه را دوست داشت اما به هر حال آن دو عقد کردند. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
روزهای سخت
نه شب بود، نه روز. بیشتر مردم خواب بودنداما چراغ خانههای کامران و مهرانه هنوز روشن بود هردوی آنها اضطراب داشتند. اضطراب اینکه از این به بعد چه خواهد شد.یک شب تا عروسی باقی بود. مادر به دختر توصیههایی کرده و گفته بود خوب بخواب .برایش از شب حجله حرف زده بود و راه رسم زندگی مشترک اما برای مهرانه حجلهای در کار نبود انگار میخواست به قربانگاه خودش برود. به یوسف، پسر بوشهری فکر میکرد، به تلفن سبزرنگ، به امیدهای نابود شدهاش، به مردانی که قرار بود با عروس شدن او دیگر نمیرند، به کامران و اینکه قرار است از این به بعد چطور با هم زندگی کنند.
کامران نمیدانست او عاشق پسر بوشهری است اما مهرانه میدانست کامران عاشق آمنه است. عاشق دختری از قوم مهرانه.وقتی به این موضوع فکر میکرد بیشتر از پدر و برادرانش عصبانی میشد ،مهرانه پدرش را فردی ظالم میداند.
- او همیشه به من ظلم میکرد چرا باید من را به کامران میداد خب دختر دیگری را به عقد او در میآورد او میخواست از شر من راحت شود میخواست همه چیز به نفع خودش باشد. همیشه این موضوع را میدانستم اما قدرت مقابله با او را نداشتم. صبح روز عروسی خیلی ناراحت بودم چندبار گریه کردم مادرم گفت آرام باش بدان اگر زن کامران نمیشدی باید میمردی پس قدر این عروسی را بدان. عادت میکنی. هیچ دختری با عشق و علاقه به خانه شوهر نمیرود. خودت خراب کردی پدرت هم تصمیم گرفت تو را به عقد کامران در بیاورد. گفتم دوست داری هوو سرم بیاورد؟ جواب داد کامران هم فراموش میکند. تو عروس خونبس هستی معلوم است که نمیتواند هوو سرت بیاورد این را بدان که تنها زنی که نمیشود اذیتش کرد تویی. چون عروس خونبس شدهای. عروسی شروع شد، من که خوشحال نبودم با مراسم و دعاخیری از زیر قرآن رد شدم و سوار ماشین مرا به آرایشگاه بردند یک لباس نیمهبرهنه برایم خریدهبودند که به عنوان لباس عروس بپوشم. کسی از خانواده من نبود خودشان نیامدهبودند فقط خواهر کوچکم آمده بود. اقوام کامران در خیابان شادی میکردند. مادرشوهرم با من مثل زنهای بیاخلاق برخورد میکرد به هر مردی از فامیلش میگفت بیایید و با این دختر برقصید. به کامران اعتراض کردم و گفتم من زن تو هستم بگو این بساط را جمع کنند. اولین توهین را آنجا از کامران شنیدم به من گفت خفهشو همه چیز را خراب نکن. پدر کامران از بزرگان قوم رقیب بود ضمن اینکه آخرین کسی که در جنگ دو طایفه کشته شده بود از نزدیکان او بود بنابراین من باید زن کامران میشدم تا آنها انتقامگیری نکنند. اما کینه آنها نسبت به خانواده من کمنشدهبود. مادر کامران از همه عصبانیتر بود او مرا مضحکه همه میکرد مانند یک دلقک در خیابان با من رفتار میشد با هیچ عروسی در آن منطقه اینطور رفتار نشده بود. هر مردی که آنجا بود آن شب باید با من میرقصید. این توهین بزرگی بود و آن را نوعی انتقامگیری از پدرم احساس کردم. همان شب قربانی شدم. وقتی به اتاقمان رفتیم خسته و ناراحت بودم از دست کامران ناراحت بودم. کامران شوهر من بود از او ناراحت بودم اما شوهرم بود، شوهری که از روز اول ازدواجمان معشوقهداشت. زندگی با او برایم سخت بود از طاقتم خارج بود. هیچ زنی هوو را تحمل نمیکند مادرم گفته بود سرت هوو نمیآوردند اما آمنه همان هوویی بود که مادرم فکر میکرد هیچوقت سرم نمیآید او از روز اول در زندگی من بود.
نامزدی، ازدواج و جذابیت کامران باعث شدهبود تا مهرانه نسبت به او علاقهمند شود اما خودش دوست نداشت آن را باور کند. شاید بتوان آن را علاقهای همراه با عصبانیت دانست. همین علاقه بود که تحمل یک رقیب را برای او سخت کردهبود.
مهرانه نسبت به آمنه به شدت احساس برتری میکرد احساسش این بود که شوهرش را به دختری از طبقه فرودست روستا باختهاست.
- کامران بیشتر وقتها در خانه نبود من میماندم و مادرشوهری که زبانش مثل مار بود مرتب نیشم میزد به من میگفت فکر نکن نمیدانم از خانه فرار کردی و.... تو لایق پسر من نیستی مجبور به این ازدواج شدهاست. من خوب میدانستم کامران مجبور به ازدواج با من شدهاست من هم مجبور شدهبودم اما کامران را اذیت نمیکردم بیتوجهیهایی که به من میکرد خیلی عذابم میداد من هر کاری که برای جلب توجه یک مرد باید انجام داد میکردم اما کامران نسبت به من بیتوجه بود. دو سال از زندگی مشترکمان گذشتهبود یوسف را فراموش کرده بودم و همه تلاشم را برای به دست آوردن کامران میکردم اما آمنه مانع ما بود. از زنان روستا میشنیدم که آمنه با کامران است این موضوع برای خانواده آمنه اهمیتی نداشت چون آنها از خانواده فقیری بودند آنقدر فقیر بودند که حتی اگر آمنه زن دوم هم میشد برایشان مهم نبود. اما مسئله فراتر از این حرفها بود او عاشق شدهبود. عاشق مردی که شوهر من بود. یک شب وقتی فهمیدم کامران پیش آمنه بوده خیلی ناراحت شدم دعوای سختی با هم کردیم گفتم من را طلاق بده و با هرزنی میخواهی برو اما تا وقتی من عروس تو هستم حق نداری این کار را بکنی. با خنده گفت تو عروس من نیستی تو عروس خونبس هستی. من هم با هر زنی بخواهم میتوانم بروم تو هم نمیتوانی کاری بکنی. ضمن اینکه بدم نمیآید طلاقت بدهم اما چارهای نداریم. هردوی ما مجبوریم این زندگی را تحمل کنم. خب در دعوای زن و شوهر هر حرفی زده میشود. کامران نمیخواست من را اذیت کند.
ادامه دارد...
این داستان به صورت روزانه منتشر میشود و قسمتهای دیگر آن را میتوانید اینجا بخوانید.
نویسنده: مرجان لقایی