دوات آنلاین-در قسمتهای قبل خواندید مهرانه به جرم قتل اعدام شد. او عروس خونبس بود به این معنی که به دلیل جنگ طایفه آنها با طایفهای دیگر و مرگ 22 نفر در این نزاعها پدر مهرانه او را به عنوان عروس به پسری از طایفه مقابل داد تا دعوا تمام شود اما مهرانه خودش عاشق پسری دیگر به نام یوسف بود. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
عشق نافرجام
مهرانه در خانه بزرگ پدری، زندگی راحتی نداشت. کسی از بودن مهرانه در آن خانه راضی نبود او خودش این را بهوضوح میدانست.
برادرانم را خیلی دوست داشتم. برادر بزرگم کتکم میزد اما برادر کوچکم با من خیلی رابطه خوبی داشت با هم دردل میکردیم. البته رازهای مگو را نمیگفتم اما خیلی بهم نزدیک بودیم ، برادر بزرگم بیشتر شبیه پدرم بود با خواهر و مادرم هم رابطه خوبی داشتم. بعد از آن جلسه لعنتی که قرار شد عروس خونبس شوم همه چیز بهم خورد. یوسف برای همیشه از زندگی من حذف شد. مجبور شدم قبول کنم با یکی از پسران طایفهای که خانوادهام باآنها در جنگ بودند ازدواج کنم.
مهرانه 17 ساله بعد از آن جلسه دو راه بیشتر نداشت یا مرگ یا ازدواج اجباری.دختر نوجوان تصمیم گرفت زندگی کند و راه دوم را انتخاب کرد.
این ازدواج همانقدر که برای مهرانه تلخ و دردناک بود برای شوهر آیندهاش کامران هم تلخ بود. آنها باید قربانی تصمیم دو قوم میشدند، با این تفاوت که خیلیها میدانستند کامران دختری را دوست دارد. مادرش و زنهای دیگر خانواده مخالفتی هم با این عشق نداشتند. گفتن این جمله که بگذار هم مهرانه باشد هم آمنه خیلی راحت بود اما مگر میشد مشکلی پیش نیاید؟
کامران هم مثل مهرانه داشت قربانی میشد البته با درد کمتری. تنها چیزی که مهرانه و کامران را بهم نزدیک میکرد درد مشترک بود؛ درد عشقی نافرجام. این تنها نقطه مشترک زوجی بود که میخواستند با هم زندگی کنند. برای کامران موضوع کمی فرق داشت. تصمیم او میتوانست جوانان قومش را از مرگ نجات دهد. همه چیز تمام میشد دیگر کسی با شلیک گلوله در نیمهشب و در تنهایی کشته نمیشد. درگیری سر آب و زمین به پایان میرسید و آتش اختلافها خاموش میشد. قومش سربلند بود گذشت کرده و بزرگیاش را بر قومی که جواد رهبریاش میکرد نشان داده بود. او خودش تصمیم میگرفت عشق را انتخاب کند یا مصلحت را.
مردانگیاش میگفت مصلحت باید انتخاب شود. او میتوانست به رابطه پنهانیاش با آمنه ادامه دهد، ضمن اینکه قومش دست بالا را داشتند و هروقت قرار بود از طایفه مقابل کسی کشته شود عروس هم پس فرستاده میشد. پس نسبت به مهرانه امتیازات کمتری را از دست میداد و راحتتر زندگی میکرد.
ضمن اینکه بزرگان طایفه به او قول زندگی بهتری را داده بودند. زندگی با آرامش بیشتر، زمین و پول بیشتر، اینها برای جوانی در سن و سال کامران خیلی خوب بود. مردی که حاضر میشد عروس خونبس را به خانهاش ببرد خیلی محبوب میشد و مورد احترام طایفه بود. اینها همه امتیازاتی بود که کامران میتوانست داشته باشد. ضمن اینکه مقاومت در برابر قومش وضعیت را برایش برعکس میکرد. پس چاره در این بود که قبول کند.
حرفها زدهشد. همه چیز آماده بود. بزرگان هر دو طایفه قرارها را گذاشته بودند. کسی سوالی از مهرانه نمیپرسید. فقط مادر بود که مرتب به او میگفت: "لجبازی نکن کار را تمام کن به هر حال تو به آن خانه میروی اگر لجبازی کنی فقط کار سختتر میشود."
با خودشان گفتند مهرانه را عروس خونبس میکنیم اینطوری هم از دست یک دختر سرسخت و آبرو بر راحت میشویم و دیگر لازم نیست برایش بپا بگذاریم هم اینکه دختر بزرگ طایفه عروس خونبس شده و طایفه مقابل نمیتواند زیادهخواهی بکند اینطوری با یک تیر دونشان زدهایم و تمام.
مهرانه داشت عروس میشد او به محض اینکه درسش را تمام کرد و مدرک دیپلم کامپیوتر را به خانه برد به عنوان شیرینی خورده کامران انگشتر به دستش کرد.
دیگر هیچچیز برای مهرانه معنا نداشت نه درس میخواند نه دوستی داشت و نه یوسف بود که به خاطرش چشم به آن تلفن سبز رنگ بدوزد و منتظر یک فرصت باشد تا با او تماس بگیرد.
کامران و مهرانه شیرینی خورده هم بودند و گاهی همدیگر را میدیدند اما این دیدارها نتوانست آنها را بهم دلبسته کند .
کامران هر چند روز یکبار به خانه ما میآمد در روستای ما رسم بود که داماد به خانه عروس برود و به او سر بزند. به هر حال باید ظاهر را حفظ میکردیم. وقتی میآمد با هم احوال پرسی میکردیم راستش را بخواهید در قلب هردوی ما این بود که سر به تن دیگری نباشد اما میگفتیم از دیدن همدیگر خوشحال شدیم، او بیشتر وقتهایی میآمد که مردی در خانه باشد و او هم ببیند که آمده و رسم را رعایت کردهاست. من هم همینکار را میکردم. اواخر سال 84 بود که با کامران به طور رسمی ازدواج کردم و آتشبس بین دو طایفه کامل برقرار شد.
مهرانه در دوران نامزدیاش آرام نگرفته و چندین بار ناراحتیاش را به پدر گفته بود. جواد به حرفهای دختر سرکش هیچوقت گوش نمیکرد.
وقتی موضوع را به پدرم میگفتم فحش میداد میگفت از شر تو دختر باید راحت شوم. باید همان روز که به دنیا آمدی میکشتمت. دختر که در خانواده ما ارزش نداشت. راستش من هم تا به زندان نیامده بودم فکر میکردم کلا همینطوری است مردها با ارزشتر هستند. یادم میآید یک روز وقتی کامران آمد به پدرم گفتم نمیخواهمش چرا نمیفهمی با همان غضب که همیشه در صورتش بود و من همیشه وحشت میکردم جواب داد تخم جن شیطان صفتی مثل تو ندیدم آبرو برای من نمیگذاری.
روز عروسی تلخترین روز زندگی مهرانه بود.
آدم که راضی به عروسی نباشد و بداند باید امشب به حجله برود چه حسی میتواند داشته باشد؟ به خدا انگار داشتند من را در قبر میگذاشتند. میدانید من از مردن میترسم بزرگترین ترس من مردن است. حالا هم از اعدام میترسم و برایم سختاست پای چوبه دار بروم فکر میکنم قبل از اینکه بالای چوبهدار بروم میمیرم. روز عروسی هم خیلی حس بدی داشتم نه رفتار خانواده خودم درست و حسابی بود که فکر کنم دارم به خانه شوهرم میروم نه رفتار خانواده شوهرم.
وقتی داشتم از زیر قرآن رد میشدم به سمت پدرم رفتم که به رسم طایفه دستش را ببوسم. وقتی سرم را بلند کردم درگوشم گفت چموش بازیها را کنار بگذار کاری نکن برادرانت دست به اسلحه ببرند و خونت را بریزند. بعد هم که خانواده شوهرم من را تحویل گرفتند .
این گونه بود که عروس خونبس به خانه شوهر رفت و همه چیز به ظاهر تمام شد.
بعد از عروسی بیاحترامیهای خانواده شوهرم شروع شد. از اول مادرشوهرم من را دوست نداشت با من مثل یک کلفت رفتار میکرد. من دختر بزرگ طایفه بودم باید احترام میکرد اما این کار را نکرد و من عصبیتر شدم.
جسارت مهرانه در روستا معروف بود. او به خاطر اینکه رو در روی پدر ایستادهبود دختر بدی شناخته میشد.
مهرانه زندگی پر فراز و نشیبی داشت.این تلاطم در زندگی کوتاه مهرانه بیشتر به خاطر خصوصیات اخلاقی بود که او داشت.
مهرانه انتقامگیریهای عجیبی نسبت به برادرانش داشت. او دست روی نقطه حساس میگذاشت و تا زور داشت فشار میداد این توصیفی است که خودش به کار میبرد:
برادرم بزرگم به سلاحش خیلی حساس بود، میگفت مرد است و اسلحهاش هر وقت در خانه راه میرفت یا در محله میخواست قدرتنمایی کند دستش را روی سلاحش که به کمرش بسته میگذاشت و راه میرفت هیچوقت اسم من را صدا نمیکرد همیشه داد می زد های دختر.خیلی از این رفتارش بدم میآمد. هرچند وقت یکبار وقتی که کمربندش به دیوار بود سوراخش میکردم تا وقتی سلاحش را میگذارد از داخل آن بیفتد و بخندم. یکبار سر این موضوع کتکم زد اما من کارم را میکردم. نمیدانم برادرم را دوست داشتم یا نه بعضی وقتها فکر میکردم دوستش دارم و بعضی وقتها هم از دستش ناراحت بودم، اما به محض اینکه فهمیدم چه کارهایی در حقم میکند دیگر از او متنفر شدم. او همان کارهایی را میکند که پدرم میکرد هر قدمی که پدرم برمیدارد او هم برمیدارد. بچههایش را بدبخت میکند یک روز به زنش گفتم تو همینطور دختر بزا به درد شوهرت میخورد کثافتکاری میکند و دختران، کثافتش را جمع میکنند.وقتی که داشتم عروسی میکردم خیلی خوشحال بودند . اگر واقعا برادر بود که با ناراحتی من خوشحال نمیشد. او هم فرمانهای پدرم را انجام میداد. مادرم هم به حرفش گوش میکرد. خواهرهای دیگرم به او گوش میکردند من گوش نمیکردم چرا باید به حرف کسانی گوش میکردم که من را مایه آبروریزی میدانستند؟ هنوز زخمهایی که به من زدند درد میکند. آن روز که عروس شدم در واقع حکم مرگ خودم را امضا کردم نه دفتر ازدواج را. من و کامران هردو بدبخت شدیم اما بدبختی من بیشتر بود.
ادامه دارد....
این داستان به صورت روزانه منتشر میشود و قسمتهای دیگر آن را میتوانید اینجا بخوانید.
نویسنده: مرجان لقایی