2024/04/23
۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
دختر نوجوان در دام رابطه سیاه

دختر نوجوان در دام رابطه سیاه

ای‌کاش در آن روز نحس برگشت به خانه، هرگز بابک را ندیده بودم و با ایجاد رابطه‌ای تاریک با او زندگی خود و دیگر بستگانم را چنین بازیچه هوس‌های زودگذر خود نکرده و درگذر از تالاب عبرت‌های روزگار رسوای خاص و عام نشده بودم!

دوات آنلاین-دختری نوجوان که بعد از برقراری رابطه پنهانی با پسری توسط او تهدید به انتشار عکس‌ها و فیلم‌های خصوصی شده بود با مراجعه به پلیس فتا داستان زندگی‌اش را این طور تعریف کرد:

 

من، سارا و سیمین هر سه با یکدیگر دوست بودیم که از ابتدای دوران کودکی به دلیل قرابت خانوادگی و نسبت فامیلی که داشتیم هر سه در بیشتر اوقات زندگی روزها را با همدیگر سپری می‌کردیم و باهم آمد و شد بسیار داشتیم و در مدرسه و بیرون از مدرسه بسان سه خواهر زبانزد همه بودیم و روابط حسنه ما نقل محافل همه دوستان و اقوام بود.

من و سارا با یکدیگر دخترخاله بودیم و سیمین نیز دختردایی هردوی ما بود. ما هر سه فاصله سنی چندانی با یکدیگر نداشتیم و با اندک اختلافی، سه دوست هم‌سن بودیم که به دلیل شاغل بودن والدینمان هر سه اوقات دوری از آن‌ها را با یکدیگر سپری می‌کردیم.

آری! این تنها خلاصه‌ای از گذشته ما سه دوست بود و تنها می‌خواستم بدانید که دوستی ما سه دوست ریشه درگذشته و اشتراک فرهنگی‌مان داشت. اکنون دیگر بیست سال از بهار عمر ما سپری‌شده بود و ما دیگر از دوران کودکی و نوجوانی گذشته و پا به دوران جوانی گذاشته بودیم و هر سه با رفتن به کلاس‌های مختلف تقویتی خود را برای شرکت در کنکور سال آینده آماده می‌کردیم و سخت درس می‌خواندیم.

هر سه با یکدیگر تصمیم گرفته بودیم که برای رسیدن به هدف مشترکمان که چیزی جز قبولی در رشته پزشکی نبود، سخت درس بخوانیم و اوقات گردش و تفریحات خود را تا جایی که امکان داشت محدود کنیم تا این‌که روزی سرانجام پس از پیمودن سختی‌ها به قله پیروزی رسیده و ندای سعادت و خوشبختی خود را در آسمان آرزوها طنین‌انداز کنیم.

تنها فرصت تفریحمان شاید تنها در مسیر رفت‌وآمد به کلاس‌های کنکور و یا میهمانی‌های محدود خانوادگی‌مان بود، چون والدین و دیگر افراد خانواده نیز به‌خوبی شرایط حساس تحصیلی ما را درک کرده و از عمق وجود با ما دررسیدن به هدف مقدسمان همسو شده بودند.

در برخی از مواقع نیز که هر سه دیگر از درس خواندن کلافه می‌شدیم، به‌دوراز چشم والدین، سری به فضای مجازی می‌زدیم و با فرستادن تصاویر و فیلم‌های خود برای یکدیگر سعی می‌کردیم تا اندکی از یکنواختی روزهای طاقت‌فرسای درسی بکاهیم و در دنیای مجازی به سرگرمی‌های موردعلاقه خود بپردازیم.

ما هر سخت مشغول درس خواندن بودیم تا این‌که روزی در مسیر بازگشت به خانه هنگامی‌که از دخترخاله و دختردایی ام جدا شدم، متوجه شدم که پسری بالابلند و سفید چهره که به دلیل آشنا بودن چهره‌اش به نظر می‌رسید که خود نیز مشغول به درس خواندن در همان موسسه‌ای که ما بودیم، می‌بود، سعی کرد که با من ارتباط برقرار کرده و به من شماره بدهد که من هیچ توجهی به او نکردم و با بی‌اعتنایی از کنارش گذشته و راهی منزلمان شدم.

آن شب در هنگام خواب نمی‌دانم چه مرضی به جانم افتاده بود! چون پیوسته چهره آن جوان رهگذر با هزاران نقش و نگار در پیش دیدگانم ظاهر می‌شد و به‌کلی مرا مشغول خود می‌ساخت و به جهان رؤیاهای دست نایافتنی می‌کشاند.

به رؤیاهایی چون زندگی مشترک، ازدواج و سفر کردن به‌سوی آینده‌ای سرشار از باهم بودن‌های عاشقانه که برمدار آرزوهای دور و دراز می‌چرخید. آرزوهایی که من و او را بسان دو پزشک و دو زوج موفق بر صفحه‌ای از آینده‌ای نه‌چندان دور بر فراسوی اسب سفید خوشبختی به زیبایی به تصویر می‌کشید.

فردای آن روز با شوقی وصف‌ناپذیر و به امید آینده، مطابق معمول با دوستانم راهی کلاس‌های فشرده درسی شدیم. آن روز در سر کلاس همان فرد همیشگی نبودم و پیوسته به برخوردی که با همان پسر بین‌راهی داشتم، فکر می‌کردم تا این‌که تا به خود آمدم به ناگاه سیمین و سارا بر سرم فریاد برآوردند که پروین حواست کجاست؟! پاشو دیگه کلاس تموم شده، باید بریم خونه! آن‌ها راست می‌گفتند کلاس درس به پایان رسیده بود و من هنوز در سفر رؤیاهایم بودم و گویی هرگز نمی‌خواستم که چهره زیبای رؤیاهای شیرینم را به پایان برسانم!

ببخشید میشه خواهش کنم شماره رو ازم بگیرید‍‍! خواهش می‌کنم قصد مزاحمت ندارم! درست حدس زده بودم، بازهم همان صحنه روز گذشته، در حال تکرار شدن و بازهم این همان نوای ملتمسانه جوان عاشق‌پیشه بود که از من درخواست گرفتن شماره خود را می‌کرد.

پس از کلی ناز کردن برای پسرک عاشق‌پیشه شهر رؤیاهایم سرانجام دل را به دریا زدم و شماره همراه او را گرفتم. دوست داشتم در دنیای درس و کلاس زنگ تفریحی نیز برای خودم فراهم کنم و با دوستی با او اندکی حال و هوای خود را از حالت یکنواختی برهانده و رنگی عاشقانه بربهار جوانیم بزنم.

چند روزی از گرفتن شماره او می‌گذشت تا این‌که پس از گذشت چند روزی برایش پیامی دادم و پس از پایان کلاس روزانه بدون آن‌که اندک چیزی به سارا و سیمین بگویم به پارکی که با او قرار گذاشته بودم رهسپار شدم.

سلام! دیر کردی! یک‌ساعتی میشه که اینجا منتظرتم. ببخشید کلاسم طول کشید. من اسمم بابک است و در پاساژ پایین‌تر از موسسه آموزشی که هرروز برای کلاس‌های کنکور به آنجا می‌آیید، مغازه تعمیر گوشی‌های همراه دارم و حسابی نیز سرم شلوغه البته چند سالی نیز هست که به‌قول‌معروف پشت کنکور جا خوش کردم و امسال نیز قصد دارم دوباره در کنکور شرکت کنم، خدا رو چی دیدی، شاید روزی قبول شدم.

خب شما چیزی از خودت نگفتی! من پروین هستم که به همراه سارا، دخترخالم و سیمین، دختر داییم، همون دو دختری که همیشه باهم به موسسه آموزشی رفت‌وآمد می‌کنیم، با کلی آرزو، سخت مشغول درس خوندن هستیم و تمامی لذات زندگی را برای رسیدن به هدفمان به خودمون حروم کردیم تا شاید روزی به هدفمان که چیزی جز قبولی در رشته پزشکی کنکور سال آینده نیست برسیم.

صحبت‌های من و بابک چندساعتی طول کشید و با به صدا درآمدن زنگ گوشیم تازه فهمیدم که خورشید آرام‌آرام در آغوش غروب زمانه در حال آرام گرفتن است.

کجایی مادر؟! چرا نیومدی خونه؟! ببخشید مادر جون سر راه رفتم چند تا کتاب کمک درسی از بازار بخرم، ترافیک خیلی سنگینه! تو راهم، دارم میام دیگه، نزدیک خونه ام!

در راه رسیدن به خونه به سارا و سیمین نیز تلفن کردم و به آن‌ها نیز گفتم که اگر مادرم از روی کنجکاوی به آن‌ها زنگ زد، به او بگویند که من رفته‌ام از کتابخانه کتاب‌های موردنیازم رو بخرم. آن‌ها نیز هر دو با خنده به من پاسخ مثبت دادند! از خندهاشون پی بردم که بی‌تردید به دوستی من با عاشق تازه از راه رسیده پی برده‌اند! چون سال‌ها بود که از کودکی درکنار یکدیگر بزرگ‌شده بودیم و نمی‌توانستیم چیزی را از هم پنهان کنیم.

فردای روز دیدار با بابک، موضوع را به سارا و سیمن گفتم و از هردوی آن‌ها خواستم که این موضوع چون رازی سرپوشیده، بین هر سه ما مخفی بماند و به‌هیچ‌عنوان کسی به‌جز ما از این رابطه بویی نبرد.

روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و در این مدت دوستی من با بابک روزبه‌روز گرم‌تر از گذشته می‌شد و از طریق تلگرام تصاویر بسیاری بین منم و بابک ردوبدل شد. بابک پیوسته به من عشق می‌ورزید و به‌خوبی توانسته بود اعتماد مرا جلب کند و من نیز او را شریک عاشق‌پیشه شهر آرزوهایم می‌پنداشتم.

من و بابک با یکدیگر چنین قرار گذاشته بودیم که پس از قبولی در کنکور خانواده‌ها را در جریان رابطه خود قرار داده و با توافق آن‌ها با یکدیگر ازدواج کنیم.

دیگر بابک علاوه بر من با سارا و سیمن نیز دوست شده بود و هر سه ما چندین بار با یکدیگر به مغازه بابک رفته بودیم و از طریق او از مغازه یکی از دوستانش سه عدد از جدیدترین گوشی‌های تلفن همراه را خریداری کرده بودیم و برای این‌که به سیستم کارکرد پیشرفته گوشی‌های خود آشنا بشویم، چند روزی به مغازه بابک می‌رفتیم تا از طریق او با زیروبم این‌گونه گوشی‌ها، بیشتر آشنا شویم.

بابک در طول این مدت شیوه کار کردن با تلفن‌های جدید همراهمان را تا حدودی به ما یاد داد و ما نیز با هزاران شوق تصاویر خانوادگی و دیگر اطلاعاتمان را از طریق فضای مجازی با یکدیگر مبادله می‌کردیم.

همه‌چیز به‌خوبی پیش می‌رفت تا این‌که دریکی از روزها که من عصر هنگام برای دیدار با بابک به مغازه‌اش رفتم او از من خواست تا با یکدیگر به منزلشان برویم و من با این درخواست او به‌سختی مخالفت کردم و به او گفتم که حاضر به رفتن به خانه آن‌ها نیستم ولی در کمال تعجب دیدم که بابک با لبخندی گزنده بر لب در پاسخ من گفت: " ببین پروین، مجبوری هرچه میگم گوش کنی وگرنه تنها با زدن یک دکمه تمام تصاویر خصوصی تو و دخترخاله و دختردایی جانت در فضای مجازی دست‌به‌دست خواهد شد.

در ابتدا باورم نمی‌شد که این همان بابکی باشد که من می‌شناسم! تمام سخنانش برایم به‌مانند فیلمی باورنکردنی بود و گویی که در دنیای خیال چنین رفتاری را از او می‌دیدم!

به‌تندی بر سر بابک فریاد زدم و به او گفتم که مگر تو تصاویر ما را داری؟! بله عزیزم وقتی‌که آی‌دی گوشیهاتون رو درست می‌کردم رمز گوشی‌های هر سه شما رو در حافظه گوشی خودم ذخیره کردم! ببین این هم تصاویر و فیلم‌های تو و دیگر دوستانت! بابک راست می‌گفت او به‌تمامی تصاویر خصوصی من و دیگر دوستانم دسترسی داشت.

برای حفظ آبروی خود و دو دست دیگرم چاره‌ای نداشتم و تسلیم خواسته بابک شدم و با او رهسپار منزلشان شدم و بسان عروسک خیمه‌شب‌بازی خود را به تمام در اختیار او قراردادم.

چند روزی پس از وقوع این ماجرا دیگر به کلاس‌های کنکور نرفتم و به‌یک‌باره، سخت افسرده و بیمار شدم تا این‌که روزی سارا و سیمین گریه‌کنان وسرآسیمه به نزدم آمدند و گفتند که فردی با آن‌ها تماس گرفته و گفته که اگر به او مبلغ پولی را که تقاضا کرده ندهند، تصاویر و فیلم‌های خصوصی‌شان را در فضای مجازی پخش خواهد کرد!

اینجا بود که به عمق حیوان بودن بابک پی بردم و دریافتم که او تصاویر و فیلم‌های ما را برای دیگر دوستانش نیز فرستاده و آبروی ما به‌تمامی نقش بر آب‌شده است.

دیگر چیزی برای والدینمان قابل کتمان نبود و همه‌چیز برای آنان از خورشید تابان نیز نمایان‌تر شده بود! با تلخی وغمی بی‌پایان ماجرای حماقت‌های نابخشودنی خود را برای آنان تعریف کردیم! در ابتدا ماجرا برایشان باورپذیر نبود و بسان دیوانگان در شوک به سرمی بردند تا این‌که سرانجام با مشاوره با یکی از دوستان پدرم که روان‌پزشک بود به پلیس مراجعه کردیم و ماجرا را با تمام جزيیات برای پلیس شرح دادیم و طولی نکشید که در سایه تلاش‌های کارشناسان باتجربه و متخصص پلیس فتا بابک و دیگر دوستانش دستگیر و به انجام جرائم خود اعتراف کردند.

بعد از اتمام رسیدگی به پرونده رییس پلیس فتا با بیان اینکه نگهداری هرگونه اطلاعات شخصی و مهم مثل عکس‌ها و فیلم‌های شخصی و یا دیگر اطلاعات کاری بر روی گوشی و سیستم‌های کامپیوتری درست نیست، یادآور شد مجرمان سایبری با انواه ترفندها و شگردها که گاه خود شهروندان و کاربران نیز با آنها همراه می‌شوند باعث به سرقت رفتن اطلاعات شخصی و مهم خود از سوی مجرمان سایبری می‌شوند و در پی آن شاهد انواع اخاذی‌ها و باج‌خواهی از سوی مجرمان سایبری هستم. بله من نیز در پی سهل انگاری و اعتماد بی‌جا نه تنها خود بلکه دوستان عزیزم را نیز قربانی اخاذی مجرم سایبری کردم. منی که به راحتی گوشی خود را در اختیار بابک قرار داده بودم. منی که به یک غریبه اعتماد کرده بودم.

ای‌کاش در آن روز نحس برگشت به خانه، هرگز بابک را ندیده بودم و با ایجاد رابطه‌ای تاریک با او زندگی خود و دیگر بستگانم را چنین بازیچه هوس‌های زودگذر خود نکرده و درگذر از تالاب عبرت‌های روزگار رسوای خاص و عام نشده بودم! ای‌کاش گوشی تلفن همراهم را به‌سادگی در اختیار بابک قرار نداده بودم. ای‌کاش تصاویر و فیلم‌هایمان را درگوشی خود ذخیره نکرده بودم و ای‌کاش‌های دیگر که هیچ‌کدام دلیلی بر این اشتباه نابخشودنی من نخواهد بود!



نویسنده: سید مجتبی میری هزاوه

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها
مجید 1397/05/24
امان از دست ادمهای ساده و زودباور که اگر صد بار سرگذشت تلخ دیگران رو ببینن بازم دوست دارن اون اتفاق رو خودشون تجربه کنند همه چیز با یک نگاه و حرف ازدواج شروع میشه انقدر دختران امروزی زود باورن که هر کسی بهشون چشمک بزنن خودشونو تو لباس عروس تصور میکنن
1397/05/24
امان ازجوانهای بیغیرت شیطان صفت چرا چند تا ازینارو برای عبرت سایرین اعدام نمیکنن

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.