2024/03/29
۱۴۰۳ جمعه ۱۰ فروردين
غافلگیری شوم در مهمانی شبانه

غافلگیری شوم در مهمانی شبانه

اکنون سالیان سال است از ماجرای تلخ زندگی من گذشته و مادرم فوت و دانیال نیز قصاص شده امّا آن چه هنوز، هیچگاه از ذهن و یادم پاک نشده، همان حسرت ابدی است که تا پایان عمر در صفحه سرنوشت نامبارک زندگیم به ثبت رسیده و راه فراری از آن نیست.

دوات آنلاین-دختری که در یک مهمانی شبانه شرکت کرده و باعث شده بود برادرش در دعوایی در آن پارتی کشته شود با مراجعه به مرکز مشاوره پلیس از مشوران درخواست کم کرد و داستان زندگی‌اش را این طور شرح داد:

 

کجا بودی تا حالا؟! این جمله را "فرهام" در حالی که عصبانیت از سر و رویش می بارید گفت و سپس صدای برخورد دستش با صورتم سکوت خانه را شکست. مادرم هراسان از آشپزخانه بیرون آمد و میان من و فرهام ایستاده و خطاب به او گفت :"رفته بود جشن تولد دوستش و از من اجازه گرفته بود. تو رو خدا نصفه شبی سر و صدا راه نندازید و ..."

 

هنوز حرف مادر تمام نشده بود که فرهام انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید به سوی مادر گرفت و گفت: "شما دخالت نکن مادر! همین شما باعث شدی این دختر چشم سفید، این قدر گستاخ و پررو بار بیاد. یه نگاه به ساعت بنداز. آخه کدوم دختر درست و حسابی این موقع شب برمی گرده خونه؟

 

این همه ازش حمایت نکن مادر. تا کی می خوای روی کارهایش سرپوش بگذاری!؟ شما کار نداشته باش و بذار من تربیتش کنم. بعد از پدر من مرد این خونه ام و نمی ذارم این دختر چشم سفید، آبرو و حیثیت خانوادمون رو ببره!"

 

کفرم از حرف های فرهام درآمده بود. با خشم گفتم: "نگاه کن تو رو خدا، ببین کی داره از آبرو و حیثیت حرف می زنه؛ آقا فرهامی که صد تا دوست دختر داره و تا حالا هر خلافی که فکرش رو بکنی کرده! آخه تویی که هر شب مست و پاتیل برمی گردی خونه، داری منو نصیحت می کنی؟

 

بهتره اول به فکر خودت باشی داداش من، اول خودت رو اصلاح کن و بعد برو بالای منبر و دیگران رو نصیحت کن! بعدشم، تو که ادعا می کنی مرد خونه ای و نمی ذاری آبروی پدر به باد بره، توی این چهاماهی که بابا مرده به احترامش کدوم یکی از کارای زشتت رو گذاشتی کنار؟ پارتیای شبونت رو نرفتی؟ با دوست دخترات مسافرت نرفتی و..."

 

همچنان گرم پرخاشگری بودم که به یکباره مشت محکم فرهام روی استخوان گونه ام فرود آمد و نقش بر زمینم کرد. فرهام بی رحمانه مرا زیر مشت و لگد گرفته بود و مادر هرچه می کرد نمی توانست او را آرام کرده و مرا از دستش نجات بدهد.

 

سرانجام زیر ضربات سهمگینی که فرهام بر سرو صورت و بدنم فرود می آورد، از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، تمام بدنم درد می کرد. مادر سرم را روی پایش گذاشته بود و با هول و هراس نگاهم کرده و سعی می کرد به زور آب قند به خوردم بدهد.

 

مادر چشمان نیمه بازم را که دید، در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: "این همه سر به سر داداشت نذار! هرچی باشه مرده، روی خواهرش تعصب داره. آخه تو هم مقصری دیگه. واسه این که حرصش رو در بیاری، باهاش لج می کنی. چند بار بهت گفتم داداشت امشب زود میاد خونه، برو به دوستت تبریک بگو و کادوی تولدش رو بده و قبل از اومدن داداشت برگرد امّا تو چیکار کردی؟ واسه اینکه حرصش رو در بیاری عمدا تا اون موقع شب خونه دوستت موندی."

 

سرم به شدت درد می کرد. حوصله بحث با مادر را نداشتم چون می دانستم سعی می کند با توجیهات الکی رفتار فرهام را موجه جلوه بدهد، برای تسکین درد درونم، پلک هایم را روی هم گذاشته و آرام آرام گریستم.

 

از هنگامی که خود را شناختم به تبعیضی پی بردم که پدر و به ویژه مادرم میان من و برادرم فرهام قائل می شدند. فرهام نور چشم والدینم بود و آنها با وجود این که یکسال از من کوچکتر بود، به گونه ای به او احترام می گذاشتند و فرمایشات ریز و درشتش را انجام می دادند که انگار نه انگار والدین او هستند!

 

در این میان، فرهام هم که با پشت گرمی و حمایت پدر و مادرم حسابی دور برداشته بود، به هر نحوی که دلش می خواست رفتار می کرد و پدر و مادرم نیز همیشه، حق کوچکترین اعتراضی به رفتارهای او نداشتند. در خانه ما بهترین خوراکی ها، بهترین لباس ها، بهترین جای خواب و... از آن فرهام بود.

 

پدرم که مردی مهربان و کارگر بود، باید کار می کرد و پول توجیبی پسر مفت خورش را هر ماه سرموقع می داد، چون اگر فرهام لحظه ای از تفریحات و خوشگذرانی هایش به خاطر نداشتن پول توجیبی باز می ماند، ناگهان همه ظروف آشپزخانه و شیشه پنجره‌ها را می‌شکست.

 

یادمه یک بار که فرهام بر طبق معمول بازهم در خانه قشقرق به پا کرد، بعد از رفتنش پدرم با ناراحتی به مادرم گفت:"ما خودمون باعث شدیم فرهام این طوری خودخواه و یک دنده بار بیاد. حق این دختره بیچاره رو ضایع کردیم و به هوای این که فرهام پسره، بیشتر بهش رسیدیم، چون فکر می کردیم وقتی بزرگ بشه قاتق نون مون میشه امّا هزاران دریغ که حالا برعکس قاتل جون مون شده!"

 

مادر از ترس این که مبادا یک وقت فرهام به خانه آمده و حرف هایشان را بشنود، نگاهی به اطراف انداخت و با دلهره گفت: "چشه مگه پسرم! آدم به قد و بالاش نگاه می کنه، کیف می کنه! خب، بچّه م چیکار کنه؟ استعداد درس خوندن نداشت. توی این وضعیت بازار هم که یا باید پول داشته باشی یا پارتی تا کار گیرت بیاد و پسر ما از اونجایی که هیچ کدوم از اینا رو نداره، بیکار مونده. خب، چیکار کنه؟ بره دزدی!؟ بالاخره تو که پدرشی باید هواشو داشته باشی و مخارجش رو تامین کنی."

 

پدر زیر لب استغفرالهی گفت و جواب داد:"بله! به عنوان یه پدر وظیفه دارم مخارج زندگی بچه هام رو تامین کنم امّا وظیفه ندارم پول بدم بابت عیاشی و خوشگذرونی آقا فرهام! پسرت با ده تا دختر دوسته. به جای این که بهش تذکر بدی و راه درست رو نشونش بدی، وقتی زنگ می زنن خونه که باهاش حرف بزنن، جنابعالی گوشی رو برمیداری و باهاشون خوش و بش می کنی. باباجان، چرا نمی خوای متوجّه بشی که توی این خونه یه دخترچشم و گوش بسته داریم!؟ با این کارای فرهام، فردا پس فردا می تونی از پس دخترت بربیای؟!"

 

مادر با لحنی حق به جانب گفت: "غلط کرده این دختره اگه بخواد کاری بکنه. باید مطیع برادرش باشه و هر چی اون میگه، بگه چشم. بعدشم، فرهام پسره و با صدتا دخترم دوست بشه، براش عار نیست!"

 

بله، من در آن خانه و برای پدر و بیشتر برای مادرم "این دختره" بیش نبودم، حال و روزم این بود و در خانه نمی توانستم هیچگاه حتّی درباره موضوعات شخصی خود نظر بدهم. فرهام چنان برمن سلطه داشت که حتّی حق نداشتم رنگ لباسم را نیز خودم انتخاب کنم.

 

هربار که دربرابر زورگویی های فرهام طاقتم طاق شده و به مادر اعتراض کرده و می گفتم:"چرا هیچ کدومتون به حرفای من گوش نمی دین؟ باباجان، آخه چطوری بگم که منم بزرگ شدم و می تونم برای خودم تصمیم بگیرم. چرا این همه به فرهام میدون دادین؟ نه می تونم تنهایی برم جایی و نه با دوستا و همکلاسی هام رفت و آمد داشته باشم و از اون طرف بر عکس آقا فرهام هر کاری که دلش بخواد می کنه و نه شما و نه بابا جرات نمی کنین حرفی بهش بزنین."

 

مادر که گاهی آنقدر از حرف هایش حرصم می گرفت که دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم، در جوابم گفت: "داداشت بد تو رو که نمی خواد. اگه بهت سخت گیری می کنه فقط برای اینه که از محیط بیرون خبر داره و نمی خواد که خدای ناکرده، تو باعث ننگ و بی آبرویی خانواده بشی!"

 

 

من در چنین شرایط بدی بود که سرانجام تبدیل به یک دختر منزوی و گوشه گیرشدم؛ دختری که وجودش پر از عقده حقارت بود. با این وجود امّا درسم را خوب خوانده و تنها امیدم به این بود که سرانجام دانشگاه قبول شده و به هرشکل ممکن از زندانی که فرهام برایم ساخته فرار کنم.

 

 

اوضاع به همین شکل ادامه داشت تا این که فرهام به سربازی رفت و از خوش شانسی ام قبول شدنم در دانشگاه مصادف با نبودن او در خانه شد. پدرم که تا حدودی به زیاده روی های فرهام در سخت گیری هایش نسبت به من پی برده بود، اجازه داد در دانشگاه ثبت نام کنم در حالی که مادرم به جای این که همچون هر مادری به دلیل قبولی دخترش در دانشگاه سراسری خوشحال بشه، تنها گفت:" اگر فرهام بیاد مرخصی و بفهمه، بیچاره مون می کنه. یادمه چند باری که توی دستت کتاب دیده بود، به من گفت که خوش نداره خواهرش بره دانشگاه و درس بخونه!"

 

حق با مادر بود چون فرهام وقتی که برای مرخصی میان دوره به خانه آمده و از قبولی من در دانشگاه با خبرشد، قیامتی به پا کرد و در نهایت از آن جایی که پدر این بار برخلاف سایر موارد از جلویش درآمده بود، کوتاه آمد و روزی که داشت به پادگان بازمی گشت به من گفت:"چون بابا اصرار داشت بیخیال شدم و گرنه قلم پات رو می شکستم. خوب حواست رو جمع کن ببین چی می گم. فکر نکن رفتم راه دور و از همه جا بیخبرم. خودت می دونی چقدر دوست و رفیق و آشنا دارم. اگه دست از پا خطا کنی، میام سرت رو می ذارم لب همین باغچه و گوش تا گوش می برم!"

 

حرف های فرهام تمام که شد، مادر نگاهی به من انداخت و در حالی که سرش را تکان می داد، گفت:"آره دیگه دخترم، باید به حرف برادرت گوش بدی و کاری نکنی که عصبانی بشه!"

 

دیگر با نبود فرهام در خانه نفس راحتی می کشیدم، زیرا او با رفتارهایش اعتماد به نفسم را آنقدر پایین آورده بود که گاهی در دانشگاه مورد تمسخر همکلاسی هایم واقع می شدم. از همان روزها بود که تصمیم گرفتم به هرشکلی شده از زیر سلطه برادرم برای همیشه بیرون آمده و اجازه ندهم هیچگاه در زندگی ام دخالت کرده و به جای من تصّمیم بگیرد.

 

دلم می خواست خود واقعی ام را یافته و همچون دختران دیگر از زندگی لذت ببرم، نه این که حتی حق انتخاب مدل کیف، کفش و لباسم را نیز نداشته باشم. محیط دانشگاه، ارتباط با دختران دانشجو و نبود فرهام در خانه به تمامی حال و هوایم را عوض کرده بود.

 

هرچند مادر و پدرم همچون فرهام مخالف رفت و آمد من با همکلاسی ها و دوستانم بودند امّا زورشان آن قدری نبود که مانعم شوند. البّته این را هم بگویم من هیچگاه اهل کارهای ناشایست و روابط نامتعارف و این گونه کارها نبوده و تنها دلخوشی ام این بود که در اوقات بیکاری با دوستانم به سینما و یا برای درس خواندن به خانه یکی از آنها بروم.

 

از آن پس فرهام هربار به مرخصی می آمد، اعتراضاتم باعث درگیری بین من و او می شد و مادرم نیزهمچون گذشته همیشه از فرهام حمایت می کرد. او و پدرم هیچگاه نمی دانستند تفاوتی که بین رفتارهایشان با من و فرهام قائل می شوند، سرانجام ناخوشایندی برای ما و خانواده به ارمغان خواهد آورد.

 

آنها به فرهام اجازه می دادند تنها به این دلیل که پسر است هر کار درست و غلطی را به راحتی انجام بدهد. دوران سربازی فرهام که تمام شد،بار دیگر خانه مان به یک میدان جنگ تمام عیار تبدیل شد. او که کار و باری نداشته و تمام روز بیکار بود، هرروزمن را با خود به دانشگاه برده و گاهی ساعت ها منتظر می ماند تا کلاس هایم تمام شده و با هم به خانه بازگردیم.

 

بارها سرزده به خانه دوستان و همکلاسی هایم آمده و با فحش، داد و کتک باعث تحقیر من در برابر دیدگان آنها می شد.من که توانایی هایم را شناخته بودم، نمی خواستم دیگر تحت هیچ شرایطی همچون گذشته تحت کنترل و نظارت فرهام باشم.

 

راستش، دلم می خواست به نوعی به مادرم هم بفهمانم که دیگر آن دختربچّه سابق نیستم. دلم می خواست به مادرم که همواره بسیار از فرهام حمایت کرده و سنگ او را به سینه می زد، نشان دهم من نیز همچون فرهام می توانم هرکاری بخواهم انجام دهم و هیچکس هم نمی تواند جلو دارم باشد.

 

فرهام بیشتر روزها غروب که می شد از خانه بیرون زده و گاهی شب ها نیز به خانه نمی آمد. من نیز برای این که بزرگ شدن و شخصیت داشتنم را به والدینم اثبات کنم، با رفتن او بر خلاف نظر پدر و مادرم از خانه بیرون زده و به جمع دوستانم می پیوستم.

 

هرچند این کارهایم همیشه به قیمت کتک خوردنم از فرهام و کبود شدن سراسر بدنم تمام می شد، امّا من همچنان به مبارزه خود ادامه داده و می خواستم همواره اظهار وجود کرده و به خانواده ام با فریادهای بی دریغ خود بفهمانم که من نیز وجود داشته و همچون برادرم حقّ انتخاب و زندگی دارم.

 

- چرا کارایی که خودت می کنی خوبه ولی برای من گناه بزرگی محسوب می شه؟!

 

این جمله را وقتی که اوّلین بار به هوای شرکت در میهمانی یکی از دوستانم تا پاسی از شب بیرون مانده بودم و موقع بازگشت به خانه، فرهام در کوچه مچم را گرفت، بر زبان آوردم.

 

فرهام همچون میرغضب به یکباره به سویم هجوم آورد و بر اثرصدای داد و فریادمان، ناگهان همسایه ها و پدر و مادرم نیز از خانه بیرون آمدند. فرهام عربده زنان می گفت: "می کشمت، تو روی من وایستادی و بلبل زبونی می کنی!؟ دیگه این رو نمی دونی که من پسرم و تو که دختری نباید ازاین غلط ها بکنی!"

 

در حالی که فرهام سرگرم زدن من بود، سرانجام چند تن از همسایه ها میانجی شده و جدایمان کردند. پدرپیرم که با بدنی لرزان گوشه ای ایستاده و نظاره گر اعمال ما بود، با صدایی زخمی خود گفت:"آبروم توی محل رفت!" و سپس دستش را روی سینه اش گذاشته و ناباورانه نقش بر زمین شد.

 

بله، پدر آن شب تمام کرد. در مراسم سوگواری او از خجالت دیگر نمی توانستم سرم را بلند کنم. صدای پچ پچ همسایه ها را می شنیدم که می گفتند:"دختره پدرش رو به کشتن داد، اون موقع شب از کجا می اومده که برادرش او را دیده!؟"

 

این سخنان بیشتر از همه جگرم را سوزانده و دیگر هیچ کس از آنچه فرهام و حمایت های پدر و مادرم برسرم آورده بود، خبر نداشت. همان موقع بود که به خودم قول دادم برای کم رویی برادرم و برای خاموش کردن شعله های آتش حقارت وجودم، همچون فرهام بشوم.

 

به همین دلیل تا فرهام از خانه بیرون می رفت، من نیز شال و کلاه کرده و بیرون می زدم. از این میهمانی به آن میهمانی؛ از این پارتی به آن پارتی! چند باری نیز قرص اکس مصرف کرده و سیگار کشیدم.

 

در این میان مادرم که چشمش حسابی از جار و جنجال آن نیمه شب ما درون کوچه که فوت پدر را درپی داشت، به سختی ترسیده بود، دیگربه نشانه اعتراض حرفی به من نزده و از برادرم حمایت نکرده و گزارش کارهایم را به فرهام نمی داد. او دیگر از ترس آبروریزی بیشتر، تنها حرص خورده و با ناراحتی دندان روی جگر می گذاشت.

 

روزی پرستو دوستم زنگ زد و بازهم خبر یک پارتی درست و حسابی رو به من داد و از من خواست که باز هم با او به میهمانی شبانه بروم.

 

من نیزخدا خدا می کردم که آن شب فرهام به خانه نیاید تا من هم بتوانم بار دیگربه میهمانی بروم که همین گونه هم شد. همین که مادر با فرهام تماس گرفت و او گفت که شب به خانه نمی آید، فوری آماده شده و به خانه دوستم برای شرکت در پارتی رفتم.

 

در حالی که مانند همیشه به همراه دوستان دیگرم، مشغول پایکوبی و خوشگذرانی در پارتی بودیم، ناگهان دریافتم که ضربه محکمی به صورتم خورده و نقش بر زمین شدم.

 

درست حدس زدید! آن شب برادرم نیز در آن میهمانی شبانه شرکت داشته و هنگامی که در کمال شگفتی من را با آن سر و وضع نابه هنجار و اسفبار در آن جا دیده بود، مانند گرگ وحشی به سویم حمله ور شده بود.

 

دانیال، پسری که از مدّت ها پیش با او دوست بودم هر قدر سعی کرد تا برادرم را از کتک زدن من باز دارد فایده ای نداشت و به یکباره در بین دوستان دانیال و دوستان فرهام بر سر من، درگیری شدیدی به وقوع پیوست تا این که به ناگاه من که در اثر ضرب و شتم در خون غوطه ور بودم با ناله ناگهانی فرهام، چشمانم به سوی او خیره شد و دیگر ضربات دست او را حس نکرده و از حال رفتم.

 

چند روز بعد پس از این که از بیمارستان ترخیص شده و با مادرم به خانه بازگشتم با دیدن پارچه های مشکی و دیدن آگهی فوت برادرم بر سر در خانه، دریافتم که در آن میهمانی خانمان سوز، فرهام بر اثر ضربات چاقوی دانیال از پا درآمده و در دم فوت کرده و دانیال نیز توسط پلیس دستگیر و تا اجرای حکم قصاص، روانه زندان شده است.

 

گرچه برادرم همواره، رفتار بسیار بدی با من داشت و پیوسته مورد آزار و اذیتش قرار گرفته بودم ولی نمی دانم چرا با شنیدن خبر مرگش، ناباورانه بغض راه گلویم را گرفته و اشک از چشمانم به سوی یک عذاب ابدی، سرازیر و آتش فراق او در وجودم شعله ور شده بود!؟

 

اکنون سالیان سال است از ماجرای تلخ زندگی من گذشته و مادرم فوت و دانیال نیز قصاص شده امّا آن چه هنوز، هیچگاه از ذهن و یادم پاک نشده، همان حسرت ابدی است که تا پایان عمر در صفحه سرنوشت نامبارک زندگیم به ثبت رسیده و راه فراری از آن نیست.

 

نظر کارشناس

 

یکی از بدترین تفاوت هایی که می تواند از سوی والدین نسبت به فرزندان​شان اعمال شود، تفاوت های جنسیتی محسوب می شود. متاسفانه برخی از خانواده ها به خاطر نداشتن آگاهی برعکس توصیه های دین اسلام و همه کارشناسان امور خانواده، بین فرزندان پسر و دخترشان تفاوت قائل می شوند.

 

در این گروه از خانواده ها، پسرها دارای ارزش بیشتر هستند و حتی از فرزندان دخترشان توقع دارند، نسبت به برادر یا برادرانشان حرف​شنوی داشته و تابع نظرات آنها باشند. تفاوت قائل شدن از این منظر بسیار نادرست و مورد انتقاد است چراکه فرزندان در جنسیت خود هیچ نقشی ندارند و نگاه تبعیض آمیز نسبت به فرزند دختر نه تنها از لحاظ تربیتی و روان شناسی تاثیرات منفی و غیرقابل جبرانی در دختران ایجاد می کند بلکه از لحاظ آموزه های دینی، والدینی که چنین نگاهی دارند، گناهکار محسوب می شوند.

 

متاسفانه چنین نگاهی به همان اندازه که در دختران خانواده ضعف در اعتماد به نفس ایجاد می‌کند، می تواند با بخشیدن اعتماد به نفس کاذب در فرزندان پسر، راه های رسیدن به موفقیت را برای آنها سد کند.

 

کودکان باید معنای ارزشمندی و دوست داشتن را بفهمند و این وظیفه والدین است که به فرزندانشان یاد بدهند یکدیگر را دوست داشته باشند و به هم احترام بگذارند.

 

اسلام نیز همواره بر اهميت و ارزش پاکي و سلامت شخصيت دختر و پسر و لزوم رعايت حقوق فرد و جامعه در ارتباط ها، نگاه ها، شنيدن ها و سخنان، تأکيد داشته و به هيچ عنوان راضي نشده حريم قدسي دختر، خدشه برداشته و يا پسر از دايره عفت و پاکي خارج شود.روش اسلام اين است که انسان، معتدل و متعادل زندگي کند و از هر افراط و تفريطي به دور باشد.

 

نويسنده: سيد مجتبي ميري هزاوه؛ کارشناس ارشد رسانه معاونت اجتماعی- استان مرکزي

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.