2024/04/25
۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روایتی از زنان گرفتار در دام اعتیاد

روایتی از زنان گرفتار در دام اعتیاد

ده سالم بود که به خاطر فقیری و دست تنگی مادرم که خرج برادرم رو هم می داد ازدواج کردم، 11 سالم بود جدا شدم و 12 سالم بود دوباره ازدواج کردم

دوات آنلاین-نه شناسنامه دارند نه هویت و نه خاطره ای که بشود دفتر شیرین خاطرات، هرچه هست تلخ است و مشقی که باید بگویند تا برای دیگری تکرار نشود، این فصل مشترک زنانی است که به جای مطبخ، روزگارشان پای منقل دود شد و امروز با عنوانی غریب 'بهبود یافته' چشم به سخاوت جامعه دوخته اند.

یک روز بارانی مهمان خانه ای با ساکنانی هستم که کلمه درد را با عمق وجود نوشته اند، دردهایی که استخوان را می سوزاند، براثر گاهی خطا و گاهی شرایطی که خود آدم هیچ نقشی در آن نداشته، چه فرقی می کند؟ در عمق دردش چه تفاوتی هست، اینها زائیده و زاینده دردند و آسیب، زنانی که به جای ظرافت زنانه و محبت مادرانه، زندگیشان دود می شود، لابلای لول هایی که خطا و شرایط برایشان پیچیده.

اعتیاد حتما هم بی بروبرگرد وضعیتی نیست که بتوان ناخودآگاه بر پیشانی خیلی ها نوشت، بعضی از این قشر اصلا فکرش را هم نمی کردند، روزی به این حال و روز بیفتند، از بی هویتی که می گویند برقی در چشمانشان هست که علاقه چندانی هم به بازگویی هویت درب و داغون زاییده درد گذشته ندارند.

اما شرح حال بیشتر آنها تقدیر مشابهی است که میراث خانواده و یا ازدواج در کودکی با همسری معتاد و منجلابی است که هر روز در آن فرورفته اند تا روزها و شب های استخوان سوز درد و بی کسی و خماری و نئشگی و چمبره زدن در خانه ای به نام کارتن را تجربه کنند.

بدون استثنا قیافه شان مسن تر از سن شناسنامه ای است که ندارند، به این فکر می کنم هر شبانه روز خوابیدن زیر پل و نیمکت های پارک به اندازه چند شبانه روز عادی و زندگی زیر یک سقف امن و دور از سرما و برف و باران به چین و چروک صورت و عدد سن اضافه می کنه.

داوطلب میشه که از زندگیش بگه، از داستانی که حتی یه تصویر قشنگ نداره، به قیافه ش میخوره 40 ساله باشه ، قفل زبونش که باز میشه، تند و تخته گاز میره تا ته زندگیش.

و من تو همون جمله اول، مات و مبهوت میمونم،' 10 سالم بود که به خاطر فقیری و دست تنگی مادرم که خرج برادرم رو هم می داد ازدواج کردم، 11 سالم بود جدا شدم و 12 سالم بود دوباره ازدواج کردم'.

این جمله مهناز و تعریفش از دو سال زندگی در یک خط اول است، توی همین جمله اول سرم سوت کشید . تا 12 سالگی دوبار ازدواج؟!

هنوز اینو هضم نکرده بودم که میره ادامه ماجرا، شوهرم معتاد بود و من که مادرزادی رماتیسم داشتم و همیشه از دردپا می نالیدم یه روز به تشویق اون برای درد کمتر تریاک کشیدم، 15 سالم بود و دو تا بچه داشتم.

بار اول بلد نبودم خودش می گرفت برام می پیچید و لای انگشتام میذاشت ، اون کشیدن اول همان و عادت کردن همان و معتاد شدن همان، یه روز به خودم اومدم دیدم تا خرخره تو موادم، جنس که بهم نمی رسید دیوونه میشدم چندسالی گذشت و دو تا بچه دیگه آوردم.

بزرگ تر که شدم شوهرم دیگه اجازه نمی داد مواد بکشم بهم مواد نمی داد و من که تحمل نداشتم مواد بهم نرسه جدا شدم ، اما به خاطر بچه ها برگشتم و بچه هامو بزرگ کردم، خودم و شوهرم به جایی رسیده بودیم که اگه جنس بهمون نمی رسید، دیوونه می شدیم، بچه هام که رفتن از خونه و به اصطلاح سر و سامان گرفتن، جدا شدم، بعد از جدایی چون خانواده ای نداشتم، پارک و کنار خیابون و هرجا پناهی بود ، خوابگاهم می شد، اوضاع ته بدی بود، برای فرار از نئشگی تریاک به شیشه پناه آوردم.

بچه هامم بعد از جدایی من همه شده بودن مصرف کننده، دو تا دخترام جدا شده بودن و پسرام غرق در اعتیاد، واسه تهدید بچه ها گفتم هرچه بکشید من بیشتر می کشم، هر چقدر پیش برید من اینقد پیش میرم که برسم به تزریق، وقتی گیرم نمی اومد هرجا بودم می افتادم، می رفتم سراغ معتادای پارک ها اینقد کتک می خوردم تا بذارن یه پک بزنم ، هیچکس رو نداشتم روز و شب ها همش خطر بود، چندبار رفتم حبس.

تا ته خط رفته بودم که دخترم برای ترک رفت و خودش کم کم کمپ زد و منم به خاطر بچه ها رفتم کمپ اون خوابیدم و ترک کردم.

الان چند سالیه که پاکم ولی .. اینجا بالاخره بغض مهناز میشکنه، چقدر درد بی کسی و تنهاییش عمیقه که از ابتدای این سوگنامه اشکش درنیومد، تمام وجودش حمایت رو درخواست می کنه، با تمام نگاه التماس می کنه که برنگرده به اون شرایط.

میگه 'خوشحالم که شخصیتم اومد سرجاش اما خونه ندارم، شرایط زندگیم زیر صفره، حتی یه برگه ندارم اسم و فامیلم روش باشه، الان اراده دارم و خودمو سپردم به خدا، توی یه گاراژ مخروبه زندگی می کنم، تنهایی و بی کسی درد استخون سوزیه، اگر اینجا نباشه دوباره برمی گردم سراغ مواد..

گریه مهناز با تلخند سیما که می فته وسط حرف و با صدای بلند میگه: ای بابا خدا روشکر از اون وضعیت اومدیم بیرون حالا بقیه شم خدا بزرگه، بی صدا میشه.

سیما زن سیاه چهره و چاق که اونم حدودا 40 سالش بیشتر نبود، خیلی بانمک حرف میزنه ، 'دختر ناناز خونه بودم همه چیزم آماده بود، وضع مالیه خانوادم خوب بود و هرچی می خواستم در اختیارم میذاشتن، دو تا داداش داشتم و تو خونه همیشه حرف حرف من بود. 12 سالم بود که خاطرخواه یه پسره شدم و با وجود مخالفت خانواده باهاش ازدواج کردم و خیلی زود دیدم ای دل غافل شوهرم معتاده.

14 سالم بود که اولین بچه م رو آوردم، خانواده اصرار داشتن جدا شم ولی من قبول نکردم، شوهرم رفیق باز و هرشب ده تا ده تا رفیقاشو میورد تو خونه و من مجبور بودم مثل یه کلفت در خدمتشون باشم تا اینکه یه روز سرما خورده بودم و بهم گفت اینو امتحان کن.

چشم که باز کردم چند سال گذشته بود و من معتاد معتاد شده بودم خانواده طردم کردن و کم کم رفتن آلمان، من موندم و یه منجلاب پر از اعتیاد، محبت کردن به بچه ها رو بلد نبودم، همه چیم شده بود مواد...

سیما جدا نشده و کارتن خوابی رو تجربه نکرده، ولی میگه تمام زندگی محقرمون سر مواد رفت، تولد دو سالگی دخترم بودم که گفتم کادوشو با ترک خودم میدم، الان نزدیک به دو ساله ترک کردم شوهرم هم ترک کرده و داریم زندگمون رو دوباره سر و سامان میدیم.

لیلا که از اول صحبت فقط نگاه می کرد جوون تر از همه بود ولی از سن 26-27 سالش بزرگ تر می خورد، چیزی که اصلا هم عجیب نیست، پاش رو پاش انداخته بود و انگار داستان حق به جانب تری داره، نگاهش بین من و سیما می چرخید، حرفای سیما که تموم شد، یه جابجایی شد و شروع کرد به روایتش که اینقد زمختش کرده بود که حالا بتونه به زبون بیاره.

'بابام یه درد کهنه توی پا داشت دکتر واسه کمتر شدن دردش گفته بود باید تریاک رو توی چایی حل کنه و بخوره، 16 سالم بود که اولین بار انگشتم که باهاش تریاک توی چایی رو امتحان می کردم رو چشیدم و اون اولین باری بود که طعم تریاک رو حس کردم.

رفیق باز و قمارباز بود و تو همین راه دو دهنه مغازه کفش فروشیمون دود شد رفت هوا، تو همون اوضاع مادرم فوت کرد.

لیلا باز جابجا میشه ولی این بار سرش نمی چرخه و فقط نگاه به پایین و با لاکای ناخنش بازی می کنه تا نشون نده بغضی که راه گلوش رو بسته و صداش نلرزه، با یه تنفری ادامه می ده، 'پدرم کاری که نباید می کرد رو کرد و من بعد از اون نتونستم خونه بمونم فرار کردم اومدم تهران، تا پارسال همه جور موادی مصرف می کردم و کارتن خواب پارک و خیابون بودم که گیر بچه های بهزیستی افتادم و بردنم کمپ اما هرسری از کمپ بیرون می آمدم باز می شدم مصرف کننده تا اینکه با پزشکان بدون مرز آشنا شدم و واقعا پاک شدم.

الان دو سال هست پاکم ولی خونه ندارم و توی یه آلونکی زندگی می کنم که نصف سقفش ریخته ..

خیلی ساده اعتراف می کنه: اراده قوی ندارم، دور و برم مصرف کننده باشه باز میرم طرف مواد.

اینها سه اپیزود از صحنه هایی تلخ و سناریوهایی بود که بخواهیم و نخواهیم نوشته شرایط اجتماعی و گاه غفلت زن امروز جامعه من است، دردی فراتر از درد و دردناک تر وقتی است که تمام شرایط دست به دست هم می دهند تا تو حتی نتوانی در این منجلاب، کوچک ترین دست و پایی برای فرو نرفتن داشته باشی.

امروز برای پاکسازی جامعه از حوزه آسیب اجتماعی باید از قید بی تفاوتی رها شویم، امروز او و من و تو ندارد، آسیب اجتماعی و اعتیاد برای زن جامعه من درد امروز است که چون یک بیماری اگر گوشه ای از جسم را بگیرد کم کم تمام بدن را مریض می کند.

از کنار زنان سرزمینمان بی تفاوت نگذریم امروز اگر زنی از گردونه آسیب رها شد، گوشه ای دردی درمان شده و آسیبی از من و تو رفع شده است.

اعتیاد زنان به دلیل حساسیت نقش زن، آسیب اجتماعی جدی و در مرحله نخست نیازمند پیشگیری و بروز شرایط و در مرحله دوم درمان است، افزایش کمپ های ترک اعتیاد ویژه زنان و شناسایی و انتقال آنان به کمپ، ساماندهی اوضاع و امیدبخشی پس از ترک و به اصطلاح در مرحله بهبود یافتگی که دوره نقاهت برای این بیماران محسوب می شود بسیار حائز اهمیت و نیازمند تدبیر جدی است.

با راه اندازی و توسعه فعالیت انجمن های مردم نهاد بویژه درحوزه آسیب های اجتماعی و فعالیت بسیاری از خیرین در این زمینه ها تا حدودی امیدهایی در جامعه برای حمایت از این قشر و جلوگیری از ایجاد بستر بازگشت فراهم شده است اما این مسلما کافی نیست چرا که این انجمن ها به قد و قامت آسیب نمی رسد.

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.