2024/04/24
۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ ارديبهشت
دادگاه خانواده؛ من خدمتکار مادرشوهرم نیستم

دادگاه خانواده؛ من خدمتکار مادرشوهرم نیستم

دختری 18 ساله‌ بودم وقتی هادی به خواستگاریم آمد علاقه‌ای به ادامه تحصیل نداشتم و خیلی دوست داشتم زود ازدواج کنم و زود بچه‌دار شوم چون فاصله سنی خودم و مادرم زیاد نبود و رابطه خوبی باهم داشتیم من هم می خواستم زودبچه‌دار شوم.

دوات آنلاین-سه سال قبل بود که طاهره و هادی با هم ازدواج کردند.ازدواج این دو یک ازدواج کاملا سنتی بود البته همسایگی باعث شده‌ بود تا آشنایی جزئی با هم داشته ‌باشند. مهریه سنگین و وساطت خانواده‌ها نتوانست چاره‌ساز باشد و آنها تصمیم دارند از هم جدا شوند.در حالیکه فرزندشان یک ماه است به دنیا آمده، هادی به این جدایی راضی نیست و می‌گوید نمی‌تواند دور از فرزندش زندگی کند طاهره هم می‌گوید نمی‌تواند شرایطی که هادی برایش درست کرده را تحمل کند و می‌خواهد از او جدا شود.هرچند میداند سختی زیادی خواهد کشید. این زوج جوان برای جدایی به دادگاه خانواده شماره دو مراجعه کرده‌اند.

 

 

پردوه اول؛ روایت طاهره

دختری 18 ساله‌ بودم وقتی هادی به خواستگاریم آمد علاقه‌ای به ادامه تحصیل نداشتم و خیلی دوست داشتم زود ازدواج کنم و زود بچه‌دار شوم چون فاصله سنی خودم و مادرم زیاد نبود و رابطه خوبی باهم داشتیم من هم می خواستم زودبچه‌دار شوم.

 

پدر و مادرم هم رابطه خوبی داشتند پدرم مرد مغازه‌داری بود که همه اهالی به او احترام می‌گذاشتند و ما زندگی خیلی خوبی داشتیم. پدر هادی هم مغازه‌دار بود و پدرم او را خوبی می‌شناخت ما در یک کوچه زندگی می‌کردیم.

 

خانواده بی‌صدایی بودند و بسیار محترم رفتار می‌کردند به همین خاطر وقتی به خواستگاریم امدند مادرم گفت مورد خوبی است. البته قبل از اینکه حرفی زده‌شود به من گفت اگر واقعا می‌خواهی ازدواج کنی هادی پسر خوبی است و تو می‌توانی روی او حساب کنی.از هادی خوشم می‌امد پسر خوش‌تیپی بود دیپلم داشت و کنار مغازه پدرش برای خودش کاسبی درست کرده‌بود. من هم قبول کردم با هادی ازدواج کنم.

 

ما خیلی زود زندگی مشترکمان را شروع کردیم.6 ماه بعد از خواستگاری با ازدواج کردیم. به هادی گفته‌بودم دوست دارم زود بچه‌دار شوم. بعد از ازدواجمان وقتی صحبت از بچه شد به من گفت باید مدتی بگذرد.هادی میگفت ما باید چند سال اول زندگی‌مان را خوش باشیم و خودمان راگرفتار بچه نکنیم من هم حرفش را قبول کردم. چند ماهی از زندگیمان گذشته بود که فهمیدم همه خانواده‌ها مثل خانواده خودم نیستند.

 

خانواده هادی از من توقعاتی داشتند که نمی‌توانستم برآورده کنم و اصلا چنین حرفهایی را در عمرم نشنیده‌ بودم. مادر هادی از من می‌خواست همه کارهای خانه‌اش را انجام دهم. چون من و هادی طبقه بالای خانه او زندگی می‌کردیم فکر می‌کرد حق دارد با من هرطور که دوست دارد برفتار کند، من دختر دردانه مادرم بودم که حتی در خانه مادرم کار نمی‌کردم اما حالا مادرشوهرم با من طوری رفتار می‌کرد که انگار خدمتکار خانه هستم. البته او زن زرنگی است و با چرب‌زبانی طوری حرف می‌زد که من نتوانم به او نه بگویم.

 

چندماهی هم کارهای خانه خودم را انجام می‌دادم هم کارهای خانه او را. بعد از مدتی تصمیم گرفتم به این وضعیت پایان دهم. نمی‌توانستم اجازه دهم در زندگی‌ام دخالت کنند یک شب خودم غذا درست کردم میز را اماده کردم و به سعید گفتم بیا اولین شام دو نفره‌مان را بخوریم.حتی به مادرشوهرم هم گفتم که غذا درست کرده‌ام از رفتارش متوجه شدم که ناراحت شده و دوست ندارد من با شوهرم تنها باشم.

 

با این حال غذا رادرست کردم ومنتظر هادی شدم. نیامد. به تلفن همراهش زنگ زدم گفت تا ده دقیقه دیگر می‌آید وقتی از پنجره که نگاه کردم ماشینش را در پارکینگ دیدم. می‌خواستم دوباره با او تماس بگیرم که خودش امد،فهمیدم اول به خانه مادرش رفته و در انجا غذا خورده‌است وقتی شام را آوردم خیلی کم خورد و بعد گفت سیر شده‌ است.

 

آن شب به هادی چیزی نگفتم اما آنچنان دلم را شکست که دیگر هیچ‌وقت نتوانستم او را ببخشم.بعد از آن چندین‌بار دیگر این کار را کرد من که به شدت ناراحت بودم دعوای شدیدی با شوهرم کردم. مادرشوهرم از همان موقع دخالتش را در زندگی ما آغاز کرد. کار به جایی رسیده ‌بود که حتی دلم نمی‌خواست بچه‌دار شوم. میدانستم این زندگی دوامی نخواهد داشت حسرت خانه پدری و ارامشی که در انجا داشتم را می‌کشیدم.

 

داشتم به طلاق فکر می‌کردم که متوجه شدم باردار هستم مادرشدن که ارزوی من بود حالا تبدیل به یک کابوس شده‌بود. در مدتی که باردار بودم هادی من را رعایت میکرد دیگر با من جروبحث نمی‌کرد و سعی داشت کمکم کند این مدت را با ارامش بگذارنم. اما مادرشوهرم به کارهایش ادامه می‌داد. هادی دو برادر دیگر هم داشت که آنها با فشار همسرانشان از مادرشان جدا شده و خانه‌ای اجاره کرده‌بودند،هربار هم که به خانه مادرشان میآمدند تنها بودند. مادرشوهرم تلافی عروسهای دیگرش را هم سرمن در می‌اورد و سعی می‌کرد مانع جدا شدن ما از خودش شود. وقتی پسرم به دنیا امد به من شوهرم گفتم دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم مادرشوهرم بچه را برمی‌داشت و با خود می‌برد و فقط زمانی که بایدبه بچه شیر می دادم او را به من می‌داد این اولین نوه پسری‌اش بود و انقدر او را دوست داشت که از من جدا میکرد.

 

من قبول دارم که مادرشوهرم پسرو نوه‌اش را دوست دارد اما دخالت‌های بی‌جای او زندگی‌ام را دگرگون کرده‌ است و حالا می‌خواهم از شوهرم جدا شوم او باید بداند رفتارهای مادرش چه بلایی سرزندگی ما اورده‌است.اگر هادی میخواهد تحمل کند به خودش مربوط است من حاضر نیستم اینکار را بکنم.

 

پرده دوم؛ روایت هادی

من طاهره را دوست دارم و این برکسی پوشیده ‌نیست. خودم از مادرم خواستم به خواستگاریش برود و مادرم هم بدون اینکه مخالفتی کند قبول کرد.

 

طاهره دختر پاک و بسیار مهربانی است فکر می‌کردم وقتی به خانه مادرم بیاید می‌تواند جای دختر نداشته او را پر کند. مادرم دختر نداشت و همسران برادرانم هم با او خوب تا نکردند و اذیتش کردند. روزی که به خواستگاری طاهره رفتم به او گفتم می‌خواهم با مادرم زندگی کنم و او را ترک نخواهم کرد و او هم با آگاهی تمام زنم شد.

 

ما زندگی خوبی داشتیم او چندماه اول با این موضوع کنار امد اما وقتی که دید عروسهای دیگر به خانه مادرم رفت و امد نمی‌کنند تصمیم گرفت مثل آنها باشد. ناسازگاری را شروع کرد غذایش را از مادرم جدا کرد آنها هر دو تنها بودند اما تنها غذا می‌خوردند.بعضی روزها هم به خانه مادرش می‌رفت و تا شب که من برگردم با آنها بود.

 

وقتی به خانه میآمدم به مادرم سر می‌زدم و چند دقیقه‌ای را با او می‌گذارندم مادرم برای اینکه محبتش را به من نشان دهد برایم غذا می‌اورد دستش را رد نمی‌کردم و میخوردم طاهره بابت اینکارم عصبانی می‌شد و میگفت که نباید به خانه مادرم بروم. زندگی پرتنشی داشتم اما می‌گذاشتم به حساب بی‌تجربگی زنم.

 

تحمل می‌کردم و غرغرهایش را گوش می‌کردم با من دعوا می‌کرد اذیتم می‌کرد و حرفهایی می‌زد که عصبی می‌شدم با این حال چیزی نمی‌گفتم وقتی باردار شد با خودم گفتم حالا مادر شده و حس یک مادر را می‌فهمد اینکه مادرها چقدر بچه‌هایشان را دوست دارند و دلشان نمی‌خواهد از آنها جدا شوند.اما طاهره بدتر شد.

 

حتی وقتی مادرم می‌خواست به او کمک کند باز هم ناراحت می‌شد چون بچه شبها نمی‌خوابید مادرم روزها او را نگه میداشت که طاهره بخوابد و استراحت کند. فقط وقتی بچه شیر می‌خواست آن را به طاهره می داد. مادرم هرکاری برای عروسش میکند به حساب رفتارهای مادرشوهرانه می‌گذارند. مادرم زن خوبی است او برای من و برادرانم زحمت زیادی کشیده‌ است وقتی برادرانم از خانه رفتند دیدم که مادرم چقدر ناراحت شد و چقدر گریه کرد به همین خاطر نمی‌خواهم کاری که برادرانم با او کردند با مادرم بکنم. او زنی است که هیچ‌وقت نمی‌توانم ترکش کنم.

 

طاهره می‌خواهد از من جدا شود. دوست ندارم طلاقش دهم و تاجایی که بتوانم مقاومت میکنم من از او فرزند دارم. می‌دانم که طاهره هم من را دوست دارد و فقط به خاطر اینکه مرا تحت فشار قرار دهد ازمادرم جدا شوم اینکار را می‌کند اما من میان این دو زن هردو را انتخاب میکنم و هیچکدام را به خاطر دیگری ترک نخواهم کرد.

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها
ناشناس 1398/05/24
مرد وقتی ازدواج میکنه دیگر نباید به مادرش بچسبد . مادر شوهر هم فقط باید از شوهرش توقع داشته باشد.

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.