2024/03/28
۱۴۰۳ پنج شنبه ۹ فروردين
دادگاه خانواده ؛پایان تلخ یک زندگی عاشقانه

دادگاه خانواده ؛پایان تلخ یک زندگی عاشقانه

من محسن را خیلی دوست داشتم. ما در مدتی که با هم رابطه داشتیم کاملا به iم وفادار بودیم. البته خانواده‌های ما هم در جریان این رابطه بودند بعد از مدتی رابطه ما خانوادگی شد تا اینکه یک شب وقتی همه دور هم بودیم به خانواده‌هایمان اعلام کردیم قصد داریم ازدواج بکنیم.

دوات آنلاین-سه سال از زندگی مهدیه و محسن می‌گذشت که آنها تصمیم گرفتند به رغم داشتن یک دختر از هم جدا شوند. آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند اما این عشق نتوانست ضامن زندگی‌شان باشد. طلاق این زوج توافقی است و جزئیات راهم مشخص کردند طبق قرار دختر دو ساله پیش مادرش می‌ماند تا زمانی که خودش بخواهد خانه مادر را ترک کند. خانه‌ای که خریده‌اند بین هردوشان تقسیم می‌شود و  اینطور هر دو راحتتر زندگی می‌کنند. هرچند این زوج مدعی هستند نگران سرنوشت فرزندشان هستند اما هرچه فکر کردند نتوانستند اختلافات را حل کنند.انها در دادگاه خانواده شماره دو درخواست جدایی کردند.

 

پرده اول؛ روایت مهدیه

من و محسن مدتها با هم دوست بودیم و فکر می‌کردیم می‌توانیم زندگی خوبی با هم داشته‌ باشیم. پنج سال دوستی و داشتن رابطه ما را به جایی رساند که می‌توانیم زندگی خوبی با هم داشته ‌باشیم.

 

من محسن را خیلی دوست داشتم. ما در مدتی که با هم رابطه داشتیم کاملا به iم وفادار بودیم. البته خانواده‌های ما هم در جریان این رابطه بودند بعد از مدتی رابطه ما خانوادگی شد تا اینکه یک شب وقتی همه دور هم بودیم به خانواده‌هایمان اعلام کردیم قصد داریم ازدواج بکنیم. همه چیز خیلی خوب پیش رفت. خانواده‌ها هم اصلا سخت‌گیری نکردند و ما خیلی زود با هم ازدواج کردیم. وقتی من همسر محسن شدم او 33 ساله‌بود،همان موقع تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم چون محسن میگفت دوست ندارد فاصله سنی‌اش با بچه‌هایش زیاد باشد.

 

دو ماه بعد از ازدواجمان بود که من باردار شدم. در همان ماهها بود که فهمیدم تفاوت‌های زیادی با محسن دارم تفاوتهایی که تا به حال حتی متوجه آن هم نشده‌بودیم. البته این تفاوتها خیلی ریز بود اما من را ناراحت میکرد.مصلا اینکه محسن دوست داشت صبح‌ها با من صبحانه بخورد و سرکار برود من باردار بودم نمی‌توانستم خوابم را تنظیم کنم اما محسن این را متوجه نمی‌شد. خیلی زود حسادتش به بچه را شروع کرد به من می‌گفت نمی‌خواهی به خاطر بچه به من توجه کنی.

 

مشکلاتمان از همین چیزهای ریز شروع شد و کار به جایی رسید که وقتی درد زایمان مرا گرفته بود با شوهرم قهر بودم و دو روز بود که با هم صحبت نمی‌کردیم. یادم می‌آید با مادرم تماس گرفتم و به بهانه اینکه راه محسن دور است از او خواستم به دنبالم بیاید. بیهوش بودم وقتی بچه به دنیا آمد و محسن بالای سرم حاضر شد. همان موقع بود که مادرم متوجه اختلافاتمان شد. او با محسن تماس گرفته و پرسید بود کی به بیمارستان می‌رسد و همان زمان بود که فهمیده‌ بود محسن حتی از ماجرای درد زایمان من هم خبر ندارد. به هوش که آمدم محسن را بالای سرخودم دیدم.

 

آن روز ما جلوی دیگران با هم صحبت کردیم. در مدتی که مادرم خانه ما بود و مهمان رفت‌وامد می‌کرد هم کسی متوجه اختلاف ما نشدو اصلا زیاد با هم صحبت نمی‌کردیم از وقتی مادرم رفت و من و محسن و بچه تنها شدیم خیلی چیزها عوض شد.محسن به من کمک نمی‌کرد و بی‌توجهی کامل میکرد به جای اینکه او به من که تازه زایمان کرده‌بودم توجه کند من بودم که سعی میکردم به او نزدیک شوم.

 

بچه گریه میکرد و شب تا صبح نمی‌خوابیدم اما همه سختی‌ها را تحمل می‌کردم. چند ماهی که گذشت و بچه از آب وگل درآمد من سعی کردم رابطه‌ام را با محسن درست کنم و البته موفق هم شدم اما مدتی بعد دوباره درگیری‌های جدیدی بین ما اغاز شد. محسن من را مانع پیشرفتش می‌دانست و می‌گفت هرکاری می‌خواهم بکنم مانع من می‌شوی.

 

من دوست نداشتم زندگی‌مان را به خطر بیندازد چون می‌خواهد پولدار شود به آنچه داشتیم راضی بودم اما محسن می‌گفت باید پول بیشتری به دست بیاوریم. خیلی قرض می‌کرد و مدام می‌خواست کارهای بزرگی انجام دهد ما را تحت فشار قرار می‌داد کار به جایی رسید که برای خرید پوشک بچه هم از پدرم کمک می‌گرفتم. در این مدت انقدر رابطه ما خراب شد و بد‌وبیراه بهم گفتیم که دیگر دوست نداشتیم همدیگر را ببینیم.

 

یک سال است که من و شوهرم جدای از هم زندگی میکردیم. اینطور نه دخترم خوشبخت می‌شود و نه ما. او هیچ‌ رابطه صمیمانه‌ای از پدر و مادرش نمی‌بیند و این خیلی نگران کننده‌است.من و محسن اشتباه کردیم ما در مورد زندگی مشترک اشتباه فکر می‌کردیم و واقعیت‌های زندگی آن چیزی نبود که ما فکر میکردیم. توافق کردیم از هم جدا شویم شاید اینطور برای دخترمان هم بهتر شود او پدر و مادر را در کنار خودش همزمان ندارد اما اینطور می‌تواند آرامش داشته‌ باشد.

 

پرده دوم؛ روایت محسن

مهدیه دختر دوست‌داشتنی بود و هنوز هم همان زنی است که من تا پایان عمرم هم نمی‌توانم مثل او را پیدا کنم. من عشق را کنار او یاد گرفتم و هیچ‌وقت در زندگی‌ام نمی توانم او را حذف کنم. مهدیه بهترین هدیه زندگی یعنی دخترم را به من داد و به خاطر این از او متشکرم.اما او زنی نیست که بتوانم کنارش خوشبخت باشم.

 

هرچند سالها کنارش عاشق بودم و ارامش با او به دست اوردم اما وقتی باهم ازدواج کردیم فهمیدم فرشته‌ای که می‌شناختم نیست و او هم بدی‌هایی دارد. مهدیه دوست نداشت من ریسک کنم می‌گفت نباید کارهای بزرگ انجام دهی او یک زندگی ارام و بی‌دغدغه می‌خواست مثل یک کارمند و من آدمی نبودم که بتوانم این سبک زندگی را تحمل کنم.

 

دوست داشتم پدر ثروتمندی باشم و هرچه دخترم می‌خواهد به او بدهم. قبل از اینکه با مهدیه ازدواج کنم همه اینها را به او گفته ‌بودم ما برنامه‌ریزی دقیق کرده‌بودیم به او گفته ‌بودم میخواهم کارهای بزرگ کنم و در این راه باید به من کمک کند اینکه ممکن است سختی بکشیم و نتوانیم مدتی راحت زندگی کنیم.

 

به من گفت بود همه چیز را قبول می‌کند و برای همه این چیزها آماده است اما وقتی باردار شد انگار همه حرفهایش را فراموش کرد. می‌گفت می‌خواهد به بچه فکر کند انگار که من ادم نبودم و هیچ نقشی در زندگی او نداشتم. این زندگی دیگر نمی تواند دوام داشته ‌باشد هرچند که می‌دانم دیگر نمی‌توانم عاشق زنی  دیگر باشم و هیچ زنی را هم در زندگی‌ام به اندازه او دوست نخواهم داشت اما می‌دانم که با مهدیه هم نمی‌توانم زندگی کنم.

 

او درخواست طلاق را مطرح کرد و وقتی دلایلش را گفت فهمیدم حرفش درست است.خانه‌ای کوچک داشتم و طبق قولی که به او دادم آن را فروختم و نصف پول خانه را به او دادم. از این به بعد فقط به پیشرفت کاری‌ام فکر می‌کنم و اینکه چطور دخترم را خوشبخت کنم. من و مهدیه شکست خوردیم و نمی‌خواهم دخترم در مورد من بد فکر کند و در سختی باشد بهتر است این سختی را به تنهایی تحمل کنم. اما مهدیه و دخترم در آرامش باشند.

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.