دادگاه خانواده؛ کشمکش زن و شوهر سابق بر سر حضانت دخترشان
خوشحال و خوشبخت بودیم تا اینکه فکر به خارج رفتن به سرش زد . اوایل خیلی جدی نبود.من هم سعی میکردم مخالفتی نکنم تا حساس نشود. فرناز فکر میکرد اگر به خارج برود خوشبخت تر است و میتواند در کارهایش پیشرفت کند.
دوات آنلاین-حسین و فرناز زندگی پرفراز و نشیبی داشتند و بالاخره به این نتیجه رسیدند که نمیتوانند در کنار هم زندگی کنند برای همین جدا شدند اما حالا با گذشت مدت طولانی از طلاق بار دیگر پایشان به دادگاه خانواده شماره دو کشیده شده است تا درباره حضانت تنها فرزندشان تصمیمگیری شود.
پرده اول؛روایت حسین
زمانی که با فرناز آشنا شدم جوانی بودم که برای رسیدن به یک زندگی آرام تلاش میکرد. آن موقع خوشبختی را در بودن با فرناز میدیدم و دوستش داشتم. به همین خاطر هم به خواستگاریاش رفتم. ما همدیگر را خیلی خوب میشناختیم.هر دو در یک شرکت تبلیغاتی طراح بودیم و کارهای خوب زیادی با هم انجام داده بودیم و همین کار مشترک ما را به هم نزدیک کرد. یک مراسم خیلی ساده برگزار کردیم و به خانه مشترکمان رفتیم.
من و فرناز زندگی آرامی داشتیم. خوشحال و خوشبخت بودیم تا اینکه فکر به خارج رفتن به سرش زد . اوایل خیلی جدی نبود.من هم سعی میکردم مخالفتی نکنم تا حساس نشود. فرناز فکر میکرد اگر به خارج برود خوشبخت تر است و میتواند در کارهایش پیشرفت کند. من مخالف بودم چون میدانستم شرایط در خارج از ایران خیلی هم خوب نیست و ما نمیتوانیم پیشرفت کنیم. درست است که هردو تحصیلکرده رشته گرافیک بودیم و به اندازه دانش و جایگاه اجتماعی که داشتیم نمیتوانستیم پول دربیاوریم اما در خارج از ایران هم همه چیز خیلی خوب پیش نمیرفت و من فکر نمیکردم بتوانیم خوشحال زندگی کنیم.
فکر خارج رفتن روزبهروز بیشتر در ذهن فرناز رشد میکرد.کار به جایی رسید که داشت همه چیز را فدای این هدف میکرد. سه سال از زندگی ما گذشت و در این مدت هرکاری کردم نتوانستم آن فکر را از سرش بیندازم. من میخواستم بچهای داشتهباشم هربار که به فرناز میگفتم مخالفت میکرد و میگفت وقتی خارج رفتیم بچهدار میشویم.هر حرفی میزدم و هر خواسته ای که داشتم به بعد از مهاجرت موکول میکرد.دیگر از این رفتحسین خسته شدهبودم و به قول معروف کارد را به استخوانم رساند .بالاخره یک روز مثل دیوانهها شدم و گفتم از هم جدا میشویم و تو به انجایی که دوست داری میروی و من هم زندگی خودم را دارم. تعجب کردهبود فکر نمیکرد این حرف را به او بزنم و او را در شرایطی قرار بدهم که مجبور به انتخاب شود.
او وسایلش را جمع کرد و رفت. دلم نمیخواست اینطوری شود اما چارهای نداشتم. راستش نمیتوانستم فراموشش کنم و همین حس تنهایی و دوست داشتن زیاد باعث شد تا دوباره از او بخواهم برگردد و با هم زندگی کنیم.بعد از آن دیگر حرفی از مهاجرت نشد من هم فکر میکردم همه چیز حل شدهاست وقتی باردار شد با خودم گفتم کار تمام است به خاطر بچه هم شده دیگر ترکم نمیکند اما روزی که فهمیدم قصد دارد برای سقط جنین اقدام کند، انگار خانه روی سرم خراب شد. دوست فرناز به من گفت او قصد دارد بچه را از بین ببرد .با داد وفریاد جلوی زنم را گرفتم. آن شب دعوای مفصلی کردیم اما از فردایش همه چیز عوض شد. به من گفت اشتباه کرده و دیگر به بچه آسیبی نمیرساند. چند ماه بعد بچه به دنیا امد.دخترم را خیلی دوست داشتم. سعی میکردم برایش پدر خوبی باشم. یک ساله نشدهبود که درگیریهای من و فرناز دوباره شروع شد باز هم میگفت میخواهد برود و اینجا جای زندگی نیست. دوباره کار به دعوا و درگیری کشید و من را ترک کرد. نمیتوانستم تنهایی از دخترم نگهداری کنم.
به ناچار قبول کردم به خارج برویم. با هم به آلمان رفتیم و سختی زیادی کشیدیم. دیگر رابطه ما درست نشد اما من به خاطر دخترم تحمل میکردم. تا اینکه یک روز متوجه شدم فرناز از دادگاهی در آلمان درخواست طلاق کردهاست. انجا جدا شدن خیلی راحت است او از من جدا شد و با اینکه خیلی تلاش کردم بچه را بگیرم نتوانستم. به ایران برگشتم و پروندهای را به جریان انداختم.میدانستم فرناز بالاخره به ایران برمیگردد.
حالا بعد از 7 سال او به ایران آمده است.او انقدر وجدان نداشت که حتی به من بگوید به ایران آمده تا دخترم را ببینم. آخرین باری که بچهام را دیدم 3 سالش بود و حالا 10 ساله است.در این مدت هربار که خواستم با او تلفنی صحبت کنم فرناز دخالت کرد و اجازه نداد. ا من و فرناز سالهاست که از هم جدا شدیم و دیگر عشقی بین ما نیست اما دخترم را به او نمیدهم و برای همین هم میخواهم پرونده را پیگیری کنم.
پرده دوم؛ روایت فرناز
برای اینکه زندگی بهتری داشته باشیم به حسین اصرار میکردم از ایران برویم. آن موقع هرچند زندگی ما فراز و نشیبهای زیادی داشت و خیلی با هم درگیر میشدیم اما دوستش داشتم. شاید بزرگترین کاری که حسین برایم کرد جلوگیری از سقط جنین بود. وقتی تصمیم گرفتم این کار را بکنم از زندگی بریده بودم. قبل از آن حسین من را ترک کرده و ضربه سختی به من زده بود. هیچوقت فکر نمیکردم برای اینکه تلاش میکنم به خواستهام برسم اینطور با من رفتار کند چون همیشه به من گفته بود دوستم دارد.از آن به بعد دیگر هیچوقت نتوانستم به او اعتماد کنم و همیشه فکر میکردم یک روز ترکم میکند. حسین همیشه جلوی من را میگرفت و اجازه نمی داد پیشرفت کنم. میخواستم ادامه تحصیل بدهم اما نمیگذاشت. میخواستم پول داشتهباشم برای همین خیلی جدی کار میکردم اما باز مانعام میشد.
فشار زیادی به من میآورد و همین رفتارهایش ما را روزبهروز از هم دورتر میکرد. خسته شده بودم و میخواستم بروم نمیخواستم بیشتر از این تحقیرم کند. روزی که تصمیم گرفتم از او جدا شوم وقتی داشتم از خانه خارج میشدم دخترم را از آغوشم بیرون کشید. انگار قلبم را پاره کرد اما باید میرفتم و اجازه نمیدادم اینطور ازارم بدهد. کار را به جایی رساندهبود که حتی از دخترم گذشتم. بعد از مدتی گفت نمیتواند بدون من زندگی کند. میدانستم مشکلش من نیستم و بچه را نمیتواند نگه دارد. راستش از همان لحظه که از خانه بیرون رفتم از او دل کندم اما نمیتوانستم دخترم را رها کنم.حسین بالاخره قبول کرد با من به آلمان بیاید. در انجا کار پیدا کردیم.من درامد خوبی داشتم اما حسین نمیتوانست خود را با محیط وفق بدهد و هر روز با من دعوا میکرد. تصمیم گرفتم از او جدا شوم و قانون بچه را هم به من داد.
به حسین گفتم میتواند در آلمان بماند و بچه را هم ببیند فکر میکردم به خاطر دخترش این کار را بکند اما او فقط من را متهم میکرد و میگفت این تو بودی که باعث شدی تنها شوم. اصلا خودش را مقصر نمیدانست و حتی چندین بار من را تهدید کرد و مجبور به شکایت شدم. وقتی برگشت خیلی تنها شدیم هرچند اذیتم میکرد اما نمیتوانستم سالهایی را که کنارش بودم ، فراموش کنم. در تمام این سالها با سختی زیادی دخترم را بزرگ کردم. خیلی کار میکردم و همین هم باعث میشد گاهی مریض شوم. ما در سختیها همیشه تنها بودیم اما آرامش داشتیم. حسین خیلی با ما تماس نمیگرفت هربار هم تلفن میزد، برای تحقیر من بود و حرفهایش باعث میشد دعوا کنیم و حال هردوی ما بد شود. با اینکه میدانستم برای ازار من هرکاری میکند اما فکر نمیکردم وقتی برای مراسم ختم پدرم که خیلی دوستش داشتم به ایران میایم اینطور رفتار کند و مرا به دردسر بیندازد و حتی جلوی خروجم را از کشور بگیرد.
حسین از من میخواهد بچه را به او بدهم به همین خاطر هم شکایت کردهاست. دختری که سه سال است در کشور دیگری مدرسه میرود و زبان آنها را یاد گرفته و زندگی ارامی دارد و میتواند پیشرفت کند چرا باید قربانی انتقامگیری پدرش شود. حسین میخواهد از من انتقام بگیرد و میداند قربانی این انتقامگیری دخترمان است.
12jav.net