2024/03/19
۱۴۰۲ سه شنبه ۲۹ اسفند
دادگاه خانواده؛ شوهرم نگفته بود از زن اولش بچه هم دارد

دادگاه خانواده؛ شوهرم نگفته بود از زن اولش بچه هم دارد

وقتی پشت میز کافی شاپ نشستیم قبل از اینکه چیزی سفارش بدهیم به من اطمینان داد چیزی که می‌خواهد بگوید مسئله‌ای نیست که روی کارم تاثیر بگذارد و در هرشرایطی همچنان از من حمایت می‌کند.بعد از من درخواست ازدواج کرد. خوشحال شدم و همان لحظه جواب مثبت را دادم

دوات آنلاین-اعظم و سعید مانند هر زوج دیگری زندگی‌شان را با عشق آغاز کردند البته عشقی که موانعی در مسیرش قرار داشت .آن دو اوایل زندگی آرامی داشتند ولی بعد از مدتی کار به دادگاه خانواده کشید.این زوج در آن زمان با هم آشتی کردند اما حالا دوباره گره به زندگی‌شان افتاده است و به دادگاه خانواده شماره دو آمده‌اند. این زوج،هر یک از نگاه خود،داستان زندگی‌شان را تعریف می‌کند:

 

پرده اول؛روایت اعظم

این اولین بار نیست که برای طلاق به دادگاه خانواده می‌آیم. سه سال قبل هم آمده ‌بودم.همان موقع بود که فهمیدم  باید منتظر یک کودک باشم. کودکی که زندگی‌ام را دگرگون و برای مدتی یخ رابطه بین من و سعید را آب کرد.من و سعید وقتی با هم آشنا شدیم که  من برای استخدام رفته‌ بودم. سعید مدیر امور مالی بود و برای اینکه سر حقوق به توافق برسیم با هم صحبت کردیم. مدتی بعد به عنوان منشی استخدام شدم. حقوق خوبی نمی‌گرفتم اما چون اولین‌بار بود که سرکار می‌رفتم به پولی که می‌گرفتم قانع‌ بودم.

 

من و مادرم باهم زندگی می‌کردیم.برادرم ازدواج کرده‌ بود و خانه پدری در دست ما بود. برادرم هم هزینه زندگی خودش و خانواده‌اش را تامین می‌کرد با اینکه خیلی سختی می‌کشید اما اصلا به ما فشار نمی‌آورد.بعد از یک سال کار، سعید  گفت می‌توانم از شرکت وام بگیرم. می‌توانستم 10 میلیون تومان وام بگیرم. اقساطش را هر ماه از حقوقم کم می‌کردند. با مادرم صحبت کردم و تصمیم گرفتیم خانه را بفروشیم، سهم برادرم را بدهیم و با وام شرکت و وام مسکن یک واحد آپارتمان بخریم تا با هم زندگی کنیم. این کار می‌توانست وضعیت زندگی برادرم را هم بهتر کند.

 

بالاخره ما و برادرم دو آپارتمان نزدیک هم خریدیم تا دو سال همه حقوقم بابت وامی که از شرکت گرفته ‌بودم می‌رفت. نیمه‌های سال دوم بود که سعید گفت حقوقم را زیاد کرده‌ است هرچند خیلی به او مربوط نمی‌شد اما با مدیرم صحبت کرده ‌بود که حقوقم را زیاد کنند.

 

سعید خیلی به من لطف می‌کرد و همین رابطه ما را خوب کرده‌بود. کم‌کم نسبت به او علاقه‌مند شدم بدون اینکه خودم بفهمم به او تکیه کرده‌ بودم.

 

هر روز به شوق دیدن او به شرکت می‌رفتم .هر مشکلی داشتم با او صحبت می‌کردم و کمک می‌خواستم تا اینکه یک روز به من پیشنهاد داد با هم بیرون برویم .گفت می‌خواهد در مورد مطلب مهمی با من صحبت کند.وقتی پشت میز کافی شاپ نشستیم قبل از اینکه چیزی سفارش بدهیم به من اطمینان داد چیزی که می‌خواهد بگوید مسئله‌ای نیست که روی کارم تاثیر بگذارد و در هرشرایطی همچنان از من حمایت می‌کند.بعد از من درخواست ازدواج کرد. خوشحال شدم و همان لحظه جواب مثبت را دادم.

 

سعید خندید و به من گفت نمی‌خواهی بیشتر فکر کنی گفتم نه اما قرار شد کمی بیشتر باهم در ارتباط باشیم تا بهتر همدیگر را بشناسیم، بعد سعید به خواستگاری بیاید. البته قرار بود در این مدت کسی در شرکت متوجه این ماجرا نشود.

 

سعید 15 سال از من بزرگتر بود و خیلی خوب از من حمایت می‌کرد.همین هم باعث شده‌ بود آنقدر با او راحت باشم. چند روزی بیشتر از دوستی ما نگذشته ‌بود که زنی وارد شرکت شد.او خیلی عصبی بود و پرخاشگری می‌کرد.به من گفت تو همان کسی هستی که می‌خواهی شوهرم را از دست من بیرون بیاوری. اصلا نمی‌فهمیدم حرفهایش یعنی چه.

 

بعد متوجه شدم این زن همسر سعید است. اصلا باورم نمی‌شد. همان موقع سعید آمد و آن زن را با خودش به اتاق برد آنها داد و فریاد می‌کردند من هم گیج و منگ شده‌ بودم و نمی‌دانستم چه شده‌ است. واقعا سعید زن داشت و این همه مدت از من پنهان کرده‌ بود؟ آن روز خیلی زود به خانه رفتم با مادرم هم صحبت نکردم باورم نمی‌شد سعید اینطور من را بازیچه دست خودش کرده باشد. چندباری تماس گرفت و من جواب ندادم سرکار می‌رفتم اما سعی می‌کردم با هم روبه‌رو نشویم و هربار که به سراغم می‌امد به او بی‌محلی می‌کردم، تا اینکه یک روز  نامه‌ای برایم نوشت و به قول خودش همه رازهای زندگی‌اش را تعریف کرد. در آن نامه نوشته‌بود می‌ترسیدم واقعیت را بگویم و تو از من جدا شوی به همین خاطر هم نگفتم که دارم از زنم جدا می‌شوم.

 

یک ماه بعد برگه‌ای آورد که نشان می‌داد از همسرش جدا شده‌ است. دوباره دلم را به دست آورد و عشقی که نسبت به او داشتم برگشت. به خواستگاری‌ام آمد و مادرم با اینکه مخالف بود اما جلوی من را نگرفت و من و سعید با هم ازدواج کردیم. سعید با من خیلی مهربان بود دو ماه بعد از ازدواج‌مان با اصرار سعید ،مادرم به خانه ما آمد تا با هم زندگی کنیم آپارتمانش را هم اجاره‌ داد و در واقع اجاره بهای آن خانه برایش یک منبع درآمد بود.

 

شوهرم هیچ‌وقت با من بدرفتاری نکرد و هیچ‌وقت آزارم نداد. ما باهم سرکار می‌رفتیم و با هم می‌آمدیم. تا اینکه یک روز متوجه شدم او هنوز هم با همسر اولش رابطه دارد. شب‌ها تلفنی با او صحبت می‌کرد اول فکر می‌کردم عاشق‌اش است و می‌خواهد دوباره او را برگرداند اما بعد متوجه شدم سعید از آن زن یک بچه‌ دارد و این موضوع را از من پنهان کرده‌ است.

 

گفتم نمی‌خواهم به این زندگی پر از دروغ ادامه بدهم و از مادرم خواستم تا با هم به خانه‌‌ای که داشتیم برگردیم. درخواست طلاق دادم و خواهش‌های سعید نتوانست جلوی من را بگیرد. برای گرفتن برگه پزشکی قانونی به این سازمان مراجعه کردم و در آنجا بود که فهمیدم سه هفته‌ است باردارم.

 

این خبرمن را شوکه ‌کرده ‌بود.مادرم گفت سعید از تو عذرخواهی کرده و تو حالا باید به خاطر فرزندت یکبار دیگر گذشت کنی اما من قبول نکردم .تا زمان به دنیا آمدن بچه نمی‌توانستم از او جدا شوم.در این مدت که باردار بودم سعید مرتب به خانه مادرم رفت و امد می‌کرد و انقدر درباره آشتی کردن با من صحبت کرد که برگشتم. در این سه سال رابطه‌ ما کم‌کم خوب شد تا اینکه دوباره متوجه شدم سعید با همسر اولش صحبت می‌کند او به من قول داده‌بود این کار را نمی‌کند اما باز هم دروغ گفت و من این‌بار او را نمی‌بخشم.حالا طلاق می‌خواهم.

 

پرده دوم؛روایت سعید

از روز اول که اعظم را دیدم از او خوشم آمد حکایت قدیمی عشق و نگاه اول بود.در شرکت هرکاری ازدستم برامد برای او انجام می‌دادم. دختر مهربانی بود و هنوز هم هست. همیشه بودن در کنارش من را آرام می‌کند. می‌دانستم داشتن یک همسر مهربان چقدر خوب است چون همسر اولم زن بداخلاقی بود و رفتارهای بدش و کتک‌کاریی‌هایی که می‌کرد باعث شد از او جدا شوم. برای به دست اوردن مریم هرکاری کردم حتی به او دروغ گفتم اما او انقدر مهربان بود که هربار من را می‌بخشید.

 

حتی وقتی که دعوا می‌کرد آرام بود. با همه وجودش ناراحت بود اما هیچ‌وقت سرم داد نمی‌زد و من همین خصوصیاتش را دوست داشتم. بار دومی که به او دروغ گفتم و فهمید از همسر اولم بچه‌ای دارم باز هم من را بخشید هرچند گفت به خاطر دخترمان این کار را کرده‌ است اما من می‌دانم دوستم داشت که ماند.

 

در تمام سال‌هایی که با هم زندگی کردیم سعی کردم کمترین بی‌توجهی به او نکنم حتی از مادرش خواهش کردم بیاید و با ما زندگی کند. او زن خوبی بود کاری به کار من نداشت و جای خالی مادرم را پر می‌کرد.ما کنار هم خوشبخت بودیم و من گمشده همیشگی‌ام یعنی آرامش را پیدا کرده‌بود اما می‌ترسیدم آن را از دست بدهم. به همین خاطر هم به مریم دروغ می‌گفتم.

 

راستش من زن اولم را دوست نداشتم و ندارم او را به خاطر پسرم او را ملاقات می‌کنم و گاهی اگرپسرم کاری داشته ‌باشد .انجام می‌دهم درست است که قول داده‌ بودم دیگر او را نبینم اما نمی‌توانم پسرم را کنار بگذارم.او فرزند من است و مسئولیتی در قبال او دارم اما اعظم نمی‌خواهد این موضوع را درک کند.

 

او می‌خواهد من فقط به فکر دخترم و اعظم باشم اما نمی‌توانم این کار را بکنم. من پدر آن پسر هم هستم. اگر اعظم می‌پذیرفت از پسرم هم نگهداری کند دیگر ارتباطی با همسر اولم برقرار نمی‌کردم اما تا زمان مرگم پدر آن پسر هستم پسری که برادر دختر اعظم هم هست و می‌تواند در بزرگسالی از او حمایت کند اما اگر مریم نمی‌خواهد من را ببیند چون به فرزندم توجه می‌کنم آرامشش را به‌هم نمی‌زنم اما دلم می‌خواهد بداند که خیلی دوستش دارم و از او دوباره درخواست بخشش دارم.

 

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.