2024/04/25
۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
فرجام‌فراردختر13ساله‌با پسر غریبه

فرجام‌فراردختر13ساله‌با پسر غریبه

همه چیز از یک آشنایی تصادفی در مسیر مدرسه شروع شد و از این آشنایی عشقی جرقه خورد و در نیزار تن خشک ام افتاد و من را خاکستر کرد

دوات آنلاین-غم از نگاهش می بارد. افسرده و بی رمق مدام به افق خیره می شود و منتظر است خبری از گم شده یا به قول خودش سایه سرش بشنود اما جز ناامیدی چیزی گیرش نمی آید. بعد از یک سکوتی غم انگیز لب به سخن می گشاید و با کشیدن نفسی عمیق می گوید: این آخر و عاقبت گوش ندادن به نصیحت های دلسوزانه پدر و رفتن به دنبال عشق خیابانی است. از یک دختر شاد به یک آدم افسرده و شیشه ای تبدیل شدم و نه آینده ای برایم مانده و نه سایه سری مانند شوهر. این گوشه ای از صحبت های زنی جوان است که چوب ندانم کاری اش را خورده و حالا به قول خودش چشمانش باز شده است.

 

او تعریف می کند: همه چیز از یک آشنایی تصادفی در مسیر مدرسه شروع شد و از این آشنایی عشقی جرقه خورد  و در نیزار تن خشک ام افتاد و من را خاکستر کرد. پدر و مادرم هر دو معتاد و بی سواد بودند و دنیای شان دود، نشئه و خماری بود. با پسر غریبه ارتباط مان از طریق تلفن بود و رفته رفته آن قدر علاقه ام به او زیاد شد که احساس می کردم اگر یک روز صدای او را نشنوم از غصه دق می کنم و زندگی برایم جهنم می شود.

 

ارتباط تلفنی بین دختر و پسر غریبه ای که از اتباع کشور همسایه بود چند سالی طول کشید تا این که کار به قرار و مدار خواستگاری کشیده شد اما یک سد بزرگ یعنی پدر خانواده مقابل این ازدواج غیر منطقی و احساسی قرار گرفت. می گوید: زمانی که پسر مورد علاقه ام گفت به خواستگاری ام می آید پدرم سرسختانه مخالفت کرد چون معتقد بود ازدواج مان به خاطر این که او تبعه یک کشور دیگر است به مشکل برخواهد خورد.

 

اما من تصمیم خودم را گرفته بودم و گوشی برای شنیدن این حرف ها نداشتم. پدرم را تهدید به فرار از خانه کردم اما فایده ای نداشت و او باز مخالفت کرد. 13 سال بیشتر نداشتم و عقل ام به آخر و عاقبت کاری که می خواستم انجام دهم قد نمی داد.

 

بالاخره دختر کم سن و سال تحت تاثیر حرف های عاشقانه پسر غریبه قرار می گیرد و با برداشتن مدارک هویتی اش از خانه فرار و زندگی اش را وارد مرحله ای خطرناک می کند.

 

زن جوان افسرده تعریف می کند: بعد از فرار از خانه به اتفاق پسر رویاهایم به یک شهر غریب رفتیم و در یک باغ ساکن شدیم. پسر مورد علاقه ام به عنوان نگهبان  در آن جا مشغول به کار شد و این ماجرا نزدیک به دو سال طول کشید تا این که مادر دل سوخته ام را از مکان خودم با خبر کردم و او با چشمانی  اشکبار و نگرانی سر سفره عقد ما دو نفر نشست و بعد از آن دوباره مادرم راهی دیار خودش شد.

 

 بعد از ازدواج رسمی پسر عاشق پیشه با صاحب کارش سر ناسازگاری می گذارد و از آن جا به ناچار به یک مرغداری نقل مکان می کنند.

 

زن نادم می گوید: بعد از این که در یک مرغداری ساکن شدیم تهدید و مزاحمت های پسرهای محل برای شوهرم شروع شد چون او خارجی بود حضورش را در محل تحمل نمی کردند حتی چند بار از او زورگیری کردند و او را تا حد مرگ کتک زدند. وقتی دیدیم زندگی در آن محل برای مان مشکل شده و جان شوهرم به خطر افتاده است به ناچار از آن جا به یک دامداری کوچ و مدتی آن جا زندگی کردیم و بعد از آن صاحب یک فرزند شدیم. بعد از آن که این زوج جوان در دامداری ساکن می شوند اتفاق هولناکی برای مرد خانواده می افتد و زندگی زن جوان تیره و تارتر از گذشته می شود.

 

زن ماتم زده که یادآوری آن روز برایش دردناک است، می گوید: روزی شوهرم صبح زود با موتورسیکلت برای خرید نان از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. هر چقدر منتظر ماندم و چشم ام به در دوخته شد اما خبری از همسرم نشد. بد جوری دل شوره به جانم افتاده بود.

 

 به هر جا که به فکرم می رسید سر زدم اما انگار دود شده بود و هیچ کس او را ندیده بود.

 

بالاخره پلیس را در جریان گذاشتم اما آن ها بعد از مدتی جست و جو به من گفتند به احتمال زیاد گیر آدم های خلافکار افتاده و بلایی سرش آمده است، چون کمی دورتر از محل سکونت مان آثار خون و کشیده شدن موتورسیکلت روی زمین مشاهده شده بود که پلیس احتمال می داد آن ها آثاری از همسرم باشند. بعد از این اتفاق هولناک زن با یک کودک بی سرپرست می شود و به ناچار پدرش را در جریان اوضاع قرار می دهد و با کمک او نزد خانواده اش بر می گردد. زن بی یاور درباره این اتفاق می گوید: وقتی به خانه پدرم برگشتم انگار غم دنیا روی سرم آوار شده بود، حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. برای دخترم به خاطر این که پدرش خارجی بود نتوانستم شناسنامه بگیرم و فقط یک کارت موقت برایش صادر شد.

 

زن غمگین و افسرده برای تسکین دردهای روحی و روانی اش به مواد رو می آورد. او تعریف می کند: اوایل از شربت تریاک پدرم استفاده می کردم تا این که روزی پای دوست قدیمی ام به خانه مان باز شد. وقتی سرگذشت زندگی ام را فهمید به من پیشنهاد داد برای فراموش کردن داغ همسر و گذشته تباه شده ام کمی شیشه مصرف کنم.

 

بعد از مصرف شیشه آرامش کاذبی به من دست داد و رفته رفته با مصرف مداوم در تله او گیر افتادم و شیشه زندگی ام بیشتر از گذشته ترک برداشت. بعد از اعتیاد به مواد صنعتی دوستم هم مانند همسرم یک باره غیب شد، انگار ماموریت اش فقط به دام انداختن من در باتلاق شیشه بود. بعد از اعتیاد به مواد صنعتی مدام خمار بودم و دوست نداشتم هیچ کس من را با آن وضعیت ببیند.

 

با این که 17سال بیشتر سنم نبود اما احساس می کردم مانند یک پیر زن خمیده و سالخورده هستم. شیشه من را از چشم همه انداخت حتی پدرم که حامی من بود. وقتی پدرم دید دوباره با دست خودم تیشه به ریشه خودم می زنم من را به کمپ آورد تا از هر چه شر و ناپاکی است خلاص شوم و برای تنها دخترم مادری کنم. اگر از دام اعتیاد رهایی یابم می خواهم یک بوتیک بزنم تا برای خودم و تنها فرزندم زندگی بهتری بسازم.

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.