2024/04/24
۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ ارديبهشت
داستان‌های شاهنامه/ دوران پادشاهی یزدگرد، هرمز، پیروز و بلاش در ایران

داستان‌های شاهنامه/ دوران پادشاهی یزدگرد، هرمز، پیروز و بلاش در ایران

وقتی به فرزند خاقان خوشنواز خبر رسید که پیروز عهد بهرام را شکسته است و به آن‌ها هجوم آورده، نامه‌ای برای شاه نوشت و گفت که این رسم شاهان و نیاکان تو نبود که پیمان‌شکنی کنند. اگر تو چنین کنی من هم مجبور می‌شوم دست به شمشیر ببرم.

دوات آنلاین-یزدگرد وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران به‌راستی و درستی ، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود.

 

پادشاهی هرمز یک سال بود . وقتی هرمز به سلطنت رسید برادرش پیروز خشمگین شد و به‌سوی شاه هیتال که چغانی بود رفت و به او گف: پدرم تاج‌ و تخت را به برادر کوچکم داده است و بدین‌سان از شاه هیتال کمک خواست.

 

چغانی هم هزار شمشیرزن به او داد و پیروز به جنگ هرمز رفت و او را شکست داد و اسیر کرد اما دلش برای برادرش سوخت و آزادش نمود و به قصر خود فرستاد.

 

پادشاهی پیروز یازده سال بود. پیروز بر تخت پادشاهی تکیه زد. او خردمند و دور از هر بدی بود.

 

بعد از یک سال خشک‌سالی شدیدی در ایران به وجود آمد. شاه که این وضع را دید خراج را به همه بخشید و از غله و گوسفند و گاو همه را تقسیم نمود و بعد فرمان داد تا مردم دست به دعا بردارند و از خدا کمک بخواهند.

 

هفت سال گذشت و در سال هشتم باران شدیدی بارید و همه‌جا سبز و خرم شد.

 

پیروز شهرستانی به نام پیروز رام ساخت که ری نامیده می‌شود و شهر دیگری به نام بادان پیروز که الآن اردبیل نامیده می‌شود نیز برپا کرد.

 

سپس به جنگ تورانیان رفت. در این جنگ هرمز پیشرو بود و قباد پسر پیروز در پس پشت قرار داشت.

 

شاه پسر کوچک‌ترش بلاش را بر تخت نشاند و وزیری به نام سرخاب که دانا بود در نزدش قرارداد.

 

وقتی به فرزند خاقان خوشنواز خبر رسید که پیروز عهد بهرام را شکسته است و به آن‌ها هجوم آورده، نامه‌ای برای شاه نوشت و گفت که این رسم شاهان و نیاکان تو نبود که پیمان‌شکنی کنند. اگر تو چنین کنی من هم مجبور می‌شوم دست به شمشیر ببرم.

 

فرستاده‌ای نامه را با هدایای فراوان نزد شاه ایران برد.

 

وقتی پیروز نامه را خواند، گفت: به شاهت بگو که بهرام تا پیش رود ترک را به شما داد تا لب جیحون از آن توست.

 

وقتی پیام پیروز به پسر خاقان رسید سپاه جمع کرد و به‌سوی پیروز رفت و پیکی فرستاد و گفت که عهد بهرام را به نیزه می‌زنم تا همه ببینند و به تو نفرین کنند که این کار تو را نه خدا و نه مردم نمی‌پذیرند. دیگر من کسی را نمی‌فرستم.

 

پیروز عصبانی شد و پیک به نزد خوشنواز برگشت و گفت: نزد پیروز ترس از خدا نیست و لجوج است.

 

خوشنواز از خداوند کمک خواست و دور سپاهش را خندق کند.

 

جنگ شروع شد و دو لشکر به تیرباران یکدیگر پرداختند.

 

پیروز با بزرگان سپاهش ازجمله هرمز و قباد و دیگر بزرگان به خندق افتاد و همگی مردند و فقط قباد زنده ماند و به‌این‌ترتیب تورانیان حمله بردند و ایرانیان را تاراج کردند و بسیاری را کشتند و بسیاری را اسیر کردند و پای قباد را بستند. وقتی خبر به بلاش رسید ناراحت و نالان شد .

 

پادشاهی بلاش

پادشاهی بلاش پنج سال و دو ماه بود. بعد از یک ماه سوگواری، موبدان آمدند و بلاش را بر تخت نشاندند.

 

پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد و به بلاش نامه نوشت و گفت که او می‌خواهد به کین‌خواهی بپردازد و انتقام بگیرد.

 

سپس نامه‌ای به خوشنواز نوشت و گفت که آمده تا انتقام خون پیروز را بگیرد.

 

وقتی نامه به خوشنواز رسید زود پاسخ داد که من به پیروز خیلی پند دادم اما نپذیرفت و خودش جنگ را آغاز کرد. اگر تو هم راه او را پیش بگیری با تو هم خواهم جنگید.

 

سوفرای عصبانی شد و سپاه خود را به کشمیهن آورد و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و جنگ شدیدی درگرفت و سوفرای و خوشنواز به‌سختی می‌جنگیدند.

 

سوفرای چوبی بر سرش زد و او به عقب برگشت و سوفرای تیر او را دنبال نمود و درراه بسیاری را کشت و همین‌طور تاختند تا به کهندژ رسیدند و خوشنواز در دژ پناه گرفت و از بالای دژ می‌دید که چگونه تورانیان کشته‌ شده‌اند.

 

سوفرای به لشکر گفت: وقتی دوباره خورشید سرزد عزم جنگ می‌کنیم.

 

خوشنواز پیکی نزد او فرستاد و گفت: بهتر است دست از جنگ بکشیم. پیروز عهدشکنی کرد و روزگارش سرآمد. گذشته‌ها گذشته. من اسیران و اموال شما را می‌دهم و گنج بسیاری نیز به شما خواهم داد. من کاری به ایران ندارم. شما هم عهد بهرام را به هم نزنید.

 

سوفرای وقتی پیام را شنید با لشکریان مشورت کرد و آن‌ها نیز دل به صلح بستند. پس سوفرای پیام داد که قباد و مکوبد اردشیر و دیگرکسانی که اسیرند نزد ما بفرستید و بعد هرچه تاراج کردید پس بدهید و ما هم دیگر نمی‌جنگیم.

 

خوشنواز خوشحال شد و اسرا و اموال ایرانیان را پس فرستاد. وقتی به ایرانیان خبر پیروزی لشکر ایران و برگشتن قباد و موبد رسید خوشحال شدند و بلاش به پیشوازشان رفت و برادر را در برگرفت و جشنی برپا کردند و شاد بودند.

 

پس از چند سال سوفرای به بلاش گفت: تو پادشاهی نمی‌دانی و قباد از تو داناتر است و در پادشاهی تواناتر است.

 

بلاش به ایوان خود رفت و چیزی نگفت و با خود اندیشید بی‌رنج تخت و تاج را به دست آوردن نتیجه‌اش این است و بدین‌سان از سلطنت کناره گرفت .

 

منبع: کافه داستان- داستانهای شاهنامه نوشته فریناز جلالی

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.