2024/04/23
۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
دادگاه خانواده/ پدر، مادر من برای هر دو شما هستم

دادگاه خانواده/ پدر، مادر من برای هر دو شما هستم

مادر کنار ما نیست و من دلم برایش تنگ شده،پدر این را نمی‌فهمد چون خودش با مادرش زندگی می‌کند و نمی‌داند یک بچه 5 ساله چقدر دلش برای مادرش تنگ می‌شود.حالا بعد از این همه مدت که مادرم را ندیده‌ام او را باید اینجا ببینم در اتاقی که همه پدرها و مادرهای قهر می‌آیند تا از هم جدا شوند

دوات آنلاین-زوجی جوان به مجتمع شماره دو دادگاه خانواده‌ آمده‌اند تا از هم جدا شوند پسر 5 ساله آنها هم همراه‌شان است.این کودک از دیدن فضای دادگاه به شدت ترسیده است او که حتی درست نمی‌داند طلاق یعنی چه و علت واقعی اختلاف پدر و مادرش چیست با زبانی کودکانه که البته تا حدامکان اصلاح شده،داستان را تعریف کرده و از پدر و مادرش خواسته است با هم آشتی کنند.حرف‌های این پسربچه را که "امین"نام دارد ،بخوانید:

 

آمده‌اند تا از هم جدا شوند،می‌گویند نمی‌توانند با هم باشند یک هفته‌ است که با پدر در خانه مادربزرگ زندگی می‌کنم.کسی حاضر نیست به من بگوید چه اتفاقی افتاده فقط می‌دانم قرار نیست اتفاق خوبی بیفتد،پدر غمگین است و من به خوبی می‌فهمم چرا اینطور شده ‌است او هر روز من را پارک می‌برد اما حالا هیچکدام خوشحال نیستیم.

 

مادر کنار ما نیست و من دلم برایش تنگ شده،پدر این را نمی‌فهمد چون خودش با مادرش زندگی می‌کند و نمی‌داند یک بچه 5 ساله چقدر دلش برای مادرش تنگ می‌شود.حالا بعد از این همه مدت که مادرم را ندیده‌ام او را باید اینجا ببینم در  اتاقی که همه پدرها و مادرهای قهر می‌آیند تا از هم جدا شوند حتما آنها بچه‌هایشان را دوست ندارند که می‌خواهند از هم جدا شوند.همه چیز از آن روزی شروع شد که من مدادرنگی‌ام را برداشتم و ادای مادرم را در آوردم داشتم با مامان شوخی می‌کردم، ما با هم بازی می‌کردیم و می‌خندیدیم مادر گاهی سیگار می‌کشید و از وقتی سیگار کشیدنش را دیده‌بودم با او شوخی می‌کردم مادر می‌خندید و ما با هم اینطوری بازی می‌کردیم اما آن روز پدرم که این صحنه را دید عصبانی شد.خیلی ناراحت شد داد زد و به مادر توهین کرد.من ترسیدم خیلی ترسیدم،انها گاهی با هم دعوا می‌کردند،مادر خیلی ناراحت می‌شد وگریه می‌کرد اما پدرم اصلا اهمیت نمی‌داد.

 

من به اتاق می‌رفتم و گریه می‌کردم اخر پدر اجازه نمی‌داد وقتی مادر گریه می‌کرد او را بغل کنم،به من می‌گفت به اتاق برو،من پدرم را دوست داشتم اما نه وقتی که عصبانی می‌شد و داد می‌زد از صورتش می‌ترسیدم اصلا شبیه ان موقعی که من را بیرون می‌برد و برایم خوراکی می‌خرید نبود،من دوست داشتم همیشه مثل وقتی باشد که با هم کارتون نگاه می‌کردیم،او من را بغل می‌کرد و برایم توضیح می‌داد هرکدام از حیواناتی که در کارتون هستند چطوری حرف می‌زنند،گاهی می‌خواستم اسبم شود و سوارش می‌شدم ان موقع پدرم خیلی خوب بود اما وقتی عصبانی می‌شد از او می‌ترسیدم.یکبار هم با دست به صورتم کوبید،مادرم با او دعوا کرد.

 

آنها همیشه با هم دعوا می‌کردند و من فقط نگاهشان می‌کردم،پدر به مادر می‌گفت باید سیگار کشیدن را ترک کند مادرم هم قول می‌داد این کار را بکند اما هربار که پدر از خانه بیرون می‌رفت سیگار می‌کشید،مادر هم به خاطر اینکه پدرم همیشه عصبانی بود و دعوا می‌کرد خیلی ناراحت بود،من و مادر به خاطر عصبانیت پدر خیلی ناراحت بودیم.

 

تا اینکه آن شب پدر گفت دیگر نمی‌خواهد با مادر زندگی کند،خیلی ترسیدم،نمی‌دانستم اگر آنها نخواهند باهم زندگی کنند چه می‌شود یعنی من باید در خانه تنها بمانم؟یعنی انها را هیچ وقت نمی‌بینم؟ فردای ان روز پدر دستم را گرفت و گفت باید به خانه مادربزرگ برویم خانه مادر بزرگ را دوست دارم اما نمی‌دانستم قرار است این خانه من را از مادرم جدا کند.فکر می‌کردم مثل دعواهای همیشگی بالاخره با هم اشتی می‌کنند اما حرفهای پدربزرگ و مادربزرگ نشان داد اشتی کردنی در کار نیست.

 

 

یک هفته بود مادر را ندیده ‌بودم،هر روز به پدر می‌گفتم به خانه برویم،می‌خواهم مادرم را ببینم اما جواب می‌داد باید به این شرایط عادت کنم.یکی نیست به پدر بگوید مگر خودش که حالا بچه دارد می‌تواند به ندیدن مادرش عادت کند،من دلم برای خانه‌مان تنگ شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌،دلم برای اسباب بازی‌هایم،تختم ولباسهایم تنگ شده.دوست دارم با مادرم بازی کنم،می‌خواهم کنار او بخوابم و نمی‌خواهم تنها باشم.

 

پدر می‌گوید اگر دوست داشته باشم می‌توانم با مادر زندگی کنم او نمی‌داند بچه‌ها دوست دارند با پدر و مادرشان زندگی کنند اگر پیش مادر باشم دلم برای پدرم تنگ می‌شود دوست دارم با او بنشینم و کارتون نگاه کنم،با او به خرید برویم،ماشین‌سواری کنیم و او برایم بستنی بخرد،اسب شود و من سوارش شوم و با هم بخندیم.لحظه‌هایی که بغلم می‌کند و می‌گویم دوستت دارم را خیلی دوست دارم.

 

حالا که به دادگاه آمده‌اند می‌گویند همه چیز تمام شده اما نمی‌دانند من چقدر در دلم غصه دارم.خیلی ترسیده‌ام،وقتی مادر را بعد از یک هفته دیدم به طرفش رفتم و خودم را به بغلش پرت کردم. مادرم من را بوسید اما دیگر به من توجهی نکرد و با پدر دعوا کرد.هرکدام از انها دوست دارد من با او زندگی کنم اما هیچ‌کدام نمی‌دانند من دوست دارم با هردوی انها زندگی کنم.

 

در این راهرویی که همه با هم دعوا دارند مگر می‌شود دو نفر اشتی کنند. اینجا اتاق‌هایی هستند که پدر ومادرها می‌روند و دعواهایشان را می‌گویند دلم می‌خواهد اتاقی که پدرومادر وارد ان می‌شوند معجزه کند و انها با هم اشتی کنند.صدایی از داخل اتاق امد و اسم پدر و مادرم را صدا زد.انها وارد اتاق شدند و روی صندلی نشستند من هم پشت‌شان ایستادم اما باز من را ندیدند.پدر می‌گفت مادر سیگار می‌کشد و او را دوست ندارد.مادر می‌گفت پدر عصبانی است و داد می‌زد و همین باعث می‌شود سیگار بکشد،پدر می‌گفت مادر به او دروغ گفته مادر می‌گفت سیگار کشیدن به اندازه دادکشیدن بد نیست، هرکدام از آنها می‌خواستند من با او زندگی کنم،آنها سرهم داد می‌زدند من گریه می‌کردم،اگر دوستم داشتند چرا گریه‌هایم را ندیدند،اقای قاضی می‌گفت باید ارام باشید او هم مثل من دوست نداشت پدر و مادر از هم جدا شوند.او تنها کسی بود که گریه‌های من را دید و از پدرومادرم خواست به من هم توجه کنند.

 

 

مادربزرگ می‌گفت آنها همدیگر را دوست داشتند و با هم ازدواج کردند و چون همدیگر را دوست داشتند خدا من را به آنها جایزه داد اما حالا همدیگر را دوست ندارند و هرکدام می‌خواهند این جایزه برای خودش باشد.

 

 

کاش می‌شد مادر سیگار نکشد.کاش می‌شد پدر داد نزند،کاش می‌شد مادر همیشه غذا درست کند،کاش می‌شد پدر همیشه خرید کند،کاش می‌شد انها هیچ وقت باهم دعوا نکنند.مادر می‌گوید من و پدر را دوست دارد و نمی‌خواهد ما را ترک کند اما پدر اصرار می‌کند تا انها ازهم جدا شوند چون از سیگار کشیدن مادر ازار می‌بینند.نمی‌دانم چرا پدر اصرار دارد از مادر جدا شود.اگر مادر نباشد چه کسی من را بغل کند و ببوسد،کمکم کند تا غذایم را بخورم و لباسهایم را بپوشاند و برایم کتاب قصه بخواند.دلم می‌خواهد با پدر صحبت کنم و از او بخواهم تا به خاطر من مادر را ببخشد و با هم آشتی کنند اما پدر دوست ندارد من را ببیند و با من حرف بزند.

اگر پدرو مادر آشتی کنند من قول می‌دهم دیگر با مادر شوخی نکنم و ادای سیگار کشیدنش را در نیاورم.اگر آنها باهم اشتی کنند من قول می‌دهم هروقت پدر عصبانی شد او را به اتاق ببرم تا به جای اینکه سرمادر داد بزند سر من داد بزند ووقتی عصبانیتش تمام شد از اتاق من بیرون برود.اگر آنها با هم اشتی کنند من همه کارهای خانه را خودم انجام می‌دهم و از پدرومادرم مراقبت می‌کنم تا دعوا نکنند.

 

 

انگار تنها کسی که می‌فهمد من چه می‌خواهم اقای قاضی است که به پدرومادرم گفت حالا نمی‌تواند قبول کند انها از هم جدا شوند و باید به من فکر کنند.پدر،مادر من دوست دارم با هردوی شما زندگی کنم من نمی‌دانم چه چیز خوب است و چه چیز بد است اما لطفا من را ببینید خیلی دارم عذاب می‌کشم.

12jav.net

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.