2024/04/20
۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
داستان‌های شاهنامه/ پادشاهی اردشیر بابکان

داستان‌های شاهنامه/ پادشاهی اردشیر بابکان

جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند. سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه جا را فراگرفت.

دوات آنلاین-

پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف بوجود آمد .

 

دویست سال بدین سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند از جمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود .

 

زمانیکه دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند. آنها شغلشان شبانی بود.

 

چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت: آیا مزدور میخواهی؟

 

سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد. شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می کنند. شب بعد نیز خواب دید که آتش پرست سه آتش فروزان در دست دارد. آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود میسوخت.

 

وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خواب‌هایش را تعریف کرد، یکی از بزرگان گفت: ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه می‌شود.

 

بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید. شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی.

 

پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند. ساسان گفت: من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن میخوانند هستم.

 

وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت: به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند.

 

جامه ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش در آورد. پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می گفتند. پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد.

 

وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند. بابک با دلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد.

 

اردوان او را با محبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می نمود.

 

روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد. شاه شاد شد اما از یک سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا میکردند که گور را زده اند.

 

اردشیر گفت: اگر راست می گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید.

 

اردوان به او خشم گرفت و گفت: تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت میکنی. از این پس به آخور اسبان برو و همانجا بمان.

 

اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت. وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه ای نزد اردشیر فرستاد و گفت: آخر چرا نزد فرزند او تاختی؟ تو زیردست آنها هستی و کم خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا باز هم بفرستم.

 

اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد. اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست میداشت. روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد.

 

پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در بر گرفت.

 

اردشیر متعجب گفت: تو از کجا آمدی؟

 

کنیز خود را معرفی کرد. مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد. سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید. آنها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند: از این پس مهتر اصطبل تو به بزرگی میرسد و شهریاری پرآوازه میشود.

 

اردوان ناراحت شد. شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد. اردشیر گفت: اگر من به ایران بروم تو با من می آیی؟

 

 کنیزک با خوشحالی پذیرفت. پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند. شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به سوی پارس تاختند.

 

وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت. در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است.

 

پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد. از آنسو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند: از کام اژدها رستی. به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم چنین کرد.

 

اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده اند؟ آنها پاسخ مثبت دادند.

 

کدخدای شهر گفت: تو دیگر ره به جایی نمی بری. بهتر است نامه ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی.

 

اردوان هم چنین کرد و نامه ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند. از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند.

 

پس سپاهیان همگی به سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند. در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست.

 

اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود. تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت: من خادم تو هستم. از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم.

 

اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت. در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد. وقتی اردوان از جریان آگاه شد، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد.

 

جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند. سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه جا را فراگرفت.

 

سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند. پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند.

 

اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دو نیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند. تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت: ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد.

 

اردشیر پند او را پذیرفت. اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده میشود.

 

سپس آتشکده ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید. در اطراف شهر، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به سوی شهر روان کرد.

 

سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد.

 

به جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود. شب در طرف کوه آتشی دید پس به سوی آن رفت و عده ای شبان را آنجا دید و از آنها آب خواست و آنها همراه آب ماست هم به آنها دادند. اردشیر آسود . نیمه شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد.

 

اردشیر گفت: این طرفها جایی آباد و آرام سراغ داری؟

 

شبان گفت: در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمیتوانی بروی. اردشیر با راهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آنها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند.

 

سپس جاسوسانی به سوی کردان فرستاد تا برایش خبر آورند. آنها گفتند: سپاهیان او همه برای نامجویی آمده اند و به فکر او نیستند و می انگارند که تو در اصطخر زمینگیر شده ای.

 

اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به سوی کردان رفت و شبیخون زد و آنها را شکست داد.

 

منبع: https://ferdosi-toosi.blogsky.com- فریناز جلالی

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.