داستان پليسي/ جسدی در جنگل
کارآگاه که مطمئن بود مقتول هیچ مدرک شناسایی همراه ندارد، نگاهش را به چکمهای دوخت که به پای مرد ناشناس بود. چکمه نو به نظر میرسید. عاجهای کفش، نداشتن خط و خراش و پوست داخلش همه این را نشان میداد
دوات آنلاین-سرگرد فیاض از سربالایی عاجز بود نفساش به شماره میافتاد اما دستیارش ستوان رحیمی تپههای جنگل شیان را چنان تر و فرز بالا میرفت که انگار دارد روی تردمیل با دور کند نرمش میکند.آنها بالاخره رسیدند.جنازه را تازه از زیر خاک بیرون اورده بودند یکی از نگهبانها چشمش به دست مقتول که از خاک بیرون زده،افتاده و بعد زمین را کنده بود.او میگفت دست را هم احتمالا حیوانات درآوردهاند.نوک انگشتان خورده شده بود و همین فرضیه نگهبان را تایید میکرد.جنازه تقریبا در حال متلاشی شدن بود و از ظاهرش چیز زیادی نمیشد تشخیص داد.پزشک قانونی هم نمیتوانست درجا اعلام نظر کند و فقط حدس زد حدود یک ماه از مرگ مرد جوان میگذرد.
کارآگاه که مطمئن بود مقتول هیچ مدرک شناسایی همراه ندارد، نگاهش را به چکمهای دوخت که به پای مرد ناشناس بود. چکمه نو به نظر میرسید. عاجهای کفش، نداشتن خط و خراش و پوست داخلش همه این را نشان میداد. یک سرباز به دستور فیاض چکمهها را درآورد و به کارآگاه داد.سرگرد با دقت به داخل آنها نگاه کرد و بوکشید. بعد به ستوان رحیمی رو کرد و گفت:"باید اینها را بدهیم آزمایشگاه."
چکمهها برای یک تولیدی غیرمعروف به اسم پاگشا بود و ستوان باید این شرکت را هم پیدا میکرد.شاید میشد از این طریق اطلاعات تازهای به دست آورد.
صبح دو روز بعد وقتی کارآگاه دیرتر از همیشه به دفترش رفت، دید روی میزش پر از نامههای محرمانه است و البته یک دستخط از دستیارش.ستوان نوشته بود نشانی پاگشا را پیدا کرده و آنجا فقط چکمه و کفشهای کار تولید میشود و فقط یک نمایندگی فروش در خیابان جمهوری دارد.فیاض نامه بعدی را خواند از پزشکی قانونی بود.مقتول را با ضربه یک جسم سخت به سرش کشته بودند و زمان مرگ هم همان حدود یک ماه بود.آزمایشگاه شیمی هم نامه بعدی را نوشته و در آن آورده بود داخل پوتین مقتول پولک ماهی پیدا شده البته پولکها به خاطر گذشت زمان ترد و نازک شده و در حالی تجزیه هستند.
کارآگاه تقریبا به این اطمینان رسید که مقتول آشپز بود یا لااقل در یک رستوران کار میکرد اما نمیشد تک تک رستورانها را دنبال رد و نشانی از او گشت از طرفی هیچکسی از گم شدن فردی با مشخصات قربانی خبر نداده بود.فیاض تمام دو ساعتی را که رحیمی مرخصی ساعتی گرفته و به بانک رفته بود تا کارهای وام مسکناش را انجام بدهد،به زیر و بم این پرونده فکر کرده و تصمیم گرفته بود سری به نمایندگی پاگشا بزند.وقتی ستوان از راه رسید دو نفری راهی خیابان جمهوری شدند.مدیر فروشگاه پسر بزرگ صاحب تولیدی بود.او با گرمی از دو مامور پذیرایی کرد و سوالات را با دقت جواب داد:"ما تک فروشی داریم اما خیلی کم.معمولا سفارش عمده میگیریم.گفتید دنبال رستورانی میگردید که در این یکی دو ماه سفارش داده باشد؟باید دفتر را نگاه کنم."
مرد مشغول شد و دو سه دقیقه بعد جواب را یافت:"رستوران فانوس.غذاهای دریایی سرو میکند.در خیابان ظفر است.اتفاقا خودم هم یکی دو باری آنجا رفتهام غذاهایش کمی گران است اما میارزد.50 روز قبل 20 جفت چکمه خرید کردند البته چک دادند.شماره چک را هم اگر بخواهید دارم.به موقع پاس شد."
کارآگاه بدون اینکه شماره چک را بگیرد،از جوانک تشکر کرد و همراه رحیمی راهی رستوران دریایی شد.مدیر رستوران مردی حدودا 50 ساله،قد بلند و چهار شانه با کتوشلوار چند صد هزار تومانی بود.فرهاد دکمه بالای لباسش را باز گذاشته بود تا زنجیر سنگین و ضخیمش از نگاه مخاطب پنهان نماند و فراموش نکند با مردی ثروتمند طرف است.فیاض عکس جسد را نشان فرهاد داد.مرد ان را خوب نگاه کرد.خودش بود،خود نامردش.چشمان فرهاد یکهو سرخ شد و او با لحنی که خشم در ان موج میزد ،گفت:"علی است.همان دزد نامردی که تمام شمشهایم را برد.من همیشه هوایش را داشتم اما مار در آستینم پرورش دادم."
موضوع برای فیاض جالب شد برای همین از فرهاد خواست بیشتر توضیح بدهد.
- من در کار طلا هم هستم البته خرید و فروش نمیکنم پولم را به جای اینکه بگذارم بانک هر از گاهی که یک مبلغی شد شمش میخرم همه شمسها را هم در یکی از اتاقهای انبار همینجا میگذاشتم کسی هم خبر نداشت نمیدانم علی چه طور فهمید او شبها همینجا میخوابید کس و کاری نداشت از بچگی در پرورشگاه بود برای همین هم هوایش را داشتم او یک شب در اتاق را شکست و همه شمشها را برد.من همان موقع هم شکایت کردم پلیس هم دنبالش بود اما پیدایش نکردند.
سرقت آن طور که فرهاد میگفت تقریبا همزمان با قتل اتفاق افتاده بود یعنی میشد اینطور فرض کرد که علی یک همدست داشت و بعد از دزدی همدستش او را به قتل رساند تا شمشها را تنهایی بالا بکشد.ستوان یکهو وسط حرف صاحب رستوران پرید و سوالی کلیدی را مطرح کرد:"از بعد از دزدی هیچکدام از کارگرهای دیگرت ناپدید نشدند."
جواب فرهاد قاطعانه نه بود:"فقط یک کارگر داشتم به اسم جمال اهل تربت جام بود از قبل گفته بود میخواهد برود.پدرش در انجا یک مزرعه کوچک زعفران داشت اتفاقا ما هم از پدر او خرید میکردیم برادر جمال رفته سربازی و پدرش دست تنها شده برای همین هم گفته بود میخواهد برود شهر خودشان."
جمال یک هفته بعد از دزدی رستوران را ترک کرده بود.ستوان با اجازه فرهاد به آشپزخانه رفت تا با بقیه کارگرها صحبت کند. فیاض هم به گفت و گو با مرد ثروتمند ادامه داد.بعد از ظهر آن روز هر سه در اداره اگاهی دور هم جمع شدند تا کار مهمی را انجام بدهند.آن طور که ستوان فهمیده جمال و علی دوستان صمیمی بودند و حتی بعضی شبها جمال در رستوران میخوابید پس بعید نبود دزدی کار دونفرشان باشد برای همین دو همکار مجوزهای لازم را گرفته بودند تا جمال را ردیابی تلفنی کنند.
فرهاد با دستور کارآگاه گوشی را برداشت و به موبایل جمال تلفن زد،به این بهانه که الان در رستوران یکی از دوستانش است و طرف سفارش زعفران دارد.جمال خیلی گرم و صمیمی حرف می زد و مدعی بود الان در خانه پدرش است او به فرهاد نه نگفت و قول داد زعفرلان را سریع به تهران بفرستد.مکالمه که تمام شد بچههای اداره به سرگرد خبر دادند جمال در تهران است،جایی حوالی میدان خراسان.
جمال داشت بازی را میباخت. کارآگاه به او ظنینتر از قبل شد و به ستوان گفت دستور جلبش را از بازپرس بگیرد.فرهاد باور نداشت جمال هم در ماجرای سرقت شمشها نقش داشته باشد.صبح روز بعد به صنف طلاسازان و جواهرفروشان خبر دادند تا اگر اخیرا کسی تعداد زیادی شمش فروخته یا قصد فروش دارد سریع پلیس را خبر کنند.یکی از مغازهداران بازارچه افسریه خبر داد با مردی وارد معامله شده که 14 کیلو شمش دارد. کارآگاه و رحیمی همراه چند نفر از بچههای عملیات خودشان را برای قرار آماده کردند و سر ساعت 7 شب بازارچه را زیرنظر گرفتند.
ستوان زودتر از بقیه جمال را دید و با توجه به عکس دسته جمعی که در رستوران دیده بود، او را شناخت و تلفنی به رییساش خبر داد.همه چیز برای دستگیری متهم اماده بود ولی فیاض ترجیح داد جمال و مرد طلافروش را تا محل نگهداری شمشها تعقیب کنند. در آنجا بود که دستور عملیات صادر و جمال غافلگیر شد.او دیگر راهی برای کتمان واقعیت نداشت و هم به سرقت و هم به قتل اعتراف کرد.
- علی بیگناه است.دزدی را هم خودم انجام دادم.علی یک بار اتفاقی داخل ان اتاق را دیده بود او یک شب ماجرا را به من گفت همان موقع بود که نقشه سرقت را کشیدم.میخواستم طوری صحنهسازی کنم که همه به علی مشکوک شوند او خانوادهای نداشت و همینطوری همه سریع به او بدبین میشدند اگر از فردای سرقت هم غیبش میزد دیگر کسی در سارق بودنش شک نمیکرد برای همین از قبل به فرهاد گفتم میخواهم به شهر خودمان برگردم بعد همه چیز را آماده کردم و ان شب یک ساعت بعد از تعطیلی رستوران به آنجا برگشتم .من در هفته یکی دوباری را پیش علی میماندم برای همین برایش غیرعادی نبود او هنوز داشت کار میکرد و زمین را طی میکشید با یک تکه آجر محکم به سرش کوبیدم بعد در آن اتاق را شکستم و شمشها و جسد را بیرون بردم.جنازه را شبانه در جنگل شیان دفن کردم تا پیدا نشود از یک هفته قبل هم شروع کردم گشتن دنبال مشتری شمشها نقشهام حرف نداشت نمیدانم چه طور لو رفتم.
کارآگاه نه دلش از اینکه به علی تهمت سرقت زده بود احساس ناراحتی میکرد ولی در کل از اینکه اصل قضیه را فاش کرده بود،راضی به نظر میرسید.هر دو پرونده سرقت و قتل بعد از تکمیل به دادسرا فرستاده شد و دو ماه بعد فرهاد یک روز به اداره آگاهی رفت تا از فیاض به خاطر پیدا کردن شمشها تشکر کند.
نویسنده:ر-علوی
12jav.net