2024/04/20
۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
داستان‌های شاهنامه/ همای؛ اولین پادشاه زن ایران

داستان‌های شاهنامه/ همای؛ اولین پادشاه زن ایران

همای دختر بهمن اردشیر بود که بهمن او را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد و گفت در نهایت فرزند همای باید پادشاه ایران شود.

دوات آنلاین-همای دختر بهمن اردشیر بود که بهمن او را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد و گفت در نهایت فرزند همای باید پادشاه ایران شود.

 

پادشاهی همای سی‌ودو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج ‌و تخت موردپسندش قرار گرفت، هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه‌ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام می‌برد او را می‌کشت اما پادشاهی عادل بود.

 

وقتی فرزندش هشت‌ ماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قراردادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند. سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند.

 

سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه می‌شود. رخت‌شویی صندوق را از آب گرفت. نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت: این مسئله باید مخفی بماند.

 

اتفاقاً رخت‌شوی و همسرش پسرشان را ازدست‌ داده بودند و از دیدن آن طفل به همراه جواهرات فراوان همراهش خوشحال شدند.

 

گازر گفت: مطمئناً این کودک فرزند شخص نامداری است.

 

نام او را داراب نهادند.

 

روزی زن به شوهرش گفت: با این جواهرات چه کنیم؟

 

رخت‌شوی گفت: بهتر است از این شهر به شهر دیگری برویم که کسی ما را نشناسد.

 

پس سحرگاه به راه افتادند و در شهر دیگری مقیم شدند و آن زر و سیم‌ها به‌جز یاقوت سرخ را فروختند به طوری‌که توانگر شدند.

 

کودک بزرگ شد. همه کودکان از دست او به ستوه آمده بودند و رختشوی هم از دستش به‌ جان ‌آمده بود . داراب ازآنجا گریخت و رخت‌شوی مدتی به دنبالش می‌گشت تا او را یافت.

 

پس به او گفت: چرا به دنبال پیشه نیستی؟ آخر چه می‌خواهی؟

 

او گفت: مرا به فرهنگیان بسپار تا درس بخوانم و سپس بیاموزم.

 

رخت‌شوی نیز چنین کرد.

 

سپس فن سواری پیش گرفت و در تیراندازی و چوگان و تمام مهارت‌های جنگی کارآمد شد.

 

روزی داراب نزد گازر آمد و گفت: من اصلاً شبیه تو نیستم.

 

گازر پاسخ داد: دریغ از زحماتی که برایت کشیدم بهتر است از مادرت بپرسی.

 

روزی که گازر بیرون بود داراب با شمشیر زن را تهدید کرد تا نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد.

 

داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت و آن مرد نیز با او به‌خوبی رفتار کرد تا اینکه روزی رومی‌ها هجوم آوردند و مرزبان کشته شد.

 

خبر حمله رومی‌ها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا به‌سوی روم برود.

 

رشنواد برای سپاه اسم‌نویسی می‌کرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت. پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد.

 

چندی بعد سپاهیان به راه افتادند. روزی باد سختی همراه با رعدوبرق و باران شدید آمد. داراب ویرانه‌ای دید و به‌سوی آن رفت.

 

ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که می‌گفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست.

 

سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست. وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد.

 

رشنواد به فکر فرورفت و سپس اسبی تازی با ستام زرین و جوشن و تیغ به داراب داد و از نام و نشان او پرسید. داراب هم گذشته‌اش را شرح داد.

 

پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه به‌سوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد.

 

جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا می‌جنگید و رومیان را تباه می‌کرد. رشنواد او را بسیار ستود. پس داراب به قلب سپاه حمله کرد و آنجا را پراکنده کرد سپس به راست رفت و آنجا را هم از هم پاشید. شب که همه از جنگ برگشتند رشنواد به همه پول و مال فراوان داد.

 

صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت. پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت حاضر است باج بدهد و رشنواد هم پذیرفت.

 

ازآنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند. رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همه‌چیز را شنید نامه‌ای به همای نوشت و همه‌چیز را تعریف کرد.

 

وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است.

 

ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند. همای، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همه‌چیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست.

 

داراب گفت: تو از نژاد خسروان هستی ، به خاطر یک کار بد این‌قدر خودت را آزارنده که من کینه‌ای به دل ندارم.

 

همای همه‌چیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوش‌به‌فرمانش باشند . سپس داراب ده کیسه زر و جامی پر از گوهر و جامه‌های زیبا به گازر و همسرش داد و از آن‌ها تشکر کرد.

 

منبع: کافه داستان

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.