2024/03/28
۱۴۰۳ پنج شنبه ۹ فروردين
داستان‌های شاهنامه / آشنایی بیژن و منیژه

داستان‌های شاهنامه / آشنایی بیژن و منیژه

هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي ‌درخشد. بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم.

دوات آنلاین-كيخسرو روزي شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني شاهانه ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده بودند.

 

سالاربار كمر بسته بر پا ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده ‌دار شتابان رسيد و خبر داد كه ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند و بار مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنيان به درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند: شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران.  از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي سر رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوي درختان كهن را به دو نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار.

 

شاه برايشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از آن روي به دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر خوكان را با تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد.

 

كسي پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر خود لرزيد و پسر را سرزنش كرد.

 

بيژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد.

 

بيژن آمادﮤ سفر گشت و با يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به بيشه رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشيدن و شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به ايستادگي وادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر گرازي از چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني.

 

گرگين درخواستش را نپذيرفت و از يارمندي سرباز زد.

 

بيژن از اين موضوع خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.

 

گرازي به بيژن حمله‌ ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را بريد تا دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند, گرگين كه چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه ‌هاي ناروا بخاطر راه داد.

 

 

پس از باده گساري و شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است. هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي ‌درخشد. بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم.

 

بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان شد.

 

پس از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند.

 

از سوي ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد.

 

چهل عماري از سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.

 

همينكه گرگين از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد. بيژن عزم كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند.

 

همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را از زيبائي خرم گردانيده بودند. بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از ديدن منيژه صبر و هوش از كف داد.

 

منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه شاهانه و ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان فرستاد تا ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.

 

دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام بانوي خود را به او داد.

 

رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته بزمگهي چنان ديدم عزم بازگشت برگردانيدم.

 

مگر چهرﮤ دخت افراسياب

نمايد مرا بخت فرخ به خواب

 

به دايه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشيد تا در اين كار ياريش كند.

 

منبع: https://www.mehremihan.ir/

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.