2024/04/25
۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
داستان‌های شاهنامه / شکست دوباره ایران از توران و تصمیم برای گرفتن انتقام

داستان‌های شاهنامه / شکست دوباره ایران از توران و تصمیم برای گرفتن انتقام

جنگ تیزتر می‌شد و از گودرزیان فقط هشت تن باقی‌مانده بود. نهصدتن از نژاد پیران و سیصدتن از اطرافیان افراسیاب کشته شدند اما آن روز به وفق مراد ایرانیان نگذشت و آن‌ها شکست خوردند.

دوات آنلاین-بار دیگر جنگ میان ایرانیان و تورانیان آغاز شد. سپاه توران در راست خود رویین و در چپ لهاک را داشت و در قلب سپاه پیران و هومان و نستیهن بودند.

 

در سپاه ایران گیو در راست و اشکش در چپ و فریبرز با دیگر پهلوانان در قلب بود.

 

جنگ سختی درگرفت و گودرز و پیران به‌سختی باهم جنگیدند. لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند اما تیراندازی شدید به آن‌ها مهلت نمی‌داد.

 

هومان به فرشیدورد گفت : باید به قلب سپاه هجوم برد تا فریبرز فرار کند. گودرز که چنین دید به‌سوی قلبگاه رفت اما تعداد دشمن زیاد شده بود و کاری از کسی ساخته نبود و فریبرز به‌سوی کوه فرار کرد.

 

گودرز به بیژن گفت: نزد فریبرز برو و او را بیاور که وقتی دشمن درفش کیانی را ببیند روحیه‌اش کم می‌شود.

 

پس بیژن نزد فریبرز رفت و گفت چرا پنهان شدی اگر نمی‌آیی درفش را به من بده تا ببرم.

 

فریبرز فریاد زد: برو که تو تازه‌کار هستی این درفش را شاه به من داد و شایسته تو نیست.

 

بیژن تیغی بر درفش زد و آن را به دونیم کرد و نیمه آن را با خود برد. وقتی تورانیان او را دیدند یکی از آن‌ها سوی او رفت تا با او بجنگد.

 

هومان گفت: آن اخترکیانی است که نیروی ایرانیان به آن است اگر آن را به چنگ آوریم نیرویشان کاسته می‌شود.

 

بزرگان ایران به کمک بیژن آمدند و بالاخره درفش کیانی نزد سپاه رسید. در این میان ریو پسر کاووس هم کشته شد و همه افسرده بودند. گیو خروشید که نگذارید تاج او به دست دشمن بیفتد که باعث ننگ ماست. پس بهرام حمله برد و تاج را به دست آورد.

 

جنگ تیزتر می‌شد و از گودرزیان فقط هشت تن باقی‌مانده بود. نهصدتن از نژاد پیران و سیصدتن از اطرافیان افراسیاب کشته شدند اما آن روز به وفق مراد ایرانیان نگذشت و آن‌ها شکست خوردند. اسب گستهم کشته شد و بیژن او را به ترک خود نشاند و فرار کردند.

 

تورانیان شاد شدند و به لشکرگاه خود رفتند و ایرانیان همه مجروح بودند. بعدازآن بهرام نزد پدر رفت و گفت: وقتی تاج را می‌گرفتم تازیانه من گم شد و بر آن نام من نوشته ‌شده است. این برایم ننگ است باید بروم و آن را بیاورم.

 

گودرز گفت: ای پسر نرو و به خاطر یک‌ تکه چوب خود را به رنج نینداز.

 

گیو گفت: ای برادر نرو. من تازیانه فراوان دارم. یکی از فرنگیس و یکی از کاووس گرفته‌ام و پنج‌تا دیگر هم دارم. این هفت تازیانه را به تو می‌بخشم.

 

بهرام گفت: این برای من ننگ است که تازیانه‌ام به دست دشمن بیفتد. پس به رزمگاه رفت و بر کشتگان گریست. یکی از آن‌ها هنوز زنده بود و تقاضای آب کرد.

 

بهرام گریان زخم او را بست و گفت: اکنون ترا نزد سپاه می‌برم صبر کن تا تازیانه‌ام را پیدا کنم.

 

بالاخره تازیانه‌اش را یافت اما اسبش ناگهان مادیانی دید و به‌سوی او رفت و شیهه کشید و هر کاری کرد فایده نداشت. پس پیاده برگشت تا مجروح را ببرد. تورانیان از وجود او آگاه شدند و به‌سوی او تاختند.

 

بهرام کمان را به زه کرد و بسیاری از آنان را کشت. سواری به‌سوی پیران رفت و موضوع را گفت. پیران پرسید او کیست ؟ گفتند: او بهرام است. پیران به رویین گفت: برو و او را زنده بیاور اما بهرام به‌سوی او نیز تیرباران می‌کرد و بسیاری از یاران رویین کشته شدند و به‌ناچار رویین بازگشت.

 

پیران غمگین شد و بر اسب نشست و نزد بهرام رفت و گفت: تو چرا پیاده اینجا آمدی؟ وقتی تو را با سیاوش می‌دیدم بسیار خردمند و بیدار یافتم. من با تو نان‌ و نمک خورده‌ام و نمی‌خواهم سرت به خاک بیاید. بیا با هم سوگند بخوریم و هم‌پیمان شویم و تو با ما باش. تو پیاده نمی‌توانی از پس ما برآیی.

 

بهرام گفت: سه روز است چیزی نخورده‌ام تنها حاجت من از تو اسبی است تا برگردم.

 

پیران گفت: اگر از افراسیاب هراسی نداشتم اسبی به تو می‌دادم اما نمی‌توانم.

 

پس برگشت. تژاو به پیران گفت : نباید با او بامحبت رفتار کنی. پس شتابان نزد بهرام رفت و به او گفت: تو از دست ما رهایی نمی‌یابی. تو سر بسیاری از ما را بریدی. حالا نوبت توست.

 

بهرام را محاصره کردند. وقتی تیرهای بهرام تمام شد نیزه به دست گرفت. دریایی از خون همه‌ جا را فراگرفت. نیزه‌هایش که تمام شد با گرز و تیغ مبارزه کرد. مدتی گذشت و از تیر دشمنان تنش مجروح بود وقتی بی توش و توان شد تژاو به پشت او رفت و تیغی بر کتف او زد و دو دستش جدا شد.

 

صبح گیو به بیژن گفت : باید به دنبال بهرام بگردیم. همه ‌جا را گشتند و بالاخره او را یافتند.

 

گیو خروشید و ناله سرداد. بهرام به هوش آمد و به گیو گفت: انتقام مرا از تژاو بگیر و گیو سوگند خورد که چنین کند. ناگهان گیو تژاو را دید که از طلایه سپاه دور شد با کمند او را گرفت و به خاک افکند. تژاو از او امان خواست و گفت: چه کردم که با من چنین می‌کنی؟ گیو دویست تازیانه بر سرش زد و گفت: تو بهرام را کشتی اما تژاو گفت: چینیان کشتند.

 

 پس او را کشان‌کشان نزد بهرام برد و گفت: حالا به انتقام او سر از تنت جدا می‌کنم. تژاو لابه می‌کرد که کاری است که شده و کشتن من چه فایده دارد؟

 

بهرام به گیو گفت: هرکه زاده شد بالاخره روزی می‌میرد. اگرچه از او به من بد رسید اما تو او را مکش اما گیو خروشید و ریش تژاو را گرفت و سرش را برید. بهرام گریان شد.

که گر من کشم یا کشی پیش من

برادر بود کشته یا خویش من

این را گفت و جان داد. گیو و بیژن خروش برآوردند و ناله سردادند و دخمه‌ای ساختند و او را در آن قراردادند.

 

روز بعد که خورشید سر زد سپاه شکست‌خورده ایران به نزد شاه رفتند. همه خسته و مجروح و عزادار بودند. به پیران خبر رسید که ایرانیان کشور را ترک کردند. پیران غنائم را بین سپاه تقسیم کرد و نامه نزد افراسیاب فرستاد و خبر پیروزی را به او داد.

 

افراسیاب بسیار شاد شد و به استقبال پیران رفت و دو هفته در کاخ افراسیاب جشن بود و هفته سوم پیران تصمیم گرفت که به سرای خود برود. افراسیاب خلعت و مال زیادی به او داد و سفارش کرد که سپاه را نگه دارد و بیدار باشد و از دشمن ایمن نشود و گفت: جایی که رستم هست در امان نیستیم و من جز او از کسی نمی‌ترسم. پیران پذیرفت و به مرز ختن رفت.

 

سپاه ایران به فرماندهی فریبرز بازگشتند درحالی‌که سوگوار بودند و از عکس‌العمل شاه می‌ترسیدند. خسرو بسیار عصبانی بود و گفت: من از ریخته شدن خون پدرم در عذاب بودم اما شما اکنون فرود را از بین بردید و تمام این‌ها به خاطر توس است و من پست‌تر از او کسی را ندیده‌ام.

 

شاه سپاه را با خواری از نزد خود راند. دلیران ایران ماتم گرفتند و نزد رستم رفتند تا او شفاعت آن‌ها را نزد شاه بکند.

 

رستم نزد خسرو رفت و گفت: ای شاه گناه آن‌ها را به من ببخش. توس وقتی داماد و پسرش را از دست داد عقل از سرش پرید و تقصیری نداشت.

 

سخنان رستم در خسرو اثر کرد. پس توس و دیگر سپاهیان نزد شاه آمدند و پوزش خواستند و توس به شاه گفت: اگر اجازه دهید بروم و انتقام این شکست را بگیرم.

 

شاه گیو را نزد خود خواند و گفت: تو همه‌جا همراه توس باش مبادا دوباره اشتباهی از او سر بزند.

 

لشکر آماده شد و توس فرماندهی را به عهده گرفت و وقتی به توران رسید پیران آشفته شد و رفت تا ببیند فرمانده سپاه کیست و آن‌ها چند نفرند. پیران شخص خوش‌صحبتی را نزد توس فرستاد و او از قول پیران گفت: من خدمت‌های بسیاری به فرنگیس و خسرو کردم و من نیز از مرگ سیاوش ناراحت بودم و تو میدانی که تاکنون نهصدتن از فرزندانم را ازدست ‌داده‌ام.

 

توس پاسخ داد: اگر واقعاً راست می‌گویی من با تو جنگی ندارم تو اینجا را رها کن و نزد شاه ایران برو که او تو را گرامی می‌دارد.

 

پیران پاسخ داد: باید صبر کنم تا خویشانم بیایند پس پیران پیکی نزد افراسیاب فرستاد و آمدن سپاه ایران را به او خبر داد.

 

افراسیاب لشکری آماده نمود و چند روز بعد لشکریان به پیران رسیدند و پیران عزم جنگ کرد.

 

گودرز به توس گفت: پیران جز خدعه و مکر کاری نمی‌کند.

 

توس هم سپاه را آماده کرد و جنگی سخت درگرفت. در راست سپاه ایران بیژن و گیو و در چپ رهام و در قلب هم گودرز و توس و گستهم و شیدوش و فرهاد و گرگین همه باهم قرار داشتند.

در راست سپاه تورانیان فرشیدورد و در چپ هومان و لهاک و در قلب سپاه پیران قرار داشت . در این جنگ بسیاری از دو طرف کشته شدند.

 

منبع: کافه داستان

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.