2024/04/25
۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
داستان‌های شاهنامه / کیخسرو به‌سمت ایران حرکت می‌کند

داستان‌های شاهنامه / کیخسرو به‌سمت ایران حرکت می‌کند

در توران شاهی جوان است که نامش کیخسرو است و او پسر سیاوش است. اگر او به ایران بیاید به خونخواهی پدر توران را زیرورو می‌کند.

دوات آنلاین-لشکریان از هر سو می‌تاختند و جنگ سختی میان سپاه رستم که قصد خون‌خواهی سیاوش را داشت و یاران افراسیاب درگرفت. افراسیاب از قلب سپاه حرکت کرد و به‌طرف سپاهیان طوس رفت و تعداد زیادی را کشت. طوس نزد رستم رفت و کمک خواست پس رستم و پسرش فرامرز آمدند و رستم تعداد زیادی از آن‌ها را کشت. وقتی افراسیاب درفش بنفش رستم را دید برآشفت و به‌سوی او تاخت و رستم هم وقتی درفش سیاه او را دید به‌سوی او حمله برد و آن‌ها باهم گلاویز شدند.

 

رستم نیزه‌ای بر خود او زد و افراسیاب هم نیزه بر سینه رستم زد اما چون رستم ببر بیان به تن داشت نیزه کارگر نبود. رستم نیزه‌ای بر اسب او زد و شاه از اسب افتاد. رستم کمرگاه او را گرفت اما در این هنگام هومان گرز گران بر شانه رستم کوبید و افراسیاب از دست رستم فرار کرد و بدین‌سان تورانیان شکست خوردند.

 

وقتی خورشید سر زد تهمتن لشکر را به حرکت درآورد و به دنبال افراسیاب روان شد. افراسیاب لشکر به دریای چین برد و وقتی می‌خواست از آب بگذرد به پیران گفت کودک شوم سیاوش را باید کشت چون اگر رستم او را بیابد به ایران می‌برد . پیران گفت: بهتر است او را به ختن ببریم. کشتن او درست نیست و به زیان توران است .

 

افراسیاب به‌ناچار پذیرفت . پیران پیکی نزد خسرو فرستاد و وقتی خسرو موضوع را شنید و برای مادر تعریف کرد به‌ناچار قبول کرد .

 

از آن‌سو رستم همه مرز چین و خطا و ختن را گرفت و به‌جای افراسیاب نشست. در گنجینه او را باز کرد و بین سپاهیان تقسیم نمود . تخت عاج با طوق و منشور شهر عاج را به طوس داد. تاج پرگوهر و یک‌تخت با طوق و گوشوار را همراه منشور سپیجاب و سغد را به گودرز داد. تاج زر را به همراه طلا و گوهر فراوان برای فریبرز فرستاد و گفت : تو برادر سیاوش هستی و باید کمر به کین‌خواهی او ببندی . شهر ختن را به گیو سپرد و ختا و چگل را به اشکش داد. مدتی گذشت و پادشاهی رستم بر توران هفت سال طول کشید.

 

روزی زواره به شکار گورخر رفت و ترکی او را هدایت می‌کرد . آن ترک گفت: اینجا شکارگاه سیاوش بود. زواره دوباره داغش تازه شد و اشکش جاری گشت. لشکریان چون به او رسیدند و او را غمگین یافتند بر آن راهنما نفرین کردند و او را از پا درآوردند. زواره سوگند خورد که از این به بعد نه به شکار می‌روم و نه آرام و خواب دارم تا اینکه انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم. پس نزد رستم رفت و گلایه کرد که آیا ما برای انتقام آمدیم یا برای آسایش؟ چرا باید این کشور آباد بماند؟ پس تهمتن موافقت کرد تا توران را خراب کنند و تعداد زیادی را سر بریدند و زنان و کودکان را اسیر کردند و بسیاری هم تسلیم شدند و گفتند : ما نمی‌دانیم افراسیاب زنده است یا مرده ولی از او بیزاریم.

 

رستم سپاهیان را جمع کرد و گفت : ممکن است افراسیاب از طرف دیگر به ایران هجوم ببرد و از کاووس پیر هم کاری ساخته نیست پس باید به ایران برویم. به راه افتادند و با تمام غنائم از توران به زابل نزد زال رفتند و طوس و گودرز و گیو با لشکریان به‌سوی شاه رفتند.

 

وقتی افراسیاب شنید که رستم بازگشته است با دلی پر از کینه بازگشت و همه بوم و بر را زیروزبر شده و همه مهتران را کشته دید. پس به بزرگان گفت: این کینه را به دل داشته باشید و فراموش مکنید. پس سپاهی گران آماده و به‌سوی ایران حرکت کرد و بسیاری از شهرها را اشغال نمود .

 

هفت سال خشک‌سالی شد و بارانی نبارید و رستم در زابل بود و افراسیاب قسمت‌های زیادی را گرفته بود. یک‌شب گودرز خواب دید ابر پرآبی آمده و به‌آرامی به گودرز می‌گوید اگر می‌خواهید از این ناراحتی درآیید در توران شاهی جوان است که نامش کیخسرو است و او پسر سیاوش است. اگر او به ایران بیاید به خونخواهی پدر توران را زیرورو می‌کند. از میان گردان تنها گیو است که می‌تواند او را پیدا کند. وقتی گودرز از خواب بیدار شد گیو را نزد خود خواند و خوابش را تعریف کرد و از او خواست که برود و خسرو را بیاورد.

 

خبر به مهین بانو گشسب همسر گیو و دختر رستم رسید که گیو عزم سفر دارد. پس نزد او رفت و گفت: شنیده‌ام که می‌خواهی به توران بروی پس اجازه بده که من هم نزد رستم بروم که خیلی وقت است پدرم را ندیده‌ام . گیو پذیرفت.

 

هنگامی‌که گیو آماده رفتن می‌شد گودرز به او گفت: با چه کسی همراه می‌شوی؟ گیو پاسخ داد : اسب و کمندی برای من کافی است فقط تو بیژن را در کنار خود حفظ کن.

 

گیو تازان به توران رسید و هر جا می‌رسید از کیخسرو نشان می‌جست و هرکس خبر نداشت به‌ناچار می‌کشت تا اینکه کسی از کار او باخبر نشود و رازش فاش نگردد. بدین‌سان هفت سال گذشت . در این زمان رستم لشکرش را از روی آب گذرانده بود و افراسیاب به گنگ آمد و ایرانیان دوباره ایران را پس گرفتند. پس افراسیاب به پیران گفت : کیخسرو را با مادرش درجایی نگهدار .

 

روزی گیو به بیشه‌ای رفت و از اسب پیاده شد و خوابید و با خود ‌گف : از کیخسرو نشانی نیافتم و بیخود آواره شدم. یا خسرویی نبوده یا اینکه مرده است. چشمه‌ای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود که جام در دست داشت و از صورتش نور خرد می‌بارید. گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است.

 

گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمی‌تواند باشد. پیاده به‌سوی او رفت. وقتی کیخسرو او را دید خندید و با خود گفت: این شخص جز گیو نمی‌تواند باشد که آمده مرا به ایران ببرد. پس جلو رفت و گفت : ای گیو خوش‌ آمدی از طوس و گودرز و کاووس چه خبرداری؟ از رستم چه خبر؟ گیو متعجب شد و گفت: تو ما را از کجا می‌شناسی؟

 

کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانی‌های تو را به مادرم داده و او هم برای من گفته است. گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم؟ کیخسرو برهنه شد و آن نشان سیاه را نشانش داد. پس‌ از آن بیشه راه افتادند و گیو از هفت سال جستجوی خود و از کاووس که در غم سیاوش ازپاافتاده سخن راند. خسرو غمگین شد.

 

کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند. فرنگیس گفت : اگر درنگ کنیم افراسیاب آگاه می‌شود و آن دیوصفت ما را می‌کشد پس تو با زین و لگام به مرغزاری که در این نزدیکی است برو. جایی است چون بهار خرم و جویباری با آب روان دارد که هرچه گله هست برای آب خوردن آنجا می‌آیند. شبرنگ بهزاد اسب پدرت آنجاست. برو او را بیاور که پدرت او را برای همین روز آنجا رها کرده است.

 

کیخسرو و گیو به نشانی که مادر داده بود رفتند و کیخسرو شتابان نزد چشمه رفت و بهزاد را یافت و زین و لگامش را نشان داد و بهزاد هم از چهره خسرو به یاد سیاوش افتاد و از جا حرکت نکرد . وقتی خسرو او را آرام یافت جلو رفت و لگام و زین او را بست و سوار شد و ناگهان از جلوی چشم گیو ناپدید شد و گیو غمگین شد و با خود فکر کرد: حتماً این اسب اهریمن بوده است . نکند کیخسرو درخطر باشد اما کیخسرو کمی که راه پیمود ایستاد تا گیو هم رسید.

 

کیخسرو به گیو گفت: تو با خود اندیشیدی که این اسب اهریمن است که مرا برد و رنج‌های هفت‌ساله‌ات به بادرفت. گیو بر هوش شاه آفرین گفت .

 

وقتی نزد فرنگیس رسیدند او به ایوان رفت و گنجی را که نهان کرده بود آورد و به گیو گفت: هرچه می‌خواهی انتخاب کن . گیو درع سیاوش را پسندید و مقداری از گنج را برداشتند و فرنگیس نیز خودی برسر گذاشت و به راه افتادند.

 

در ایران گفت‌وگو افتاد که خسرو به‌سوی ایران می‌آید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و با خود گفت: چگونه این خبر را به افراسیاب بگویم ؟ آبرویم رفت. پس گلباد و نستیهن را برگزید و به همراه سیصد سوار فرستاد و گفت: باید سر گیو را به نیزه کنید و فرنگیس را به خاک‌ اندازید و کیخسرو را به بند کشید .

 

فرنگیس و کیخسرو خوابیده بودند و گیو نگهبانی می‌داد که سواران را دید و میان آن‌ها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد طوری که همه از جنگ سیر شدند.

 

گلباد به نستیهن گفت: گویی کوه خاراست که ما از پس او برنمی‌آییم و اخترشناسان گفته‌اند که به توران بد خواهد رسید و کوشش ما بی‌فایده است. پس همگی فرار کردند.

 

گیو نزد خسرو رفت و ماجرا را بازگفت. خسرو بر او آفرین گفت. سپس چیزی خوردند و راه افتادند. از آن‌سو تورانیان خسته و مجروح به پیران رسیدند. پیران از گلباد پرسید : خسرو کجاست؟ گیو چه شد؟ گلباد ماجرا را بازگفت. پیران او را نکوهش کرد و گفت که این شکست مایه ننگ است. پیران سه هزار سوار جنگی برگزید و به آن‌ها گفت: باید سریع رفت تا آن‌ها به ایران نرسند.

 

منبع: کافه داستان

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.