2024/03/29
۱۴۰۳ جمعه ۱۰ فروردين
داستان‌های شاهنامه/ قتل ایرج به‌دست برادران و خون‌خواهی منوچهر از سلم و تور

داستان‌های شاهنامه/ قتل ایرج به‌دست برادران و خون‌خواهی منوچهر از سلم و تور

وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان باخبر نبود . سلم و تور وقتی روی پرمحبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند. پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی‌شک پادشاهی به او خواهد رسید .

دوات آنلاین-فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند. پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه‌وران را به ایرج داد.

 

و هر پسری به سمت کشور خود روان شد و ایرج هم نزد پدر ماند. روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم با خود فکر می‌کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچک‌تر سپرده است پس دلش پر از کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی‌عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد .

 

تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی‌پذیرفتیم .

 

پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافی‌اش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد .

فریدون از سخنان فرزندانش رنجید و موضوع را با ایرج در میان نهاد . ایرج گفت: من نزد برادران می‌روم از خشم بر حذر می‌دارم و به راهشان می‌آورم.

 

به‌هرحال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آن‌ها را به راه‌آورد و فریدون هم نامه‌ای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیش‌قدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهمان‌نواز باشید.

 

وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان باخبر نبود . سلم و تور وقتی روی پرمحبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند. پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی‌شک پادشاهی به او خواهد رسید .

 

روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچک‌تری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را می‌خواهم. اگر زمانه چند صباحی ما را بالابرده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است. پس تمام تاج‌وتخت از آن شما باد. با من کینه‌جویی نکنید.

 

تور از سخنان او سر درنیاورد و نمی‌خواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت : ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را می‌گیرد.

 

ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود.

 

وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه‌جا را آذین بسته بود. ناگاه دید سواری سیاه‌پوش با تابوت زرینی می‌آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت.

 

 فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک‌برسر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه به‌سوی باغ ایرج سر نهادند .

 

فریدون شروع به راز و نیاز با خدا کرد و گفت : خدایا فقط آن‌قدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کین‌خواهی او کمربسته است .

 

مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماه‌رویانی که در آنجا بودند نگریست . دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقاً کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری به دنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانی که هنگام شوهر کردنش شد.

 

 پس پشنگ برادرزاده‌اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری به دنیا آورد . فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است.

 

به درگاه خداوند لابه کرد که کاش می‌توانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهر نامید و به‌مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج  ‌وتخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد .

 

به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود .

 

اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاج ‌وتخت را به او می‌سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت: شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می‌آیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم .

 

فرستاده به‌سوی سلم و تور رفت و ماجرا را بازگفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند. از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به‌سوی ایران حرکت نمودند.

 

به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده‌اند. پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسبان به تاخت پرداختند و طبل‌های جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کین‌خواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایه‌دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.

 

تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بی‌پدر، ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد .

 

منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون‌که جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار می‌شود و من کین پدر را از او می‌گیرم.

 

سپیده‌دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می‌جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند.

 

وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه‌ای به‌سوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع را دید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی‌هوش شد.

 

شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله‌گون می‌کنم. گرشاسپ به‌سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلاً شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد.

 

تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت.

 

تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالی‌که گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزه‌ای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدا نمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد.

 

خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعه‌ای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقب‌نشینی کند دژ الانان را آرامگاهش می‌سازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر می‌کنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیله‌ای بسازم . منوچهر پذیرفت.

 

پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان می‌روم و مهر انگشتری را نشان می‌دهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست می‌شود پس هر وقت من خروشیدم به‌سوی دژ حمله ‌آورید.

 

قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمده‌ام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود .

 

شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا را بازگفت .

 

منوچهر آفرین کرد و سپس گفت :تو که رفتی لشکریانی به سرکردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند .

قارن گفت هم‌اکنون چاره‌ای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خسته‌ای این کار را به من سپار .

 

نبرد شدید شده بود دراین‌بین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید و به جنگ پرداختند . کاکوی ضربه‌ای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید. منوچهر هم ضربه‌ای بر گردنش زد که جوشنش چاک‌چاک شد . بدین‌سان تا نیمروز جنگیدند.

 

منوچهر چنگ در کمربند کاکوی برد و با شمشیر سینه‌اش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقب‌نشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آن‌ها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر به‌سوی سلم رفت و تیغی به سینه و گردنش زد و تنش را به دونیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند.

 

لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را به‌زور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم .

 

منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید.

 

منوچهر پیکی به‌سوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ به او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند .

 

فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپری‌شده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو می‌سپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد.

 

شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مال‌ها را به لشکریان بخشید و بعد با دست خود تاج بر سر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد .

 

بعدازآن فریدون کم‌کم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش می‌گذاشت و می‌گریست تا اینکه عمرش سرآمد.

 

منوچهر طبق آئین شاهان دخمه‌ای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قراردادند و تا یک هفته همه مردم سوگوار بودند.

 

 

منبع: کانال داستان های شاهنامه

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.